تک پارتی یونگیـــ
سالها بود ک از پنجره ب دختر نگاه میکرد...هیچوقت موفق ب دیدنش از نزدیک نشد...انگار هیچکسی تو خونه نبود ک درو باز کنه...هرسری ب بهونه های مختلف خونه ی دختر میرفت، ولی هیچوقت در باز نمیشد... بالاخره روزی رسید ک باید برای تحصیل خارج از کشور میرفت...ینی چندسال دور از نگاه های مخفیانه...ولی خب بالاخره ک برمیگشت...
.
.
.
دوباره برگشت ب شهری ک کل زندگیش اونجا بود...خونه مادربزرگش، خاطرات بچگیش و دختر شکلاتی...با دیدن عمارت قدیمی ای ک دختر اونجا زندگی میکرد، چشماش برق ریزی زد...سمت خونه رفت...وقتی دستشو برای در زدن ب در کوبوند، در خود ب خود باز شد...دری ک سالها قفل بود، باز شد...
همه جا خاک گرفته بود...انگار خیلی وقت بود ک کسی اونجا زندگی نمیکرد...یونگی سمت اتاقی رفت ک همیشه دختر و از پنجره اون اتاق میدید...تاریکه تاریک...همه چیز قرمز بود و با گل رز تزیین شده بود...دقیقا روی تاقچه ی پنجره، کتابه بزرگی دید ک روش نوشته بود"خاطرات رز مری"...با خوندن عنوان، کنجکاو شد...شروع ب ورق زدن و خوندن تک تک کلماتی ک با دستخط دختر بود...
*قسمتی از خاطرات*
"هنوز هم من و پروانه ها منتظرتیم اسموک من. چرا برنمیگردی؟!...میدونی چند وقته نیومدی تا از پنجره ببینمت؟!...اه؛ خدای من، فکر کنم عقلمو از دست دادم..."
یونگی با فهمیدن اینکه رز مری ازش با خبر بود لبخندی گوشه لبش نشست؛ ولی با خوندن اخرین صفحه ی کتاب لبخندش خشک شد...
"امیدوارم روزی بتونم به جای گفتن عشقم ازت ب رز ها، ب خودت اعتراف کنم زیبا...
خاطرات دختری گمشده در سالهای دور و نزدیک، رز مری
1900-1928"
"اینجا بود ک در خاطراتی اغشته ب رز؛ مات و مبهوت ب مرگی با بوی رز رسید"
اون عاشق خاطراته گم شدش بود و خاطراتش عاشق اون...:))
.
.
.
دوباره برگشت ب شهری ک کل زندگیش اونجا بود...خونه مادربزرگش، خاطرات بچگیش و دختر شکلاتی...با دیدن عمارت قدیمی ای ک دختر اونجا زندگی میکرد، چشماش برق ریزی زد...سمت خونه رفت...وقتی دستشو برای در زدن ب در کوبوند، در خود ب خود باز شد...دری ک سالها قفل بود، باز شد...
همه جا خاک گرفته بود...انگار خیلی وقت بود ک کسی اونجا زندگی نمیکرد...یونگی سمت اتاقی رفت ک همیشه دختر و از پنجره اون اتاق میدید...تاریکه تاریک...همه چیز قرمز بود و با گل رز تزیین شده بود...دقیقا روی تاقچه ی پنجره، کتابه بزرگی دید ک روش نوشته بود"خاطرات رز مری"...با خوندن عنوان، کنجکاو شد...شروع ب ورق زدن و خوندن تک تک کلماتی ک با دستخط دختر بود...
*قسمتی از خاطرات*
"هنوز هم من و پروانه ها منتظرتیم اسموک من. چرا برنمیگردی؟!...میدونی چند وقته نیومدی تا از پنجره ببینمت؟!...اه؛ خدای من، فکر کنم عقلمو از دست دادم..."
یونگی با فهمیدن اینکه رز مری ازش با خبر بود لبخندی گوشه لبش نشست؛ ولی با خوندن اخرین صفحه ی کتاب لبخندش خشک شد...
"امیدوارم روزی بتونم به جای گفتن عشقم ازت ب رز ها، ب خودت اعتراف کنم زیبا...
خاطرات دختری گمشده در سالهای دور و نزدیک، رز مری
1900-1928"
"اینجا بود ک در خاطراتی اغشته ب رز؛ مات و مبهوت ب مرگی با بوی رز رسید"
اون عاشق خاطراته گم شدش بود و خاطراتش عاشق اون...:))
۲۱.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.