سلام علیکم بماصبرتم
سلام علیکم بماصبرتم
صبح بخیر دوستان سحرخیزم
روزتان مملو از عشق به ولایت
و امّا بعد......
اشک از چشاش همچنان جاری بود و یه ریز گریه میکرد....
گفتم خُب خانم محترم یه کم آرام باش ببینم چی میگی...
بعد از لحظهای مکث ، گفت :
از هر چی انقلابی و حزب الهی و بسیج و شهید و... بود متنفر بود ...
از دوستان و آشنایان هیشکی جرأت نمیکرد پیشم از شهادت و بسیجی و امام و رهبر سخن بگه...
هر کی هم حرف میزد ، میزدم برجکش...
مریض شدم ، یعنی از سر درد شروع شد و یه پام مطب و آزمایشگاه وام ار آی بود...
خسته شده بودم...
آخرین نظر متخصصین این بود که در مغزم ضایعهای وجود دارد...
مشت مشت دارو میخوردم و سر درد امانم را بریده بود...
نه خواب داشتم و نه خورد و خوراک....
تا اینکه سال گذشته ( ٨٧ ) تزدیک عید تلویزیون از راهیان نور برنامه داشت...
کمی گریهام گرفت و مثل اینکه برام الهام شد که با دانشگاه برم اردوی راهیان نور...
خلاصه ثبت نام کردم و همه آشنایان در حیرت بودند و چیزی نمیتونستند بگن.....
اومدیم جنوب و رسیدیم به فکه...
شما اومدین و از فکه و مقدماتی صحبت کردین و آخر سر هم یه خاطره فرمودید و جگرم آتیش گرفت و کلی گریستم....
در پایان سخنرانی هم گفتین از خواهرانم خواهش و استدعا دارم هر کدام برای خودتان یک شهید را نشان کنید و تا آخر عمرتان باهاش دوستی کنید و....
باز اشک امانش نداد و مدتی گریست و ادامه داد....
وقتی اومدی بری ، براتون گفتم حاج آقا من هیچ شهیدی را نمیشناسم ، برام یه شهیدی رو معرفی کنید....
شما بدون فکر ، فرمودید مقصود صدری انور
همونجا بدون اینکه بشناسم باهاش عهد اخوت بستم که باهاش باشم....
رفتم در موردش تحقیق کردم و هر هفته سر مزارش میرم....
حاج آقا خیلی کمک حالم بوده تا حال مقصود...
کوچکترین کمکش درمان ضایعه سرم بود...
دیگه نه قرصی میخورم و نه سردرد دارم...
میگفت و زار زار گریه میکرد....
میگفت الان خیلی خوشبختم که دوستی به اسم مقصود همیشه همراهم هست....
ارواح مقدس شهدا و ارواح امواتمان را به سه صلوات حیدری میهمان کنیم .
صبح بخیر دوستان سحرخیزم
روزتان مملو از عشق به ولایت
و امّا بعد......
اشک از چشاش همچنان جاری بود و یه ریز گریه میکرد....
گفتم خُب خانم محترم یه کم آرام باش ببینم چی میگی...
بعد از لحظهای مکث ، گفت :
از هر چی انقلابی و حزب الهی و بسیج و شهید و... بود متنفر بود ...
از دوستان و آشنایان هیشکی جرأت نمیکرد پیشم از شهادت و بسیجی و امام و رهبر سخن بگه...
هر کی هم حرف میزد ، میزدم برجکش...
مریض شدم ، یعنی از سر درد شروع شد و یه پام مطب و آزمایشگاه وام ار آی بود...
خسته شده بودم...
آخرین نظر متخصصین این بود که در مغزم ضایعهای وجود دارد...
مشت مشت دارو میخوردم و سر درد امانم را بریده بود...
نه خواب داشتم و نه خورد و خوراک....
تا اینکه سال گذشته ( ٨٧ ) تزدیک عید تلویزیون از راهیان نور برنامه داشت...
کمی گریهام گرفت و مثل اینکه برام الهام شد که با دانشگاه برم اردوی راهیان نور...
خلاصه ثبت نام کردم و همه آشنایان در حیرت بودند و چیزی نمیتونستند بگن.....
اومدیم جنوب و رسیدیم به فکه...
شما اومدین و از فکه و مقدماتی صحبت کردین و آخر سر هم یه خاطره فرمودید و جگرم آتیش گرفت و کلی گریستم....
در پایان سخنرانی هم گفتین از خواهرانم خواهش و استدعا دارم هر کدام برای خودتان یک شهید را نشان کنید و تا آخر عمرتان باهاش دوستی کنید و....
باز اشک امانش نداد و مدتی گریست و ادامه داد....
وقتی اومدی بری ، براتون گفتم حاج آقا من هیچ شهیدی را نمیشناسم ، برام یه شهیدی رو معرفی کنید....
شما بدون فکر ، فرمودید مقصود صدری انور
همونجا بدون اینکه بشناسم باهاش عهد اخوت بستم که باهاش باشم....
رفتم در موردش تحقیق کردم و هر هفته سر مزارش میرم....
حاج آقا خیلی کمک حالم بوده تا حال مقصود...
کوچکترین کمکش درمان ضایعه سرم بود...
دیگه نه قرصی میخورم و نه سردرد دارم...
میگفت و زار زار گریه میکرد....
میگفت الان خیلی خوشبختم که دوستی به اسم مقصود همیشه همراهم هست....
ارواح مقدس شهدا و ارواح امواتمان را به سه صلوات حیدری میهمان کنیم .
۱.۲k
۲۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.