جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سی
اما کمی از زبانِ خودِ امیر حال و هوای اون شب ش و بشنویم:
سهیل که تماس گرفت و گفت داره میاد خونه، فوری به خودم اومدم، لباسم پوشیدم، وسایلم و درکمترین زمان ممکن جمع کردم، فلنگ و بستم...
گفتم:" شیوا اگر به چیزی شک کرد اسمی از من نمیبری ها... نه واسه تو خوبه نه من!..."
نفهمیدم چطوری خودم و به ماشین رسوندم، گازش و گرفتم و رفتم اما نمیدونستم کجا؟!...
شماره سیاوش رو گرفتم، سیا یکی از بهترین دوستای قدیمی من بود که بعد از ازدواج ناموفقش، تصمیم گرفته بود به تنهایی زندگی کنه، همینطوری که داشتم دنبال شماره تلفنش میگشتم، امیدوار بودم که طبق معمول بیدار باشه، اون بنا به عادتایی که داشت شبا بیدار بود و صبح میخوابید تا سر ظهر...عینهو جغد!
- " الو.. سیا.. سلام ..منم امیر ...کجایی پسر؟!" ...
با صدای بم و دورگه گفت:" ا ا ا امیر تویی؟! این وقت شب؟! "
- " بله خودمم... من تهرانم... تنهایی بیام پیشت؟! " .. قهقه ای زد و گفت:
- " چی شده ؟!..انداختت بیرون؟! " ... و باز هم خندید :
- " چی میگی؟!.. کی انداختم بیرون؟!... میخواستم با هم باشیم!" ..
- " نه امیر جون.. معلومه ریدی ... اونم با ر دسته دار ....بیا اینجا، منم تنهام تا صبح حالی به حولی! " ..
- " اولن چیزی به صبح نمونده .. دومن من اهلش نیستم ... مشروب خوردم ..خودت حالی به حولی، من تو حال و حولم...خانم مانوم که پیشت نیست؟! " ...
- " بیا بابا... ما دیگه آردامون رو الک کردیم و الکمون و آویزون....حالا اگه کسی ندونه...انگاری میگفتم کسی هم هست، تو نمیومدی؟! " ....
خودت همیشه میگفتی وقتی آدم تو رژیمه دلیل نمیشه به منو ( Menu ) نگاه نکنه !" و قهقه هاش و بلند تر سر داد :
- " بیشیین بینیییم باوووو " ...
احساس ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...
احساس ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...
احساس پشیمونی هم نداشتم چون از نظر من، تا جایی پیش نرفته بودم که بخوام بعد ها دچار عذاب وجدان بشم، من فقط با یه غیر همجنس خودم درد و دل کردم، البته اون با من فقط....
- توجیه کن امیر خان!!!..... آره دیگه تو راست میگی کرگدن! چرا این درد و دلُ نزاشتین تو همون ماشین؟! چرا رفتی خونه؟! ..د آخه اگه طرف زنگ نزده میومد رو سرتون، به این فکر می کرد که دارین مثل دو تا آدم متمدن با هم حرف میزنین؟؟!!.. اونم با اون حال!!.. هیچ کشش جنسی هم بین تون نیست؟؟!!... مگه طرف سیب زمینیه؟؟!! ...همونجا دخلت و میاورد...شانس میاوردی پای پلیس و وسط می کشید تا اینکه همونجا حکم و صادر کنه، خودشم سنگسار و اجرا کنه....
- هی امیر بازم شروع کردی؟ داری خودت با خودت مسئله اخلاقی پیدا میکنی؟!! ها؟؟.. بکش بیرون از این افکار ..
- ببین امیر ... خودت و بزار جای شوهر طرف... زنا احساسین... تو بعضی از شرایط تابع احساسشون هستن نه عقل... تو دیگه چرا ؟!... بهار و این شکلی می دیدی چی کار می کردی؟!
به این قسمت مناظره درونی که رسیدم دست پام شل شد، هیج جوابی برای نیمه دیگه ی وجودم نداشتم.. احساس، کاملن خودش و عقب کشیده بود و عقل بر تمام پیکره و ذهنم دیکتاتوری می کرد...!
و چنین سوالاتی رو که بارها توی داستان های مختلف خونده بودم رو تو ذهنم مرور میکردم:
" واقعن چرا هیچ خلوت عاشقانه ایی به اندازه کافی خلوت نیست. ازدحام جمعیت است در تخت خوابی دونفره!
چرا هر کسی چند نفراست،چهره هایی تماما" گوناگون! چرا عاشق کسی میشویم اما با کس دیگری به تختخواب میریم؟!
چرا عشق جماعیست دسته جمعی که در آن هرکسی، هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشم؟ " و ... و... و...
خودم و به سیاوش رسوندم و ساعات باقی مونده از شب رو پیش ش بودم، کلی خندیدیم و از خاطرات قدیم گفتیم اما همچنان جواب سوالایی که از خودم داشتم رو، پس ذهنم حلاجی میکردم.
حوالی ساعت 6 صبح بود، همینطور که گرم حرف زدن بودیم، طبق عادت گوشی موبایلم و در وضعیت سایلنت قرار دادم با خیالی آسوده خوابیدیم...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
#قسمت_سی
اما کمی از زبانِ خودِ امیر حال و هوای اون شب ش و بشنویم:
سهیل که تماس گرفت و گفت داره میاد خونه، فوری به خودم اومدم، لباسم پوشیدم، وسایلم و درکمترین زمان ممکن جمع کردم، فلنگ و بستم...
گفتم:" شیوا اگر به چیزی شک کرد اسمی از من نمیبری ها... نه واسه تو خوبه نه من!..."
نفهمیدم چطوری خودم و به ماشین رسوندم، گازش و گرفتم و رفتم اما نمیدونستم کجا؟!...
شماره سیاوش رو گرفتم، سیا یکی از بهترین دوستای قدیمی من بود که بعد از ازدواج ناموفقش، تصمیم گرفته بود به تنهایی زندگی کنه، همینطوری که داشتم دنبال شماره تلفنش میگشتم، امیدوار بودم که طبق معمول بیدار باشه، اون بنا به عادتایی که داشت شبا بیدار بود و صبح میخوابید تا سر ظهر...عینهو جغد!
- " الو.. سیا.. سلام ..منم امیر ...کجایی پسر؟!" ...
با صدای بم و دورگه گفت:" ا ا ا امیر تویی؟! این وقت شب؟! "
- " بله خودمم... من تهرانم... تنهایی بیام پیشت؟! " .. قهقه ای زد و گفت:
- " چی شده ؟!..انداختت بیرون؟! " ... و باز هم خندید :
- " چی میگی؟!.. کی انداختم بیرون؟!... میخواستم با هم باشیم!" ..
- " نه امیر جون.. معلومه ریدی ... اونم با ر دسته دار ....بیا اینجا، منم تنهام تا صبح حالی به حولی! " ..
- " اولن چیزی به صبح نمونده .. دومن من اهلش نیستم ... مشروب خوردم ..خودت حالی به حولی، من تو حال و حولم...خانم مانوم که پیشت نیست؟! " ...
- " بیا بابا... ما دیگه آردامون رو الک کردیم و الکمون و آویزون....حالا اگه کسی ندونه...انگاری میگفتم کسی هم هست، تو نمیومدی؟! " ....
خودت همیشه میگفتی وقتی آدم تو رژیمه دلیل نمیشه به منو ( Menu ) نگاه نکنه !" و قهقه هاش و بلند تر سر داد :
- " بیشیین بینیییم باوووو " ...
احساس ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...
احساس ترسی نداشتم از اتفاقی که افتاده، به من چه! خودش ازم خواست بریم خونه. اون لحظه رو من بارها تجربه کرده بودم، میدونستم در هر حالتی میتونم خودم و با شرایط وفق بدم ولی یه چیز ذهنم ُ مشغول خودش کرده بود ...چرا بهار تا این وقت شب نه به من زنگ زده نه خبری ازش شده؟! ...
احساس پشیمونی هم نداشتم چون از نظر من، تا جایی پیش نرفته بودم که بخوام بعد ها دچار عذاب وجدان بشم، من فقط با یه غیر همجنس خودم درد و دل کردم، البته اون با من فقط....
- توجیه کن امیر خان!!!..... آره دیگه تو راست میگی کرگدن! چرا این درد و دلُ نزاشتین تو همون ماشین؟! چرا رفتی خونه؟! ..د آخه اگه طرف زنگ نزده میومد رو سرتون، به این فکر می کرد که دارین مثل دو تا آدم متمدن با هم حرف میزنین؟؟!!.. اونم با اون حال!!.. هیچ کشش جنسی هم بین تون نیست؟؟!!... مگه طرف سیب زمینیه؟؟!! ...همونجا دخلت و میاورد...شانس میاوردی پای پلیس و وسط می کشید تا اینکه همونجا حکم و صادر کنه، خودشم سنگسار و اجرا کنه....
- هی امیر بازم شروع کردی؟ داری خودت با خودت مسئله اخلاقی پیدا میکنی؟!! ها؟؟.. بکش بیرون از این افکار ..
- ببین امیر ... خودت و بزار جای شوهر طرف... زنا احساسین... تو بعضی از شرایط تابع احساسشون هستن نه عقل... تو دیگه چرا ؟!... بهار و این شکلی می دیدی چی کار می کردی؟!
به این قسمت مناظره درونی که رسیدم دست پام شل شد، هیج جوابی برای نیمه دیگه ی وجودم نداشتم.. احساس، کاملن خودش و عقب کشیده بود و عقل بر تمام پیکره و ذهنم دیکتاتوری می کرد...!
و چنین سوالاتی رو که بارها توی داستان های مختلف خونده بودم رو تو ذهنم مرور میکردم:
" واقعن چرا هیچ خلوت عاشقانه ایی به اندازه کافی خلوت نیست. ازدحام جمعیت است در تخت خوابی دونفره!
چرا هر کسی چند نفراست،چهره هایی تماما" گوناگون! چرا عاشق کسی میشویم اما با کس دیگری به تختخواب میریم؟!
چرا عشق جماعیست دسته جمعی که در آن هرکسی، هر کسی را میگاید جز من که همیشه گاییده میشم؟ " و ... و... و...
خودم و به سیاوش رسوندم و ساعات باقی مونده از شب رو پیش ش بودم، کلی خندیدیم و از خاطرات قدیم گفتیم اما همچنان جواب سوالایی که از خودم داشتم رو، پس ذهنم حلاجی میکردم.
حوالی ساعت 6 صبح بود، همینطور که گرم حرف زدن بودیم، طبق عادت گوشی موبایلم و در وضعیت سایلنت قرار دادم با خیالی آسوده خوابیدیم...
ادامه دارد.
#امیرمعصومی/آمونیاک
۵.۰k
۲۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.