مثل همیشه با صدایه دیرینگـ دیرینگهـ زنگ ساعت بیدار شدم بی
مثل همیشه با صدایه دیرینگـ دیرینگهـ زنگ ساعت بیدار شدم بی حوصلگیـ همه وجودمو گرفته بود اخه چرا ساعت شیشـ صبح باید بیدار میشدم دلیلشم میدونستما ولی بی حوصلگی بود دیگهـ از یه طرف دلم میخواست بخوابم از یه طرف غرق در هیجان سفر بودم اخه قرار بود سه سفر طولانی به یه جنگل تو هر جا داشته باشم با بقیه بچه هاهم هماهنگ کرده بودیم که ساعت شیش بیدار شیم دیگهـ شیشو نیم یا هفت راه بیوفتیم تو فکر سفر بودم که صدایه خروپف دوستام گوشمو خراشید آرمینو آرمان با طاها و آبتین خوابیده بودن آرمینو آرمان برادر بودن آرمین از آرمان کوچیک تر بود حداقل ۴ سال طاها و آبتینم ۶ سالی میشه همو میشناسن منم یه۲ یا۳ سالی میشه باهاشونم با یه عده دیگه هم هستیم ولی باهاشون خیلی صمیمی نیستم فقط همینارو عشق است خو دیگه فرصت کم کم داشت میگذشت باید اماده میشدیم یه چیزی میزدیم به بدنو راه میوفتادیم دستمو رو رو سر ارمین گذاشت تکون دادم تکون صدا زدم صدا زدم انگار نه انگار هین مرده ها شده بودن اخرش دیدم وقت نداریم موندم چیکار کنم اها فهمیدم یه نفس عمیق یکمی مکث و جیغی بلند.... صدام گرفت ولی بلند شدن
ارمان_اووووووویییییییی دلم رخت
ابتین_ای بترکی هی...
طاهعرق کردای بمیری گوشم.. خو عوضی مرض داری کرم میریزی
ارمین_............(هنوز بی هوشه)
خودم_درد بی درمون بگیرین یه روز دیگرو برا مردن پیدا کنین امروز باید بریم دیگه الزایمری ها
ابتین_اههههههههههه خوابم میااااااد
خودم_برو بابا گمشین بلند شین یه چی کوفت کنین حاضر شین وقت نداریم باید بریم
ارمین_چی شده؟...
خودم_ :|
دیگه بعد یه ساعت کتک کاری حاضر شدیم بقیه بچه ها قر میزدن که چرا انقدر دیر اومدیم سوار ماشین شدیم ۴ تا ماشین بودیم هرکدومشونم پر از ادم راه افتادیم جاده صاف بود داشتم خونرو میدیدم که کم کم دورو دورتر میشد و در اخر محو به یه پمپ بنزینی رسیدیم یکم استراحت لازم بود رفتم پیش یه نفر تا نقشه راهنمارو در مورد جنگلی که میخواستیم بریم اونجارو بگیرم رفتم پیشش
خودم_ سلام
شخص_سلام٫ بفرمایید کاری داشتید
خودم_ بله میخواستم نقشه راهنما درمورد یه جنگل بگیرم اسمشو یادم رفته فک کنم اسمش.....اسمش...اها..اسمش جنگل بی زمزمه بود
تا اسم جنگلو گفتم مرده سرجاش خشک شد کلی عرق نگاهش جیغ میزد که ترسیده بدنش میلرزید
خودم_اممم.. حالتون خوبه؟
شخص_عه.. چیزه...خوبم...گفتی جنگل چی؟؟
خودم_ بی زمزمه..جنگل بی زمزمه
شخص_ میخواید برید اونجا؟؟
خودم_خووو اره ..یعنی بله
شخص_ شما دیوونهاین!!
خودم_وا این چه حرفیه؟ :|
شخص_ من هیچی راجب اون جنگل نمیدونم و بهت میگم که اونجا نری پسر جون
خودم_خو چرا؟؟
شخص_ببخشید نمی تونم بگم خدافظ...
خودم_باشه.....خدافظ
تعجب کرده بودم چرا؟چرا اینطوری رفتار کرد؟ اه نقشه هم گیر نیووردم صدایه ابتین بلند شد
ابتین_کوجا بودی بچه؟ یه ساعته دنبالتم بدو بیا بریم
خودم_ ببخشید باش
سوار ماشین شدم حرف اون مرد از سرم بیرون نمیرفت حداقل ۳ ساعت تو راه بودیم وارد جنگل شدیم جنگل پر از مه بود چشم چشمو نمیدید با رختایه بلندو ترسناک خیلی جنگل عجیبی بود داشتم از شیشه ماشین بیرونو میدیدم که یهو........ صدایه کوبنده و ترسناکی شنیدم ماشین توقف کردم به سرع بیرون پریدم چیزی رو که دیدم باور نمی کردم..............
نظر بدید:
ایا مایل به ادامه این داستان هستید؟؟
ارمان_اووووووویییییییی دلم رخت
ابتین_ای بترکی هی...
طاهعرق کردای بمیری گوشم.. خو عوضی مرض داری کرم میریزی
ارمین_............(هنوز بی هوشه)
خودم_درد بی درمون بگیرین یه روز دیگرو برا مردن پیدا کنین امروز باید بریم دیگه الزایمری ها
ابتین_اههههههههههه خوابم میااااااد
خودم_برو بابا گمشین بلند شین یه چی کوفت کنین حاضر شین وقت نداریم باید بریم
ارمین_چی شده؟...
خودم_ :|
دیگه بعد یه ساعت کتک کاری حاضر شدیم بقیه بچه ها قر میزدن که چرا انقدر دیر اومدیم سوار ماشین شدیم ۴ تا ماشین بودیم هرکدومشونم پر از ادم راه افتادیم جاده صاف بود داشتم خونرو میدیدم که کم کم دورو دورتر میشد و در اخر محو به یه پمپ بنزینی رسیدیم یکم استراحت لازم بود رفتم پیش یه نفر تا نقشه راهنمارو در مورد جنگلی که میخواستیم بریم اونجارو بگیرم رفتم پیشش
خودم_ سلام
شخص_سلام٫ بفرمایید کاری داشتید
خودم_ بله میخواستم نقشه راهنما درمورد یه جنگل بگیرم اسمشو یادم رفته فک کنم اسمش.....اسمش...اها..اسمش جنگل بی زمزمه بود
تا اسم جنگلو گفتم مرده سرجاش خشک شد کلی عرق نگاهش جیغ میزد که ترسیده بدنش میلرزید
خودم_اممم.. حالتون خوبه؟
شخص_عه.. چیزه...خوبم...گفتی جنگل چی؟؟
خودم_ بی زمزمه..جنگل بی زمزمه
شخص_ میخواید برید اونجا؟؟
خودم_خووو اره ..یعنی بله
شخص_ شما دیوونهاین!!
خودم_وا این چه حرفیه؟ :|
شخص_ من هیچی راجب اون جنگل نمیدونم و بهت میگم که اونجا نری پسر جون
خودم_خو چرا؟؟
شخص_ببخشید نمی تونم بگم خدافظ...
خودم_باشه.....خدافظ
تعجب کرده بودم چرا؟چرا اینطوری رفتار کرد؟ اه نقشه هم گیر نیووردم صدایه ابتین بلند شد
ابتین_کوجا بودی بچه؟ یه ساعته دنبالتم بدو بیا بریم
خودم_ ببخشید باش
سوار ماشین شدم حرف اون مرد از سرم بیرون نمیرفت حداقل ۳ ساعت تو راه بودیم وارد جنگل شدیم جنگل پر از مه بود چشم چشمو نمیدید با رختایه بلندو ترسناک خیلی جنگل عجیبی بود داشتم از شیشه ماشین بیرونو میدیدم که یهو........ صدایه کوبنده و ترسناکی شنیدم ماشین توقف کردم به سرع بیرون پریدم چیزی رو که دیدم باور نمی کردم..............
نظر بدید:
ایا مایل به ادامه این داستان هستید؟؟
۴.۵k
۳۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.