×قسمت دو×پارت سه
×قسمت دو×پارت سه
سرعت ترن که بیشتر شد احساس میکردمدستای فرشته داره سرد میشه..این باز منگرفتمشون...محکم فشارشون دادم ...چضماشو باز کرد..با تعجب بهمنگاه کرد...لبخند خجالت الودی زدم واونمیه لبخند مهربون تحویلمداد...کلا ترنهوایی نبود که..ترنلبخندی بود...والا به خدا
وقتیترنایستاد فرشته تلو تلو میخورد..نزدیکبود بیفته کهنگهش دادم...خودشو رو من ولوکرد ومنم بهنزدیک ترین نیمکت پناه بردم..این همه نزدیکی خوشایندنبود...وقتی نشستیمروی صندلی خنده ریزی کردم و گفتم:خوبه نمیترسیدی و اینجوری شد..اگه ترسو بودی چی میشد دیگه
مشتی تو سینمخوابوند و گفت:عه..ایمان اذیت نکن دیگه
خندیدم و با گفتن:یه دیقه صب کن..راهی دکه شدم..با دوتا لیوان شیرموز برگشتم
یدونشو دست فرشته دادم و کنارش نشستم...
ولی به محض نشستنماون بلندشد
_عه...چرا نشستی دیوونه...بلندشو بریمچرخوفلک
زیر لب ارومغرزدم:انگار نه انگار دودیقه پیش دممرگبود دختره
بعدمدنبالش راهی چرخ وفلکبزرگی شدمکه خیلی ارومداشت میچرخید
توی راه فرشته مدامحرف میزد:وااای ایمان...نمیدونیکه...قبلا ترا که من کوچولو بودمیه بار بابام اومدیماینجا سوار ترن شدیم...بعد مامانم میترسیدواسع همین نیومد...بعد ایمان..وااای...یه دختره از بالای ترن افتاد
با لحنبامزه ای گفتم:نه بابا
اونم جدی گرفت و یه قورت شیر خورد و گفت:نه به خدا...انقد محکم افتاد زمین کلش خونریزی کرد
اون عقب عقب میرفت و با اشاره و حرکت دستش با اشتیاق حرف میزد...منم یکی از دستامو توی جیبم کرده بودمو با اون یکی قورت قورت شیر میخوردم
وقتی رسیدیم یه نگاه بلند و بالا به چرخوفلککردم که توجه فرشته هم جلب شد...برگشت و اونم به چرخ و فلک عظیم روبرومون خیره شد..اب دهنشو صدادار قورت داد و گفت:خب
خندیدم و خبیث گفتم:خب بریم دیگه
_ها!!
صورتمو بهش نزدیک کردم و گفتم:میگم بریمسوارشیم دیگه
_اهان اهان..باشه بریم
بعدمبا تردید دنبالم اومد...توی واگن(نمیدونم اسمشون چیه..همین صندلی خوشگلا که اکثرا رنگشونم رفته..همونا)نشستیم و اروماروم رفتیم بالا..تقریبا وسطاش بودیم که فرشته با ترس و لرز از جاش بلندشد و کنار من نشست..
تعجب نکردم..همه دخترا ترسوان..یه نیمچه خنده ای کردم و توی سکوت بالاتر رفتیم...تقریبا رسیده بودیمبه بالاترینسطح چرخ وفلک...حکم بامتهرانو داشت.
بعد یکم که تمومشد و همه پیاده شدن تلفنم زنگخورد..مامان بود...صداش نگران بود..نگران شدم
_الو ایمان
_جانممامان
_کجایی تو؟؟
_من...من ..بیرونم خو
_کجای بیرونی؟؟با علی رفتی بیرون؟؟
_نه...چطور؟؟
_مامانش زنگزده بود..میگفت تویه پارتی دستگیرشون کردن..گفتم تو یه موقع باهاش نبوده باشی
حدس میزدم تهش این میشه..با مامان خدافزی کردم و توفکر رفتم
_ایمان...ایمان...کجایی؟؟
_ها؟!..هیچی..هیچی..اینجام
_خل شدیا...چی میگفت مامانت
_هیچی بابا...رفیقمو گرفتن پلیسا
_واسه چی؟
_پارتی بوده
_اهان.
دبگه حرفی زده نشد تا وقتی که باهم خدافزی کردیم و برگشتم خونه...هم از علی فکرم مشغول بود.هم از فرشته
از عاقبت کارای علی میترسیدم...که تودردسر بیفته..از عاقبت رابطه خودمبا فرشته هم میترسیدم..نمیتونم عاقبت اونوهم پیشبینی کنم...نمیدونم...مخم داره هنگ میکنه...پوووف...خوب شد امشبم گذشت..
سرعت ترن که بیشتر شد احساس میکردمدستای فرشته داره سرد میشه..این باز منگرفتمشون...محکم فشارشون دادم ...چضماشو باز کرد..با تعجب بهمنگاه کرد...لبخند خجالت الودی زدم واونمیه لبخند مهربون تحویلمداد...کلا ترنهوایی نبود که..ترنلبخندی بود...والا به خدا
وقتیترنایستاد فرشته تلو تلو میخورد..نزدیکبود بیفته کهنگهش دادم...خودشو رو من ولوکرد ومنم بهنزدیک ترین نیمکت پناه بردم..این همه نزدیکی خوشایندنبود...وقتی نشستیمروی صندلی خنده ریزی کردم و گفتم:خوبه نمیترسیدی و اینجوری شد..اگه ترسو بودی چی میشد دیگه
مشتی تو سینمخوابوند و گفت:عه..ایمان اذیت نکن دیگه
خندیدم و با گفتن:یه دیقه صب کن..راهی دکه شدم..با دوتا لیوان شیرموز برگشتم
یدونشو دست فرشته دادم و کنارش نشستم...
ولی به محض نشستنماون بلندشد
_عه...چرا نشستی دیوونه...بلندشو بریمچرخوفلک
زیر لب ارومغرزدم:انگار نه انگار دودیقه پیش دممرگبود دختره
بعدمدنبالش راهی چرخ وفلکبزرگی شدمکه خیلی ارومداشت میچرخید
توی راه فرشته مدامحرف میزد:وااای ایمان...نمیدونیکه...قبلا ترا که من کوچولو بودمیه بار بابام اومدیماینجا سوار ترن شدیم...بعد مامانم میترسیدواسع همین نیومد...بعد ایمان..وااای...یه دختره از بالای ترن افتاد
با لحنبامزه ای گفتم:نه بابا
اونم جدی گرفت و یه قورت شیر خورد و گفت:نه به خدا...انقد محکم افتاد زمین کلش خونریزی کرد
اون عقب عقب میرفت و با اشاره و حرکت دستش با اشتیاق حرف میزد...منم یکی از دستامو توی جیبم کرده بودمو با اون یکی قورت قورت شیر میخوردم
وقتی رسیدیم یه نگاه بلند و بالا به چرخوفلککردم که توجه فرشته هم جلب شد...برگشت و اونم به چرخ و فلک عظیم روبرومون خیره شد..اب دهنشو صدادار قورت داد و گفت:خب
خندیدم و خبیث گفتم:خب بریم دیگه
_ها!!
صورتمو بهش نزدیک کردم و گفتم:میگم بریمسوارشیم دیگه
_اهان اهان..باشه بریم
بعدمبا تردید دنبالم اومد...توی واگن(نمیدونم اسمشون چیه..همین صندلی خوشگلا که اکثرا رنگشونم رفته..همونا)نشستیم و اروماروم رفتیم بالا..تقریبا وسطاش بودیم که فرشته با ترس و لرز از جاش بلندشد و کنار من نشست..
تعجب نکردم..همه دخترا ترسوان..یه نیمچه خنده ای کردم و توی سکوت بالاتر رفتیم...تقریبا رسیده بودیمبه بالاترینسطح چرخ وفلک...حکم بامتهرانو داشت.
بعد یکم که تمومشد و همه پیاده شدن تلفنم زنگخورد..مامان بود...صداش نگران بود..نگران شدم
_الو ایمان
_جانممامان
_کجایی تو؟؟
_من...من ..بیرونم خو
_کجای بیرونی؟؟با علی رفتی بیرون؟؟
_نه...چطور؟؟
_مامانش زنگزده بود..میگفت تویه پارتی دستگیرشون کردن..گفتم تو یه موقع باهاش نبوده باشی
حدس میزدم تهش این میشه..با مامان خدافزی کردم و توفکر رفتم
_ایمان...ایمان...کجایی؟؟
_ها؟!..هیچی..هیچی..اینجام
_خل شدیا...چی میگفت مامانت
_هیچی بابا...رفیقمو گرفتن پلیسا
_واسه چی؟
_پارتی بوده
_اهان.
دبگه حرفی زده نشد تا وقتی که باهم خدافزی کردیم و برگشتم خونه...هم از علی فکرم مشغول بود.هم از فرشته
از عاقبت کارای علی میترسیدم...که تودردسر بیفته..از عاقبت رابطه خودمبا فرشته هم میترسیدم..نمیتونم عاقبت اونوهم پیشبینی کنم...نمیدونم...مخم داره هنگ میکنه...پوووف...خوب شد امشبم گذشت..
۱.۲k
۲۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.