بسم رب الشهداء...
بسم رب الشهداء...
♥روایتــــی ناب از ، یکی از دوستان شهید♥
یکی از دوستان ، حاج حمید میگفت که توی زمان جنگ ، من دادگاه انقلاب کار میکردم یه چند تا سوال از سپاه داشتند...
میگفت که ، من مثلا نماینده شده بودم ، نماینده حالا دادستان بودم که برم این سوالات رو بپرسم...
ظاهرا دفترشون توی همین گلف هم بود...
میگفت وقتی رفتم ، اون شخصی که پاسخگوی سپاه بود ، با تندی ، حالا به منشیش گفته بود که اینو راه بهش نده بیاد داخل ، بفرستش برود بیرون ، اینجا نیاد ، من نمیخوام ببینمش...
گفت منم خیلی ناراحت شده بودم ، خیلی ایستادم اونجا ، آخرش دیدم دوباره اومد گفت که نمیخوام ببینمت و از این جا برو...
میگفت من خیلی ناراحت بودم ، اومدم که بیام بیرون ، توی راهرو ، حاج حمید رو دیدم به اضافه ی این که دو تا دیگه از دوستانش رو اسم می برد...
گفت علی آقا اینجایی ..
گفت بهش گفتم که جریان اینجوریه ، اومدم اینجا یه چند تا سوال داشتم...
حاج حمید پرسید:::
پس چرا ناراحتی؟!
گفت به حاج حمید گفتم بابا این رفیقتون با ما بد برخورد کرد و مارو تحویل نگرفت اینجوری...
گفت ما ناراحت بودیم دیگه میخواستیم بریم ، حاج حمید به همراهانش اشاره کرد که دست و پاشو بگیرید بلندش کنید...
گفت خلاصه چهار دست و پامو گرفتند بلند کردن توی هوا و بردن گذاشتن سر میز اون بنده خدا ، یعنی مسؤول شون...
گفت حاج حمید حالا دیگه با شوخی و خلاصه خنده گفت : چرا تحویلش نمیگیرین اینا...
گفت که خلاصه یه رابطه ی خیلی خوبی هم بعد از اون قضیه برقرار شد...
بین منو حاج حمید و اون بنده خدایی که مسوولیت داشت اون موقع...
در واقع یه حرکتی که میتونست دلخوری و ناراحتی ایجاد کنه با حرکت ♥حاج حمید♥ ، تبدیل شد به یه وضعیت دوستی ، که این بنده خدا میگفت که خاطره ی خیلی شیرینی بود از حاج حمید که در ذهن من مونده...
الشهید القائد ، موئسس الحشد الشعبی "ابومریم"
شهادت جامونده هاصلوات...
♥روایتــــی ناب از ، یکی از دوستان شهید♥
یکی از دوستان ، حاج حمید میگفت که توی زمان جنگ ، من دادگاه انقلاب کار میکردم یه چند تا سوال از سپاه داشتند...
میگفت که ، من مثلا نماینده شده بودم ، نماینده حالا دادستان بودم که برم این سوالات رو بپرسم...
ظاهرا دفترشون توی همین گلف هم بود...
میگفت وقتی رفتم ، اون شخصی که پاسخگوی سپاه بود ، با تندی ، حالا به منشیش گفته بود که اینو راه بهش نده بیاد داخل ، بفرستش برود بیرون ، اینجا نیاد ، من نمیخوام ببینمش...
گفت منم خیلی ناراحت شده بودم ، خیلی ایستادم اونجا ، آخرش دیدم دوباره اومد گفت که نمیخوام ببینمت و از این جا برو...
میگفت من خیلی ناراحت بودم ، اومدم که بیام بیرون ، توی راهرو ، حاج حمید رو دیدم به اضافه ی این که دو تا دیگه از دوستانش رو اسم می برد...
گفت علی آقا اینجایی ..
گفت بهش گفتم که جریان اینجوریه ، اومدم اینجا یه چند تا سوال داشتم...
حاج حمید پرسید:::
پس چرا ناراحتی؟!
گفت به حاج حمید گفتم بابا این رفیقتون با ما بد برخورد کرد و مارو تحویل نگرفت اینجوری...
گفت ما ناراحت بودیم دیگه میخواستیم بریم ، حاج حمید به همراهانش اشاره کرد که دست و پاشو بگیرید بلندش کنید...
گفت خلاصه چهار دست و پامو گرفتند بلند کردن توی هوا و بردن گذاشتن سر میز اون بنده خدا ، یعنی مسؤول شون...
گفت حاج حمید حالا دیگه با شوخی و خلاصه خنده گفت : چرا تحویلش نمیگیرین اینا...
گفت که خلاصه یه رابطه ی خیلی خوبی هم بعد از اون قضیه برقرار شد...
بین منو حاج حمید و اون بنده خدایی که مسوولیت داشت اون موقع...
در واقع یه حرکتی که میتونست دلخوری و ناراحتی ایجاد کنه با حرکت ♥حاج حمید♥ ، تبدیل شد به یه وضعیت دوستی ، که این بنده خدا میگفت که خاطره ی خیلی شیرینی بود از حاج حمید که در ذهن من مونده...
الشهید القائد ، موئسس الحشد الشعبی "ابومریم"
شهادت جامونده هاصلوات...
۳.۲k
۱۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.