احسان به سادات و پاداشِ مَرد و زنِ احسان کُننده؛
احسان به سادات و پاداشِ مَرد و زنِ احسان کُننده؛
یکی از افرادِ «متوکّل عباسی» (لعنة اللّٰه علیه) به نامِ « #محمد_بن_الخصیب» میگوید: «من نویسندهی مادرِ متوکّل بودم. روزی در دفترِ کارِ او نشسته بودم. خادمِ مادرِ متوکّل آمد و کیسهای محتویِٰ هزار اشرفی به من داد و گفت: مادرِ متوکّل میگوید این پول را که از حلالترین اموالِ من است، بِینِ محتاجان و بینوایان تقسیم کُن.
من از دوستانِ خود درخواست کَردم که بینوایان را به من معرّفی کُنند. آنها هم عدّهای را نشان دادند. سیصد اشرفی در بِینِ آنها تقسیم کَردم و بقیّه را نگه داشتم. قدری از شب گذشته بود که کسی دربِ خانه را زد. درب را باز کَردم. دیدم محتاجی است و میگویند: «من مَردی از سادات هستم و محتاج میباشم.»
من هم یکی از همان اشرافیها را به او دادم. چون واردِ خانه شدم، عَیالم پرسید: «زنندهی درب چه کسی بود؟»
گفتم: «مَردی از سادات بود و کمک میخواست. من هم به او یک اشرفی دادم.»
زنم همین که این حرف را شنید، شروع به گریه کَرد و گفت: «از رسولِ خدا (ص…) خجالت نکشیدی که فرزندش به دربِ خانهی تو آمد و با اینکه میدانستی پریشان حال است فقط یک اشرفی به او دادی؟! با عجله خود را به او برسان و باقیِ پول را به او بِده.» پس فوراً حرکت کَردم و خود را به او رساندم و هر چه اشرفی مانده بود را با کیسه به او دادم.
بَعد از اینکه به خانه آمدم با خود فکر کَردم اگر متوکّل متوجّهی این جریان بشود مَرا خواهد کُشت، و از ترس، خواب از چشمِ من پرید. زنم که متوجّه شد گفت: «به خدا توکّل کُن؛ جدِّ آن سِیّـــِد حافظِ تو است.»
در این موقع دربِ خانه را زدند. وحشتم بیشتر شد. وقتی درب را باز کَردم، عدّهای از غلامان را دیدم که با مشعلهای افروخته آمدهاند و میگویند: «مادرِ متوکّل تو را خواسته است.»
با هزار بیم از خانه خارج شدم و با آنها روانه شدم. در راه غلامانِ دیگری میرسیدند و میگفتند: «زود باشید، مادرِ متوکّل منتظرِ شماست.»
پشتِ پرده که رسیدم، صدای مادرِ متوکّل بلند شد که: «اِی #احمد_بن_خصیب ، خداوند تو و زنت را پاداشِ نیکو بدهد.»
پرسیدم: «ماجرا چیست و از ما چه خدمتی سر زده است؟!»
گفت: «نمیدانم؛ امشب همین که به خواب رفتم، پیغمبَر (ص…) را در خواب دیدم که فرمود: «خداوند تو و زنِ احمد بن خصیب را پاداشِ نیکو دهد.»» اینَک بگو ببینم چه کردهای که اینگونه موردِ لطفِ پیامبَر اکرم (ص…) قرار گرفتهای؟»
من داستانِ مَردِ علوی را به او گفتم. مادرِ متوکّل بسیار خوشحال و شادمان شد و دستور داد در همان ساعت معادلِ صد هزار درهم به همراهِ لباسی به من دادند. بَعد گفت: «این مقدار مالِ زنت باشد.» و مقداری هم به من، و قدری هم برای آن علوی داد.
آنها را گرفتم و به دربِ خانهی علوی آمدم. همینکه درز را زدم، صدای سِیّـــِد از درونِ خانه بلند شد که: «اِی احمد بن خصیب، آنچه را که همراه داری بیآور.» و بَعد با حالِ گریه بیرون آمد.
سؤال کَردم: «از کجا دانستی که من هستم؟! و چرا گریه میکُنی؟»
او گفت: «وقتی که اشرفیها را از تو گرفتم و به خانه آمدم، عَیالم پرسید: اینها چیست؟ و من جریان را شرح دادم. سپس او گفت: «سزاوار است که نماز بخوانیم و بَعد برای احمد و زنِ احمد دعا کُنیم.» آنگاه نماز خوانده و دعا کَردیم. همینکه به خواب رفتم، در عالمِ رؤیا جدّم رسولِ خدا (ص…) را دیدم که فرمودند: «شما شُکرِ این نعمت را بجا آوردید، اکنون همان شخص برای شما عطای دیگری میآورَد، آن را بپذیرید.» بَعد بیدار شدم و منتظرِ شما بودم.».
#فضائل_السادات.
اعتماد به سقف هم ندارم;-)
#سیده22
یکی از افرادِ «متوکّل عباسی» (لعنة اللّٰه علیه) به نامِ « #محمد_بن_الخصیب» میگوید: «من نویسندهی مادرِ متوکّل بودم. روزی در دفترِ کارِ او نشسته بودم. خادمِ مادرِ متوکّل آمد و کیسهای محتویِٰ هزار اشرفی به من داد و گفت: مادرِ متوکّل میگوید این پول را که از حلالترین اموالِ من است، بِینِ محتاجان و بینوایان تقسیم کُن.
من از دوستانِ خود درخواست کَردم که بینوایان را به من معرّفی کُنند. آنها هم عدّهای را نشان دادند. سیصد اشرفی در بِینِ آنها تقسیم کَردم و بقیّه را نگه داشتم. قدری از شب گذشته بود که کسی دربِ خانه را زد. درب را باز کَردم. دیدم محتاجی است و میگویند: «من مَردی از سادات هستم و محتاج میباشم.»
من هم یکی از همان اشرافیها را به او دادم. چون واردِ خانه شدم، عَیالم پرسید: «زنندهی درب چه کسی بود؟»
گفتم: «مَردی از سادات بود و کمک میخواست. من هم به او یک اشرفی دادم.»
زنم همین که این حرف را شنید، شروع به گریه کَرد و گفت: «از رسولِ خدا (ص…) خجالت نکشیدی که فرزندش به دربِ خانهی تو آمد و با اینکه میدانستی پریشان حال است فقط یک اشرفی به او دادی؟! با عجله خود را به او برسان و باقیِ پول را به او بِده.» پس فوراً حرکت کَردم و خود را به او رساندم و هر چه اشرفی مانده بود را با کیسه به او دادم.
بَعد از اینکه به خانه آمدم با خود فکر کَردم اگر متوکّل متوجّهی این جریان بشود مَرا خواهد کُشت، و از ترس، خواب از چشمِ من پرید. زنم که متوجّه شد گفت: «به خدا توکّل کُن؛ جدِّ آن سِیّـــِد حافظِ تو است.»
در این موقع دربِ خانه را زدند. وحشتم بیشتر شد. وقتی درب را باز کَردم، عدّهای از غلامان را دیدم که با مشعلهای افروخته آمدهاند و میگویند: «مادرِ متوکّل تو را خواسته است.»
با هزار بیم از خانه خارج شدم و با آنها روانه شدم. در راه غلامانِ دیگری میرسیدند و میگفتند: «زود باشید، مادرِ متوکّل منتظرِ شماست.»
پشتِ پرده که رسیدم، صدای مادرِ متوکّل بلند شد که: «اِی #احمد_بن_خصیب ، خداوند تو و زنت را پاداشِ نیکو بدهد.»
پرسیدم: «ماجرا چیست و از ما چه خدمتی سر زده است؟!»
گفت: «نمیدانم؛ امشب همین که به خواب رفتم، پیغمبَر (ص…) را در خواب دیدم که فرمود: «خداوند تو و زنِ احمد بن خصیب را پاداشِ نیکو دهد.»» اینَک بگو ببینم چه کردهای که اینگونه موردِ لطفِ پیامبَر اکرم (ص…) قرار گرفتهای؟»
من داستانِ مَردِ علوی را به او گفتم. مادرِ متوکّل بسیار خوشحال و شادمان شد و دستور داد در همان ساعت معادلِ صد هزار درهم به همراهِ لباسی به من دادند. بَعد گفت: «این مقدار مالِ زنت باشد.» و مقداری هم به من، و قدری هم برای آن علوی داد.
آنها را گرفتم و به دربِ خانهی علوی آمدم. همینکه درز را زدم، صدای سِیّـــِد از درونِ خانه بلند شد که: «اِی احمد بن خصیب، آنچه را که همراه داری بیآور.» و بَعد با حالِ گریه بیرون آمد.
سؤال کَردم: «از کجا دانستی که من هستم؟! و چرا گریه میکُنی؟»
او گفت: «وقتی که اشرفیها را از تو گرفتم و به خانه آمدم، عَیالم پرسید: اینها چیست؟ و من جریان را شرح دادم. سپس او گفت: «سزاوار است که نماز بخوانیم و بَعد برای احمد و زنِ احمد دعا کُنیم.» آنگاه نماز خوانده و دعا کَردیم. همینکه به خواب رفتم، در عالمِ رؤیا جدّم رسولِ خدا (ص…) را دیدم که فرمودند: «شما شُکرِ این نعمت را بجا آوردید، اکنون همان شخص برای شما عطای دیگری میآورَد، آن را بپذیرید.» بَعد بیدار شدم و منتظرِ شما بودم.».
#فضائل_السادات.
اعتماد به سقف هم ندارم;-)
#سیده22
۴۸۳
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.