نشسته بودیم روی یه نیمکت
نشسته بودیم روی یه نیمکت
برگشت توی صورتم نگاه کرد...
- حمید...بریم مسافرت
-کجا بریم؟
-نمیدونم !
یجایی که هیشکی نباشه،
فقط ما دوتا...
-نمیشه مژگان
از ترس آدما
یه عمر دزدکی داشتمت
دزدکی گفتم دوستت دارم
دزدکی بغلت کردم
همه چی مون یه دزدکی لعنتی بود
حالا تو خلوتمون...
چطوری دزدکی ببوسمت
یه نگا به دور برش کرد
خیالش که از اطراف راحت شد...
سریع گونه مو بوسید
بعد هر دومون باهم
زدیم زیر خنده...
داستانک:دزدکی
"حمید جدیدی"
برگشت توی صورتم نگاه کرد...
- حمید...بریم مسافرت
-کجا بریم؟
-نمیدونم !
یجایی که هیشکی نباشه،
فقط ما دوتا...
-نمیشه مژگان
از ترس آدما
یه عمر دزدکی داشتمت
دزدکی گفتم دوستت دارم
دزدکی بغلت کردم
همه چی مون یه دزدکی لعنتی بود
حالا تو خلوتمون...
چطوری دزدکی ببوسمت
یه نگا به دور برش کرد
خیالش که از اطراف راحت شد...
سریع گونه مو بوسید
بعد هر دومون باهم
زدیم زیر خنده...
داستانک:دزدکی
"حمید جدیدی"
۱.۷k
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.