×قسمت دو×پارت چهار
×قسمت دو×پارت چهار
علی با استرس پاهاشو تکون میداد و با کفشش روی زمینضربگرفته بود...
_چتهدیوونه!؟
_ایمان خوب نیسم..وقتی باباماومد دنبالم بازداشتگاه دلم کباب شد...بابام شرمنده شده بود...من اینجوری نبودمایمان..اخه چرا یهو..
_عوض شو..منم از تو توقع اینجوری بودن ندارم ونداشتم...برگردبه خودت
ضرباتش ساکت شد ..بی حرکت بود..ادامه دادم:مامانت که به مامانم زنگزده بود کلی گریهمیکرد...نمیدونی چقدنگرانتبود..منم نگرانت بودمعلی..تو اشتباهی کردی که من هنوز نمیتونم باورش کنم...اخه علی..رفیقم..شده یه دخترباز لاشی هرجایی
_بسه بسه ایمان...میدونم چی میگی..بسه
دیگه چیزی نگفتم...کاش حرفامروش تاثیر بزاره...تو همین فکرابودم که یهو توبغل مردونش گم شدم..سرشوروی شونم گذاشت و کمرمو چنگ زد..
_ایمان ببخشید داداش..اشتباه کردم...که تو ،مامانم،بابام وهمه اونایی کهواسم عزیزن با ندونم کاریام اذیت کردم
از خودم جداش کردمو گفتم:بسه مرد..این کارا چیه؟!من اصلا ناراحت نبودم از دستت که..یکم دلخور بودم فقط
خودشو ازم جدا کرد و خندید و گفت:خو دلخور و ناراحت چه فرقی دارن باهم؟؟
_فرق داره برادر من..فرق داره..نیگا دلخور یه نقطه داره ولی ناراحت سه تا...دیدی چه فرق بزرگی باهمداشتن
با مهربونی بهمنگاه کرد و گفت:خیلی مردی ایمان..خیلی..داداش نوکرتم
_واسه چی روانی..چیکار کردم مگه
_نمیدونم جونه تو..فقط حس میکنم خیلی دوست داشتنی شدی..
_پاشو بینمباو..دودیقه دیه نگیری با من لب بدی خیلیه..من میرم باشگاه امیر...میای؟؟
_اره...صب کن ماشینو بیارماز پارکینگ بیرون
_اوکی
منتظر موندم تا علی بیاد و وقتی اومد تا خود باشگاه امیر چرت وپرت گفتیم
..................
شبکه های تلویوزون بالا پایین کردم..همش چرت و پرت...پووووف...خاموشش کردم و اب هویجی که مامان واسم گرفته بود یه قورت خوردم..بعدماز جام بلند شدم و گفتم:مامان جان کاری نداری شما؟!دارم میرم بیرون
ناصر از دسشویی اومد بیرون و گفت:تو کی خونه ای؟!
توجهی بهش نکردم و مامانو بوسیدم و خواستماز خونه بزنم بیرون که
_هه هه ینی اگه شما دوتا همو نداشتین باید میمردین...هیشکی نیس جز خودتون که دوستون داشته باشه
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دستمو بردمسمت دستگیره در
_هوووی زنیکه..چایی بریز بیار بخوریم...کار دیگه که نمیتونی بکنی
ایمان.ایمان..تو چت شده..تا کی میخوای اجازه بدی عزیز ترین کساتو اذیت کنن..تا کی میخوای اجازه بدی به چشم یه بچه نگاهت کنن
بزرگ شو..مرد شو...همونی که فقطی بابا خونه نبود میگفتن تویی..مرد..مرد...
برگشتمسمت ناصر...مامان داشت واسش چایی میبرد...لیوان چایی رو از توی سینی برداشتم و خالی کردمروی صورت ناصر..صدای ای و اوی ناصر بلند شد...یه مشت خوابوندم سمت چپ صورتش..یکی دیگه..واسه توهیناش به مامانم..واسه توهیناش بهبابام...به خودم...واسهتحقیر کردناش..مسخره کردناش..حقایی که سهم مامانم بود و خورد..واسه همه..بعدم یقشو گرفتم و به دیوار چسبوندمش
_ببین جوجه..بار اخرت باشه از گل نازک تر به مامان من میگی...دفعه بعدی جور دیگه حالیت میکنم.در ضمن...فک نکنم شاهرخ خان از اون اشغالیا که با پول کار مامان من میخری و دود میکنی خبر داشته باشه..پس سعی نکن زیر ابمو پیش اقاتون بزنی..چون منم بد زیر ابتو میزنم
صورتش خونی و قرمز از چایی داغ شدهبود..ولش کردم و گفتم:مامان لباستو بپوش بریم بیرون
مامان دستشو جلوی دهنش گرفته بود و با بهت به من وناصر نگاه میکرد..خودمم تعجب کرده بودم...اما هرچی بود خوشحال کننده بود...
مامان با کیف و چادر سیاه و کهنش از اتاق اومد بیرون ..از خونه خارج شدم..مامانم دنبالماومد..وبه محض بسته شدن در غرغرای مامان هم شلیک شد
_اخه بچه این چه کاری بود که کردی؟!نمیگی بعد چه بلایی سرت میاره؟؟نمیگی اگه بابا بزرگت به خاطر این کارت خونرو ازمون بگیره کجاروداریم که بریم؟؟
سر جام ایستادم..حق با مامان بود..بدون اراده جمله ای از دهنم درومد:میخوام کار کنم
_اخه چیکار قربونت برم؟؟تواین بیکاری باید درستو بخونی...ببین چیکار کردی؟؟الان شهریه دانشگاهتو میخوای چیکار کنی؟!
دنیا دور سرم چرخید..مسئله این بودکه حتی اگه با ناصر دعوامم نشده بود یه روز این مشکلات سرم هوار میشد..چه دیر چه زود...باید یه فکر اساسی میکردم...من دیگه درس نمیخونم..کار میکنم...اونجوی که زندگی واسه مامانم بسازم که محتاج شاهرخ و زیردستاش نباشیم..من میتونماین کارو بکنم...از پسش بر میام
اونروز با مامان رفتیم ناهار خوردیم...وقتی بهش گفتمنگران نباشه چون خودم همه چیو راست و ریس میکنم ارومتر شد...میگفت باباتم هروقت به ادم قولی میداد زیرشنمیزد...مامان شاد بودحرف میزد.. میخندید..چقدرخوب بود همیشه همینجوری بود...البته اگه فکرکردن به مشکلی چون بیکاری سد راه ادم نبود
علی با استرس پاهاشو تکون میداد و با کفشش روی زمینضربگرفته بود...
_چتهدیوونه!؟
_ایمان خوب نیسم..وقتی باباماومد دنبالم بازداشتگاه دلم کباب شد...بابام شرمنده شده بود...من اینجوری نبودمایمان..اخه چرا یهو..
_عوض شو..منم از تو توقع اینجوری بودن ندارم ونداشتم...برگردبه خودت
ضرباتش ساکت شد ..بی حرکت بود..ادامه دادم:مامانت که به مامانم زنگزده بود کلی گریهمیکرد...نمیدونی چقدنگرانتبود..منم نگرانت بودمعلی..تو اشتباهی کردی که من هنوز نمیتونم باورش کنم...اخه علی..رفیقم..شده یه دخترباز لاشی هرجایی
_بسه بسه ایمان...میدونم چی میگی..بسه
دیگه چیزی نگفتم...کاش حرفامروش تاثیر بزاره...تو همین فکرابودم که یهو توبغل مردونش گم شدم..سرشوروی شونم گذاشت و کمرمو چنگ زد..
_ایمان ببخشید داداش..اشتباه کردم...که تو ،مامانم،بابام وهمه اونایی کهواسم عزیزن با ندونم کاریام اذیت کردم
از خودم جداش کردمو گفتم:بسه مرد..این کارا چیه؟!من اصلا ناراحت نبودم از دستت که..یکم دلخور بودم فقط
خودشو ازم جدا کرد و خندید و گفت:خو دلخور و ناراحت چه فرقی دارن باهم؟؟
_فرق داره برادر من..فرق داره..نیگا دلخور یه نقطه داره ولی ناراحت سه تا...دیدی چه فرق بزرگی باهمداشتن
با مهربونی بهمنگاه کرد و گفت:خیلی مردی ایمان..خیلی..داداش نوکرتم
_واسه چی روانی..چیکار کردم مگه
_نمیدونم جونه تو..فقط حس میکنم خیلی دوست داشتنی شدی..
_پاشو بینمباو..دودیقه دیه نگیری با من لب بدی خیلیه..من میرم باشگاه امیر...میای؟؟
_اره...صب کن ماشینو بیارماز پارکینگ بیرون
_اوکی
منتظر موندم تا علی بیاد و وقتی اومد تا خود باشگاه امیر چرت وپرت گفتیم
..................
شبکه های تلویوزون بالا پایین کردم..همش چرت و پرت...پووووف...خاموشش کردم و اب هویجی که مامان واسم گرفته بود یه قورت خوردم..بعدماز جام بلند شدم و گفتم:مامان جان کاری نداری شما؟!دارم میرم بیرون
ناصر از دسشویی اومد بیرون و گفت:تو کی خونه ای؟!
توجهی بهش نکردم و مامانو بوسیدم و خواستماز خونه بزنم بیرون که
_هه هه ینی اگه شما دوتا همو نداشتین باید میمردین...هیشکی نیس جز خودتون که دوستون داشته باشه
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و دستمو بردمسمت دستگیره در
_هوووی زنیکه..چایی بریز بیار بخوریم...کار دیگه که نمیتونی بکنی
ایمان.ایمان..تو چت شده..تا کی میخوای اجازه بدی عزیز ترین کساتو اذیت کنن..تا کی میخوای اجازه بدی به چشم یه بچه نگاهت کنن
بزرگ شو..مرد شو...همونی که فقطی بابا خونه نبود میگفتن تویی..مرد..مرد...
برگشتمسمت ناصر...مامان داشت واسش چایی میبرد...لیوان چایی رو از توی سینی برداشتم و خالی کردمروی صورت ناصر..صدای ای و اوی ناصر بلند شد...یه مشت خوابوندم سمت چپ صورتش..یکی دیگه..واسه توهیناش به مامانم..واسه توهیناش بهبابام...به خودم...واسهتحقیر کردناش..مسخره کردناش..حقایی که سهم مامانم بود و خورد..واسه همه..بعدم یقشو گرفتم و به دیوار چسبوندمش
_ببین جوجه..بار اخرت باشه از گل نازک تر به مامان من میگی...دفعه بعدی جور دیگه حالیت میکنم.در ضمن...فک نکنم شاهرخ خان از اون اشغالیا که با پول کار مامان من میخری و دود میکنی خبر داشته باشه..پس سعی نکن زیر ابمو پیش اقاتون بزنی..چون منم بد زیر ابتو میزنم
صورتش خونی و قرمز از چایی داغ شدهبود..ولش کردم و گفتم:مامان لباستو بپوش بریم بیرون
مامان دستشو جلوی دهنش گرفته بود و با بهت به من وناصر نگاه میکرد..خودمم تعجب کرده بودم...اما هرچی بود خوشحال کننده بود...
مامان با کیف و چادر سیاه و کهنش از اتاق اومد بیرون ..از خونه خارج شدم..مامانم دنبالماومد..وبه محض بسته شدن در غرغرای مامان هم شلیک شد
_اخه بچه این چه کاری بود که کردی؟!نمیگی بعد چه بلایی سرت میاره؟؟نمیگی اگه بابا بزرگت به خاطر این کارت خونرو ازمون بگیره کجاروداریم که بریم؟؟
سر جام ایستادم..حق با مامان بود..بدون اراده جمله ای از دهنم درومد:میخوام کار کنم
_اخه چیکار قربونت برم؟؟تواین بیکاری باید درستو بخونی...ببین چیکار کردی؟؟الان شهریه دانشگاهتو میخوای چیکار کنی؟!
دنیا دور سرم چرخید..مسئله این بودکه حتی اگه با ناصر دعوامم نشده بود یه روز این مشکلات سرم هوار میشد..چه دیر چه زود...باید یه فکر اساسی میکردم...من دیگه درس نمیخونم..کار میکنم...اونجوی که زندگی واسه مامانم بسازم که محتاج شاهرخ و زیردستاش نباشیم..من میتونماین کارو بکنم...از پسش بر میام
اونروز با مامان رفتیم ناهار خوردیم...وقتی بهش گفتمنگران نباشه چون خودم همه چیو راست و ریس میکنم ارومتر شد...میگفت باباتم هروقت به ادم قولی میداد زیرشنمیزد...مامان شاد بودحرف میزد.. میخندید..چقدرخوب بود همیشه همینجوری بود...البته اگه فکرکردن به مشکلی چون بیکاری سد راه ادم نبود
۷.۰k
۲۸ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.