مامان و بابام پیر شده بودند من و آجیمم بزرگ شده بودیم و ب
مامان و بابام پیر شده بودند من و آجیمم بزرگ شده بودیم و به سنی رسیده بودم که میتونستم زن بگیرم و ازدواج کنم خونه نُقلیه مامان و بابامم خیلی برامون کوچیک شده بود تصمیم گرفتیم به یه خونه دیگه بریم
چند هفته بعد به خونه جدید و بزرگی که در نزدیکی جنگل بود اسباب کشی کردیم
یه خونه بزرگ با پله های زیاد و ستون های بلند و چندین طبقه و اتاق های زیاد بود
یه شب کل خانواده تصمیم گرفتن به خونه عمو برن و اونجا بخوابن البته به جز من
چونکه خیلی خسته بودم و حس و حال بیرون رفتن و نداشتم
خانواده هم به خونه عمو رفتن نصف شب بود و ساعت دو شده بود و من هنوز با گوشیم تو اتاقم بیدار مونده بودم
که یهو یه صدای فریاد و جیغ و داد از توی کمدم شنیدم
خیلی ترسیده بودم پتو رو روی خودم کشیدم و نور گوشیم و هم به سمت کمد گرفتم
دستگیره در کمد به طرف پایین میومد و در حال باز شدن بود و صدای فریاد و جیغ ادامه داشت
چشام و بستم و صدای در رو شنیدم و سکوت..
یواش یواش چشمام رو باز کردم در کمد باز شده بود ولی هیچکس نبود و هیچکسو ندیدم
با ترس میز بالا سرم رو نگاه کردم، کنار پرده اتاق، کنار کمد،بالای کمد،روی صندلی هیچکسیو نبود و ندیدم
همه جا تاریک بود و نور گوشی هم زیاد جایی رو روشن نمیکرد
کلید لامپم نزدیک در بود
پتو رو از روم برداشتم و پاهام و دستام به لرزه افتاده بودند و صورتم یخ زده بود!!
به زور خودم و به کلید لامپ رسوندم و لامپای اتاق و روشن کردم
وقتی به کلید نزدیک شدم گوشه در یه آدم مشکی و دیدم ولی نه چشمی داشت و نه دست و..
نمیدونم چی بود ولی اون گوشه مشکی در اتاق به جاهای دیگه اتاق و تاریک و مشکی فرق داشت
لامپا روشن شد
اون گوشه در مشکی مونده بود!!
اون گوشه در تاریک بود!! :|
خیلی ترسیدم پاهام سست شد
دستم و جلو بردم و بهش نزدیک کردم
ناگهان پنجره اتاق باز شد و با ترس به پنجره نگاه کردم
یه باد سرد توی اتاقم پیچید
انگار باد داشت برگه های کتاب داستانی که قرار بود آن را به نشریه بدهم و به چاپ برسانم روی میز ورق میزد و با خودکار نویسندگیم توی کتاب مینوشت!!
سرم و برگردوندم و دوباره گوشه در رو نگاه کردم
روشن بود!!
اون چیز مشکی دیگه نبود :\
خیالم راحت شد و ترسم بر طرف شد.
پنجره اتاق و بستم ولی هنوز قلبم تند تند میزد
پرده رو کنار زدم و از توی پنجره بیرون و نگاه کردم همه جا پوشیده از مه بود جایی دیده نمیشد
به سمت میز رفتم و کتاب رو باز کردم در پایین تمام ورقه های کتاب آنا نوشته شده بود در تعجب و فکر کردن به اسم آنا بودم که ناگهان یکی به پنجره زد!!!
دیگه عصابم خورد شده بود
پنجره رو که نگاه کردم جای یه دست روی شیشه بخار گرفته پنجره اتاقم مونده بود و بالای اون اسم آنا نوشته شده بود
ضربان قلبم تندتر شد، زرد کرده بودم گوشیم هم در حال خواموش شدن بود
از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها پایین رفتم و نفس نفس خودم و به تلفن خونه رسوندم
شماره بابام رو گرفتم ولی مشغول بود!
به گوشیه آجیم زنگ زدم اونم خواموش بود خیلی ترسیده بودم
به مامانم زنگ زدم و اونم مشغولی میزد
به طرف در دویدم و دستگیره در رو گرفتم و دستام داغ شدن و میسوختن
دستگیره در داغ بود!!
یه کهنه برداشتم و دستگیره رو گرفتم و کهنه آتیش گرفت
بدو بدو از پله ها بالا رفتم و یهو پام پیچ خورد و افتادم یه دختر داشت با لباس سفید پاره و موهای ژولیده و به هم ریخته کم کم نزدیکم میومد
نمیدونم چطور ولی هر طوری شد و توی اتاق رفتم و در و قفل کردم
در اتاق با ضربه و مشت های محکم در حال شکستن بود
قیچی رو که واسه کار دستیه مدرسه آجیم روی میز گذاشته بودم و برداشتم و در شکست و اون دختر با چشمهای قرمز و خونی به طرفم اومد و قیچیو به طرفش گرفتم و اون از توی قیچی و من با فریاد و جیغ عبور کرد و منم با شدت به سمت دیوار پرتاب شدم.
مچ پام هنوز درد میکرد و سر و کمرم هم درد گرفته بود
پنجره اتاق رو باز کردم و به علت اینکه پنجره ارتفاع زیادی با زمین نداشت خودم رو به بیرون انداختم
سوار ماشین شدم و اونو روشن کردم و توی جاده مه آلود که جایی دیده نمیشد با ترس و درد تصمیم گرفتم پام رو روی گاز بزارم و حرکت کنم
توی جاده تاریک و جنگل ساکت یه پیرمرد و دیدم اون از من تقاضای نجات میکرد
چونکه میترسیدم نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از کنارش رد شدم تا چند متر جلو رفتم پشیمون شدم و تصمیم گرفتم به اون پیرمرد کمک کنم
عقب عقب رفتم و بهش نزدیک شدم گفتم سوار شید
اون با چند لحظه مکث کردن و نگاه کردن به من سوار ماشین شد
اولش چند دقیقه ساکت بود بعدش ازم پرسید اسمت چیه؟!
جواب دادم جَک ، جَک تامسون
گفت همون جَک نوسینده؟!
گفتم آره همون.
شما تنها توی جاده چکار میکردین؟! و خلاصه حرف زدن ما دوتا با هم شروع شد
ازم پرسید از چی فرار میکنی؟!
گفتم چطور!!؟
گفت دست و
چند هفته بعد به خونه جدید و بزرگی که در نزدیکی جنگل بود اسباب کشی کردیم
یه خونه بزرگ با پله های زیاد و ستون های بلند و چندین طبقه و اتاق های زیاد بود
یه شب کل خانواده تصمیم گرفتن به خونه عمو برن و اونجا بخوابن البته به جز من
چونکه خیلی خسته بودم و حس و حال بیرون رفتن و نداشتم
خانواده هم به خونه عمو رفتن نصف شب بود و ساعت دو شده بود و من هنوز با گوشیم تو اتاقم بیدار مونده بودم
که یهو یه صدای فریاد و جیغ و داد از توی کمدم شنیدم
خیلی ترسیده بودم پتو رو روی خودم کشیدم و نور گوشیم و هم به سمت کمد گرفتم
دستگیره در کمد به طرف پایین میومد و در حال باز شدن بود و صدای فریاد و جیغ ادامه داشت
چشام و بستم و صدای در رو شنیدم و سکوت..
یواش یواش چشمام رو باز کردم در کمد باز شده بود ولی هیچکس نبود و هیچکسو ندیدم
با ترس میز بالا سرم رو نگاه کردم، کنار پرده اتاق، کنار کمد،بالای کمد،روی صندلی هیچکسیو نبود و ندیدم
همه جا تاریک بود و نور گوشی هم زیاد جایی رو روشن نمیکرد
کلید لامپم نزدیک در بود
پتو رو از روم برداشتم و پاهام و دستام به لرزه افتاده بودند و صورتم یخ زده بود!!
به زور خودم و به کلید لامپ رسوندم و لامپای اتاق و روشن کردم
وقتی به کلید نزدیک شدم گوشه در یه آدم مشکی و دیدم ولی نه چشمی داشت و نه دست و..
نمیدونم چی بود ولی اون گوشه مشکی در اتاق به جاهای دیگه اتاق و تاریک و مشکی فرق داشت
لامپا روشن شد
اون گوشه در مشکی مونده بود!!
اون گوشه در تاریک بود!! :|
خیلی ترسیدم پاهام سست شد
دستم و جلو بردم و بهش نزدیک کردم
ناگهان پنجره اتاق باز شد و با ترس به پنجره نگاه کردم
یه باد سرد توی اتاقم پیچید
انگار باد داشت برگه های کتاب داستانی که قرار بود آن را به نشریه بدهم و به چاپ برسانم روی میز ورق میزد و با خودکار نویسندگیم توی کتاب مینوشت!!
سرم و برگردوندم و دوباره گوشه در رو نگاه کردم
روشن بود!!
اون چیز مشکی دیگه نبود :\
خیالم راحت شد و ترسم بر طرف شد.
پنجره اتاق و بستم ولی هنوز قلبم تند تند میزد
پرده رو کنار زدم و از توی پنجره بیرون و نگاه کردم همه جا پوشیده از مه بود جایی دیده نمیشد
به سمت میز رفتم و کتاب رو باز کردم در پایین تمام ورقه های کتاب آنا نوشته شده بود در تعجب و فکر کردن به اسم آنا بودم که ناگهان یکی به پنجره زد!!!
دیگه عصابم خورد شده بود
پنجره رو که نگاه کردم جای یه دست روی شیشه بخار گرفته پنجره اتاقم مونده بود و بالای اون اسم آنا نوشته شده بود
ضربان قلبم تندتر شد، زرد کرده بودم گوشیم هم در حال خواموش شدن بود
از اتاق خارج شدم و بدو بدو از پله ها پایین رفتم و نفس نفس خودم و به تلفن خونه رسوندم
شماره بابام رو گرفتم ولی مشغول بود!
به گوشیه آجیم زنگ زدم اونم خواموش بود خیلی ترسیده بودم
به مامانم زنگ زدم و اونم مشغولی میزد
به طرف در دویدم و دستگیره در رو گرفتم و دستام داغ شدن و میسوختن
دستگیره در داغ بود!!
یه کهنه برداشتم و دستگیره رو گرفتم و کهنه آتیش گرفت
بدو بدو از پله ها بالا رفتم و یهو پام پیچ خورد و افتادم یه دختر داشت با لباس سفید پاره و موهای ژولیده و به هم ریخته کم کم نزدیکم میومد
نمیدونم چطور ولی هر طوری شد و توی اتاق رفتم و در و قفل کردم
در اتاق با ضربه و مشت های محکم در حال شکستن بود
قیچی رو که واسه کار دستیه مدرسه آجیم روی میز گذاشته بودم و برداشتم و در شکست و اون دختر با چشمهای قرمز و خونی به طرفم اومد و قیچیو به طرفش گرفتم و اون از توی قیچی و من با فریاد و جیغ عبور کرد و منم با شدت به سمت دیوار پرتاب شدم.
مچ پام هنوز درد میکرد و سر و کمرم هم درد گرفته بود
پنجره اتاق رو باز کردم و به علت اینکه پنجره ارتفاع زیادی با زمین نداشت خودم رو به بیرون انداختم
سوار ماشین شدم و اونو روشن کردم و توی جاده مه آلود که جایی دیده نمیشد با ترس و درد تصمیم گرفتم پام رو روی گاز بزارم و حرکت کنم
توی جاده تاریک و جنگل ساکت یه پیرمرد و دیدم اون از من تقاضای نجات میکرد
چونکه میترسیدم نمیتونستم بهش اعتماد کنم و از کنارش رد شدم تا چند متر جلو رفتم پشیمون شدم و تصمیم گرفتم به اون پیرمرد کمک کنم
عقب عقب رفتم و بهش نزدیک شدم گفتم سوار شید
اون با چند لحظه مکث کردن و نگاه کردن به من سوار ماشین شد
اولش چند دقیقه ساکت بود بعدش ازم پرسید اسمت چیه؟!
جواب دادم جَک ، جَک تامسون
گفت همون جَک نوسینده؟!
گفتم آره همون.
شما تنها توی جاده چکار میکردین؟! و خلاصه حرف زدن ما دوتا با هم شروع شد
ازم پرسید از چی فرار میکنی؟!
گفتم چطور!!؟
گفت دست و
۳۹.۴k
۱۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.