به نام خدا
به نام خدا
سایه ی بالاسر!
پدر ما آدمی خاصی بود و هست
خیلی از خودمان هم نمیشناختیمش
همیشه که توی حیاط بازی میکینم از پشت پنجره نگاهمان میکند، حواسش جمع بچه هاست
آخر او همیشه مرد بوده است
پدر ما همیشه با لبخند نگاهمان میکند و اخم های با صلابتش، سهم نامردها و خانه دزد ها و بچه دزد هاست!
کنار خودمان زندگی میکند و با اینکه دار و ندارمان را مدیون درایتش هستیم قدرش را نمیدانیم ...
پدر عصای ساده ای دارد که حرف و حدیث پشتش زیاد است! نامردها و خانه دزد ها و بچه دزد ها خیلی از عصایش میترسند آخر پدر خوب زهره چشم گرفته از آنها
داستان خانه مان داستان جالبی است.اصل اصلش خانه برای خودمان بود که چندی افتاده بود دست خانه دزدها
پدر و رفقایش روزی دست به دست هم دادند و خانه را پس گرفتند
اوایل همه چیز خوب بود،
تا وقتی که پدربزرگ زنده بود همه چیز خوب بود اما او که رفت رفیق پدر، هوا برش داشت!
چند وقت بعد رفیق پر ادعای پدر نقل مکان کرد و رفت خانه ی طبقه بالا
نمیدانم این بالانشینی چه بود که رفیق پدر از این رو به آن رو شد!
پدر از وقتی پدربزرگ رفت شد مسئول خانه!
ما پدربزرگ را ندیده بودیم ولی همه میگویند پدر عجیب شبیه اوست!
رفیق پدر از همان روزها بود که حسادت را شروع کرد! مدام چوب لای چرخ کارهای خانه میگذاشت! اما پدر صبوری به خرج داد! گفته بودم پدر خیلی مهربان است؟
گذشت و گذشت و ما بزرگ تر شدیم! پدر روز به روز قوی تر میشد و رفیقش روز به روز حسود تر!
یک روز به خودمان آمدیم دیدیم کلاغ سیاه ها بر سرمان سنگ میریزند! مامور خانه دزدها و بچه دزدها بودند! بعضی از ما بچه ها بدسلیقه بودیم و کلاغ و قار و قار هایش را دوست داشتیم!
پدر هشدار داده بود مواظب باشیم؛ کلاغها، کلاغهای خانه دزد ها هستند اما گوش خیلی ها بدهکار نبود!
رفیق پدر هم که فرصت را مناسب دیده بود مدام برای کلاغها دان میپاشید! رفیق بابا واقعا آدم #متوهمی بود!
فکر میکرد میتواند با چهارتا کلاغ پدر را اذیت کند! آخر اذیت ما بچه ها عین اذیت کردن پدر بود!
آخر یک روز پدر، به درخواست اهالی و عقلای قوم، مثل همیشه و باصلابت کلاغها را گرفت! تا دیگر آسیبی به ما نزنند
کلاغهایی که سر و صورت ما بچه ها و در و دیوار خانمان را زخم و زیلی کرده بودند!
راستش مرگ، حکم چنین کلاغهایی بود، اما خیلی از بچه ها هنوز دلبسته رنگ سیاه کلاغ ها بودند و پدر چه میتوانست بکند وقتی آنقدر بچه بودند که فرق کلاغ و قناری را نمیفهمیدند!
اما رفیق پدر که حسادت کورش کرده بود دست به دامان خانه دزدها شد! و فردای آن روز محله پر از این اعلامیه شد که؛ صاحب خانه، کلاغها را بی دلیل، در قفس کرده!!!
رفیق پدر خیلی نامرد بود! نمیدانم چه فکری کرده بود که میخواست جای! پدر باشد!!! او حتی نمیتوانست بچه هایش را تربیت کند که از مردم دزدی نکنند یا از هرجایی #ساندویچ نخرند آنوقت...
توی گوش ما بچه ها خواندند که کلاغها سنگ نمیزدند! بازی میکردند و بعضی از بچه ها هم، بچگانه رفتند پیش پدر تا کلاغها را آزاد کند!
اما! او میدید هنوز جای زخم کلاغها روی تن و بدنشان است و تنها با آرامش نق و نوق هایشان را تحمل میکرد!
پدر ما آدم خاصی بود و هست
پدر ما خیلی مرد بود و هست! آنقدری که هنوز رفیق نامردش را تحمل میکند و برای خوب شدنش دعا میکند
پدر سایه ی بالا ی سرماست
برایش دعا کنید..
سایه ات مستدام پدر
در پی توهین روزنامه دولتی و اعتدال گرای ایران به ساحت مقام معظم رهبری این متن منتشر گردید.
.
.
.
.نشر حداکثری، کپی لازم...
#بسیج_سایبری
سایه ی بالاسر!
پدر ما آدمی خاصی بود و هست
خیلی از خودمان هم نمیشناختیمش
همیشه که توی حیاط بازی میکینم از پشت پنجره نگاهمان میکند، حواسش جمع بچه هاست
آخر او همیشه مرد بوده است
پدر ما همیشه با لبخند نگاهمان میکند و اخم های با صلابتش، سهم نامردها و خانه دزد ها و بچه دزد هاست!
کنار خودمان زندگی میکند و با اینکه دار و ندارمان را مدیون درایتش هستیم قدرش را نمیدانیم ...
پدر عصای ساده ای دارد که حرف و حدیث پشتش زیاد است! نامردها و خانه دزد ها و بچه دزد ها خیلی از عصایش میترسند آخر پدر خوب زهره چشم گرفته از آنها
داستان خانه مان داستان جالبی است.اصل اصلش خانه برای خودمان بود که چندی افتاده بود دست خانه دزدها
پدر و رفقایش روزی دست به دست هم دادند و خانه را پس گرفتند
اوایل همه چیز خوب بود،
تا وقتی که پدربزرگ زنده بود همه چیز خوب بود اما او که رفت رفیق پدر، هوا برش داشت!
چند وقت بعد رفیق پر ادعای پدر نقل مکان کرد و رفت خانه ی طبقه بالا
نمیدانم این بالانشینی چه بود که رفیق پدر از این رو به آن رو شد!
پدر از وقتی پدربزرگ رفت شد مسئول خانه!
ما پدربزرگ را ندیده بودیم ولی همه میگویند پدر عجیب شبیه اوست!
رفیق پدر از همان روزها بود که حسادت را شروع کرد! مدام چوب لای چرخ کارهای خانه میگذاشت! اما پدر صبوری به خرج داد! گفته بودم پدر خیلی مهربان است؟
گذشت و گذشت و ما بزرگ تر شدیم! پدر روز به روز قوی تر میشد و رفیقش روز به روز حسود تر!
یک روز به خودمان آمدیم دیدیم کلاغ سیاه ها بر سرمان سنگ میریزند! مامور خانه دزدها و بچه دزدها بودند! بعضی از ما بچه ها بدسلیقه بودیم و کلاغ و قار و قار هایش را دوست داشتیم!
پدر هشدار داده بود مواظب باشیم؛ کلاغها، کلاغهای خانه دزد ها هستند اما گوش خیلی ها بدهکار نبود!
رفیق پدر هم که فرصت را مناسب دیده بود مدام برای کلاغها دان میپاشید! رفیق بابا واقعا آدم #متوهمی بود!
فکر میکرد میتواند با چهارتا کلاغ پدر را اذیت کند! آخر اذیت ما بچه ها عین اذیت کردن پدر بود!
آخر یک روز پدر، به درخواست اهالی و عقلای قوم، مثل همیشه و باصلابت کلاغها را گرفت! تا دیگر آسیبی به ما نزنند
کلاغهایی که سر و صورت ما بچه ها و در و دیوار خانمان را زخم و زیلی کرده بودند!
راستش مرگ، حکم چنین کلاغهایی بود، اما خیلی از بچه ها هنوز دلبسته رنگ سیاه کلاغ ها بودند و پدر چه میتوانست بکند وقتی آنقدر بچه بودند که فرق کلاغ و قناری را نمیفهمیدند!
اما رفیق پدر که حسادت کورش کرده بود دست به دامان خانه دزدها شد! و فردای آن روز محله پر از این اعلامیه شد که؛ صاحب خانه، کلاغها را بی دلیل، در قفس کرده!!!
رفیق پدر خیلی نامرد بود! نمیدانم چه فکری کرده بود که میخواست جای! پدر باشد!!! او حتی نمیتوانست بچه هایش را تربیت کند که از مردم دزدی نکنند یا از هرجایی #ساندویچ نخرند آنوقت...
توی گوش ما بچه ها خواندند که کلاغها سنگ نمیزدند! بازی میکردند و بعضی از بچه ها هم، بچگانه رفتند پیش پدر تا کلاغها را آزاد کند!
اما! او میدید هنوز جای زخم کلاغها روی تن و بدنشان است و تنها با آرامش نق و نوق هایشان را تحمل میکرد!
پدر ما آدم خاصی بود و هست
پدر ما خیلی مرد بود و هست! آنقدری که هنوز رفیق نامردش را تحمل میکند و برای خوب شدنش دعا میکند
پدر سایه ی بالا ی سرماست
برایش دعا کنید..
سایه ات مستدام پدر
در پی توهین روزنامه دولتی و اعتدال گرای ایران به ساحت مقام معظم رهبری این متن منتشر گردید.
.
.
.
.نشر حداکثری، کپی لازم...
#بسیج_سایبری
۲.۵k
۰۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.