یه روز از خواب بیدار شدم دیدم مامانم داره گریه میکنه هرچی
یه روز از خواب بیدار شدم دیدم مامانم داره گریه میکنه هرچی ازش پرسیدم چی شده جوابمو نمیداد
اون گوشه روی مبل جفت شومینه بابام و داداشم نشسته بودند اونا هم داشتند گریه میکردند ازشون پرسیدم چی شده جواب نمیدادند اون روز تازه 16 سالم میشد یعنی میخواست بهترین روز زندگیم بشه ولی بدترین روزم شد. فردای اون روز همه فک و فامیل با لباس مشکی با چشمای قرمز و گریون به خونمون اومدند از دختر داییم پرسیدم چی شده اونم جوابمو نداد
مامانم که طبق معمول کمرش درد میکرد و دقیقا همون روز درد کمرش شدید شده بود ولی برای پذیرایی از میهمانان مجبور بود خودش تنهایی ظرف بزرگ و سنگین میوه و خرما رو بلند کنه و پذیرایی کنه رفتمجلو و گفتم مامان ظرف میوه و خرما رو بده من میبرم پذیرایی میکنم
ولی مامانم با بی محلی از کنارم رد شد و خودش پذیرایی کرد
من که کاری نکرده بودم؟!
نمیدونم چی شده بود
شب شده بود و میخواستیم شام بخوریم
مامانم حال درست کردن غذا رو نداشت
بابام به داداشم گفت زنگ بزن این رستوران سر خیابون چندتا سیخ کباب سفارش بده
داداشم هم بدو بدو طرف تلفن رفت و زنگ زد رستوران و غذا سفارش داد!!
غذاها اومدن و مامانم سفره رو پهن کرد و غذاها رو رو روی سفره گذاشت
منم جفت سفره منتظر کباب بودم چونکه خیلی خیلی گرسنه بودم وقتی مامانم غذاها رو گذاشت
روی سفره سه تا غذا بود
به مامانم گفتم مامان پس غذای من کو؟!! به داداشم گفتم داداشی چرا سه تا غذا سفارش دادی؟؟
ولی طبق معمول جوابم و ندادن
منم با ناراحتی و گریه به اتاق رفتم
اونقده گریه کردم تا از خستگی خوابم برد
اون شب و بدون گرسنگی گذروندم
صبح از خواب بیدار شدم و دست و صورتم و شستم و روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و کارتون مورد علاقم حنا دخترکی در مزرعه در حال پخش بود منم با ذوق نشستم و اون رو دیدم
وقتی کارتون تمام شد مامانم از خواب بیدار شد و به سمتم اومد و گفتم مامان صبح بخیر
مامان گفت چه زود بیدار شدی دخترم!؟
ازش پرسیدم مامان باهام قهری؟!
گفت نه عزیزم و بغلم کرد و بوسم کرد و بعدش به آشپزخونه رفت و صبحونه رو آماده کرد و روی میز گذاشت
منم به سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم
اینبار طبق همیشه 4تا ظرف بود و 4تا لیوان آب پرتغال.
شروع به نوشیدن آب پرتغال کردم مامانم هم شروع به صبحونه خوردن کرد
و بابام بیدار شد و روی صندلی نشست و از مامانم پرسید علی بیدار نشده؟؟
مامانم گفت نه هنوز خوابه
بعدش بابام به من نگاه کرد و چند دقیقه ای مکث کرد و شروع به صبحونه خوردن کرد
ناهارم کباب دیشب بود و غذای من تخم مرغ بود
خیلی ناراحت شدم چون من دلم کباب میخواست وقتی مامانم چهره غمگینمو دید غذای کبابشو به من داد و گفت بیا عزیزم مال تو من میل ندارم
منم گفتم مامانی خیلی دوستت دارم و غذا رو گرفتم و خوردم
بابامم مثل صبح به من نگاه کرد و داداشمم هم به مامانم!!!
نمیدونم چشون بود اصلا حال داداشم و بابام خوب نبود
به مامانم گفتم مامانی داداشم و بابام چرا باهام حرف نمیزنن و فقط نگاه میکنن
بهم گفت نمیدونم
گفتم من که کار بدی نکردم چرا باهام قهرن؟؟!!
گفت قهر نیستن باهات بذار یه مدت گذشت باهات صحبت میکنن
گفتم آخه چرا اینطوری میکنن؟
گفت چقد سوال داری تو بیا بغلم عزیزم
منم مامانم و بغلش کردم و واسم لالایی خوند
اون شب و با خوشحالی بغل مامانم با صدای لالاییش خوابم برد.
صبح شد و من و مامانم لباس پوشیدیم و آماده شدیم که به بازار بریم.
به خرید رفتیم و میوه و لباس و کفش و سبزی خریدیم و به خونه رفتیم
بابام از مامانم پرسید لباس و کفشا مال کین؟؟
مامانم گفت ماله غزله
به بابام گفتم بابایی دیگه دوسم نداری؟!
ولی بازم جوابمو نداد و فقط نگاه کرد
فرداش مامانم تا یه مدتی با بابام صبح زود بیرون میرفتن و عصر میومدن از داداشم پرسیدم اینا هر روز کجا میرن؟
داداشم هم که سرگرم بازی و هدفون تو گوشش بود جوابمو نداد
واقعا دیگه خیلی عصبی شده بودم
منم دیگه واسم مهم نبود
به درسا و کار خودم مشغول بودم و واس خودم غذا درست میکردم و میخوردم
تا یه روز همسایمون به مامانم گفت جاش خیلی خالیه؟؟
مامانم گفت معلومه که اره انگار از وقتی رفته خونه ساکته
از مامانم پرسیدم کی؟؟
جواب داد یه نفر دخترم
همسایه هم انگار یکی دنبالش کرده و زود خدافظی کرد و رفت
صبح که شد همه با لباس مشکی میخواستن برن بیرون
به مامانم گفتم کجا میرید
جوابم و نداد
منم از روی کنجکاوی لباس قرمزمو پوشیدم و باهاشون به بهشت آباد رفتم
قطعه چهارم ردیف دوم قبر شماره 6
همه فامیلامون دور اون قبر نشسته بودند در حال گریه کردند بودند
از حس کنجکاوی نزدیک رفتم روی اون قبر غزل حیدری نوشته شده بود
یه لحظه از تعجب خشکم زده بود
اسم من روی اون سنگ قبرنوشته شده بود
با متن دخترم با آرامش بخواب
و کنار ع
اون گوشه روی مبل جفت شومینه بابام و داداشم نشسته بودند اونا هم داشتند گریه میکردند ازشون پرسیدم چی شده جواب نمیدادند اون روز تازه 16 سالم میشد یعنی میخواست بهترین روز زندگیم بشه ولی بدترین روزم شد. فردای اون روز همه فک و فامیل با لباس مشکی با چشمای قرمز و گریون به خونمون اومدند از دختر داییم پرسیدم چی شده اونم جوابمو نداد
مامانم که طبق معمول کمرش درد میکرد و دقیقا همون روز درد کمرش شدید شده بود ولی برای پذیرایی از میهمانان مجبور بود خودش تنهایی ظرف بزرگ و سنگین میوه و خرما رو بلند کنه و پذیرایی کنه رفتمجلو و گفتم مامان ظرف میوه و خرما رو بده من میبرم پذیرایی میکنم
ولی مامانم با بی محلی از کنارم رد شد و خودش پذیرایی کرد
من که کاری نکرده بودم؟!
نمیدونم چی شده بود
شب شده بود و میخواستیم شام بخوریم
مامانم حال درست کردن غذا رو نداشت
بابام به داداشم گفت زنگ بزن این رستوران سر خیابون چندتا سیخ کباب سفارش بده
داداشم هم بدو بدو طرف تلفن رفت و زنگ زد رستوران و غذا سفارش داد!!
غذاها اومدن و مامانم سفره رو پهن کرد و غذاها رو رو روی سفره گذاشت
منم جفت سفره منتظر کباب بودم چونکه خیلی خیلی گرسنه بودم وقتی مامانم غذاها رو گذاشت
روی سفره سه تا غذا بود
به مامانم گفتم مامان پس غذای من کو؟!! به داداشم گفتم داداشی چرا سه تا غذا سفارش دادی؟؟
ولی طبق معمول جوابم و ندادن
منم با ناراحتی و گریه به اتاق رفتم
اونقده گریه کردم تا از خستگی خوابم برد
اون شب و بدون گرسنگی گذروندم
صبح از خواب بیدار شدم و دست و صورتم و شستم و روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و کارتون مورد علاقم حنا دخترکی در مزرعه در حال پخش بود منم با ذوق نشستم و اون رو دیدم
وقتی کارتون تمام شد مامانم از خواب بیدار شد و به سمتم اومد و گفتم مامان صبح بخیر
مامان گفت چه زود بیدار شدی دخترم!؟
ازش پرسیدم مامان باهام قهری؟!
گفت نه عزیزم و بغلم کرد و بوسم کرد و بعدش به آشپزخونه رفت و صبحونه رو آماده کرد و روی میز گذاشت
منم به سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم
اینبار طبق همیشه 4تا ظرف بود و 4تا لیوان آب پرتغال.
شروع به نوشیدن آب پرتغال کردم مامانم هم شروع به صبحونه خوردن کرد
و بابام بیدار شد و روی صندلی نشست و از مامانم پرسید علی بیدار نشده؟؟
مامانم گفت نه هنوز خوابه
بعدش بابام به من نگاه کرد و چند دقیقه ای مکث کرد و شروع به صبحونه خوردن کرد
ناهارم کباب دیشب بود و غذای من تخم مرغ بود
خیلی ناراحت شدم چون من دلم کباب میخواست وقتی مامانم چهره غمگینمو دید غذای کبابشو به من داد و گفت بیا عزیزم مال تو من میل ندارم
منم گفتم مامانی خیلی دوستت دارم و غذا رو گرفتم و خوردم
بابامم مثل صبح به من نگاه کرد و داداشمم هم به مامانم!!!
نمیدونم چشون بود اصلا حال داداشم و بابام خوب نبود
به مامانم گفتم مامانی داداشم و بابام چرا باهام حرف نمیزنن و فقط نگاه میکنن
بهم گفت نمیدونم
گفتم من که کار بدی نکردم چرا باهام قهرن؟؟!!
گفت قهر نیستن باهات بذار یه مدت گذشت باهات صحبت میکنن
گفتم آخه چرا اینطوری میکنن؟
گفت چقد سوال داری تو بیا بغلم عزیزم
منم مامانم و بغلش کردم و واسم لالایی خوند
اون شب و با خوشحالی بغل مامانم با صدای لالاییش خوابم برد.
صبح شد و من و مامانم لباس پوشیدیم و آماده شدیم که به بازار بریم.
به خرید رفتیم و میوه و لباس و کفش و سبزی خریدیم و به خونه رفتیم
بابام از مامانم پرسید لباس و کفشا مال کین؟؟
مامانم گفت ماله غزله
به بابام گفتم بابایی دیگه دوسم نداری؟!
ولی بازم جوابمو نداد و فقط نگاه کرد
فرداش مامانم تا یه مدتی با بابام صبح زود بیرون میرفتن و عصر میومدن از داداشم پرسیدم اینا هر روز کجا میرن؟
داداشم هم که سرگرم بازی و هدفون تو گوشش بود جوابمو نداد
واقعا دیگه خیلی عصبی شده بودم
منم دیگه واسم مهم نبود
به درسا و کار خودم مشغول بودم و واس خودم غذا درست میکردم و میخوردم
تا یه روز همسایمون به مامانم گفت جاش خیلی خالیه؟؟
مامانم گفت معلومه که اره انگار از وقتی رفته خونه ساکته
از مامانم پرسیدم کی؟؟
جواب داد یه نفر دخترم
همسایه هم انگار یکی دنبالش کرده و زود خدافظی کرد و رفت
صبح که شد همه با لباس مشکی میخواستن برن بیرون
به مامانم گفتم کجا میرید
جوابم و نداد
منم از روی کنجکاوی لباس قرمزمو پوشیدم و باهاشون به بهشت آباد رفتم
قطعه چهارم ردیف دوم قبر شماره 6
همه فامیلامون دور اون قبر نشسته بودند در حال گریه کردند بودند
از حس کنجکاوی نزدیک رفتم روی اون قبر غزل حیدری نوشته شده بود
یه لحظه از تعجب خشکم زده بود
اسم من روی اون سنگ قبرنوشته شده بود
با متن دخترم با آرامش بخواب
و کنار ع
۳۶.۷k
۰۷ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.