×قسمت چهاردهم×پارت چهار
×قسمت چهاردهم×پارت چهار
تا بیمارستانراه زیادیبود
ولی خونه سامان ویدارو میشد یه ساعته با اتوبوس و تاکسی رسید بهش
رسیدم اونجا و بعدباز شدن در رفتم داخل
طبق معمول ویدا جلوی تلویوزون تلپبود و خیلی جالب و دور از فکر سامان داشت اشپزی میکرد
سامانه بیچاره
انقد غذاهای بی مزه ویدارو خورده که راضی شده خودش اشپزی کنه ولی ویدا نه
سلام علیکی با ویدا کردم
در جریان قضیه های اعدام و اینا هم بودن
البته وبدا و سونیا نه
فقط سامان
اونم یه چند بازی اومده بود زندان ملاقاتم و هروی گفت بزار واست وکیل بگیرم گوش ندادم به حرفش
میگفتم وکیل وسیلست
من که بیگناهم ..پس اگه تا بالای چوبه دار برم زنده بر میگردم
من بیشتر از اینا به خدا ایمان داشتم
در ضمن
خاله اینا همینجوریشم دنبال یه دلیلن که بیشتر از قبل منو متهم کنن
حتما اینجوری میگفتن پسره معلوم نیست چقد به وکیلش رشوه داده تا گناهشو بشوره
خلاصه هرچی که بود گذشت
فاصله اشپزخونه تا پذیرایی انقدری بود که سامان متوجه حضورم نشه
صدای تلویوزونم که نور الی نور
این سامانم که زده بود زیراواز و امشب چه شبیست میخوند
نکنه امشب جمعست که این انقدر سرخوشه
نه بابا...اگه جمعه بود که من دانشگاه نمیرفتم
ویدا پرسید:ایمان این رسمشه!؟
میدونی چقد وقته یه سراغی از ما نگرفتی..حالا من و سامان به درک
این عشقت مارو دیوونه کرد
همش چپ میره راست میره سراغتو میگیره
دیشب کل گریه کرد انقد دلتنگت بود..گوشیتم که خاموشه..هرچیم از بچه های بیمارستان سراغتو میگیریم میگن بی خبرن ازت
_ببخشید تورورخدا ابجی
مشکل پیش اومد و اینا
حالا این نفس من کجاست الهی فدای اشکاش بشم!؟
_خوابه...برو با سامان سلام علیک کن..اونم نگرانت بود...میرم بیدارش کنم
رفتم توی اشپزخونه و دستمو گذاشتم روی شونه سامان
بی هوا بود..ترسید و یهو برگشت عقب
با دیدنم چشماش ستاره داد بیرون و با ذوق بغلم کرد
_ایمان سالمی!؟حالت خوبه !؟
_اره بابا...خیلی از روزی که ازاد شدم بهترم
_نمیدونی چقد این مدت اذیت شدم به خاطرت دیوونه
هی میگفتم الان ضربه روحی بزرگی بهت وارد شده...نکنه بعد ازادیت بری بلا ملا سر خودت بیاری!!
راستی..مامانت هنوزم باهات شکرابه؟؟
_ارهبابا..هنوز نداره که.واسه همیشه همینجوریه.جونه سامان الانش که اینجام میخواسم نباشم اصا
فقط واسه خاطر اونایی که دوسشون دارم زندم
وگرنه هرکی جای من بود مردن واسش غنیمت بود
_خفه شو بابا..جلو ویدا سونیا سه نکنی...بفهمن چی شده من تا دوماه گیر ویدام..خیلی حساسه..بهش شک وارد شه تب میکنه و مریض میشه..طاغتشو ندارم..سونیاهم که مارو دیوونه کرد از نبودن تو
باورت نمیشه این بچه همش سراغتو میگرفت
_الهی من بمیرم براش..میرم ببینمش...فلا
رفتم تو اتاقش
ویدا بالای سرشنشسته بود و نوازشش میکرد
_مامانی؟؟دختر گله مامان ویدا!؟نمیخوای بیدار شی؟؟نمیدونی کی اینجاست که
_بزال بخوابم دیده
خسته شودم..
_اخ من قربونت برم
چشاتو باز کن
بشین اینجا
بعد حرف بزن
_اِنِلجیم تموم شده
_انلجیتو من بخولم اخه اوشدل مامان
_عه...ویدا...اینجولی حلف نزن سامان طلاگت میده
_ای خدا بگم چیکارت کنه بچه...دیگه از این حرفانزنیا...بابات عاشقمه..هیچوقتم طلاقم نمیده
_دولوخ ندو..خودم دیدم یه بار با خودش میدفت بـعسی وختا این ویدا ادمو دِخ مَرد میتونه
_جدی!؟
_اوهوم
_باشه...میرم نصفش کنم...بگیر بخواب
بعد ویدا با قیافه برزخی بلند شد و رفت توی اشپزخونه
ای سونیایه ناقلا
سونیا اروم گفت؛اخیش..دولوخ شقد زیاد زیاد خوبه..حالا میشه گَشَنگ بخوابم
یکم توی جای خودش وول خورد و صورتش سمت من قرار گرفت
اروم گفتم:یوهاهاها..یکی اومده نباته دایی ایمانو درسته درسته بخوره
سونیا اروم چشماشو باز کرد وبا دیدن من جیغ کشید و اومد بغلم
دائم همه صورتمو میبوسید
از گونه و لپ بگیر تاااااا روی پلک چشم و روی نوک بینی
منم گرفتمش و قلقلکش دادم
انقدر خندید که دلم واسش ضعف رفت
بغلش کردم و تا جایی که میشد فشردمش به سینم..بعدم یه بوس گنده روی پیشونیش نشوندم
جیغزد:داااااایی ایمانه بدددددددد
_جونممممم عسل داییی ایمان بد
_دایی خانوم من عسل نیسدم تِه
_عسل خانوم منم خانوم نیسدم ته
_نه تِه نیسدی
تو عشخـ منی
_ای جانم
توکه نفس منی
و انقدر باهاش بازی کردم که تهش از خستگی میخواستم همونجا توی اتاق سونیا بگیرم بخوابم
ولی حیف سامان نمیزاشت
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود
حس میکردم کنار خانواده خودمم
حس میکردم سونیا واقعا خواهرزادمه
حس میکردم ویدا واقعا ابجیمه و حس میکردم سامان واقعا شوهرخواهرم نه...بلکه داداشمه.
تا بیمارستانراه زیادیبود
ولی خونه سامان ویدارو میشد یه ساعته با اتوبوس و تاکسی رسید بهش
رسیدم اونجا و بعدباز شدن در رفتم داخل
طبق معمول ویدا جلوی تلویوزون تلپبود و خیلی جالب و دور از فکر سامان داشت اشپزی میکرد
سامانه بیچاره
انقد غذاهای بی مزه ویدارو خورده که راضی شده خودش اشپزی کنه ولی ویدا نه
سلام علیکی با ویدا کردم
در جریان قضیه های اعدام و اینا هم بودن
البته وبدا و سونیا نه
فقط سامان
اونم یه چند بازی اومده بود زندان ملاقاتم و هروی گفت بزار واست وکیل بگیرم گوش ندادم به حرفش
میگفتم وکیل وسیلست
من که بیگناهم ..پس اگه تا بالای چوبه دار برم زنده بر میگردم
من بیشتر از اینا به خدا ایمان داشتم
در ضمن
خاله اینا همینجوریشم دنبال یه دلیلن که بیشتر از قبل منو متهم کنن
حتما اینجوری میگفتن پسره معلوم نیست چقد به وکیلش رشوه داده تا گناهشو بشوره
خلاصه هرچی که بود گذشت
فاصله اشپزخونه تا پذیرایی انقدری بود که سامان متوجه حضورم نشه
صدای تلویوزونم که نور الی نور
این سامانم که زده بود زیراواز و امشب چه شبیست میخوند
نکنه امشب جمعست که این انقدر سرخوشه
نه بابا...اگه جمعه بود که من دانشگاه نمیرفتم
ویدا پرسید:ایمان این رسمشه!؟
میدونی چقد وقته یه سراغی از ما نگرفتی..حالا من و سامان به درک
این عشقت مارو دیوونه کرد
همش چپ میره راست میره سراغتو میگیره
دیشب کل گریه کرد انقد دلتنگت بود..گوشیتم که خاموشه..هرچیم از بچه های بیمارستان سراغتو میگیریم میگن بی خبرن ازت
_ببخشید تورورخدا ابجی
مشکل پیش اومد و اینا
حالا این نفس من کجاست الهی فدای اشکاش بشم!؟
_خوابه...برو با سامان سلام علیک کن..اونم نگرانت بود...میرم بیدارش کنم
رفتم توی اشپزخونه و دستمو گذاشتم روی شونه سامان
بی هوا بود..ترسید و یهو برگشت عقب
با دیدنم چشماش ستاره داد بیرون و با ذوق بغلم کرد
_ایمان سالمی!؟حالت خوبه !؟
_اره بابا...خیلی از روزی که ازاد شدم بهترم
_نمیدونی چقد این مدت اذیت شدم به خاطرت دیوونه
هی میگفتم الان ضربه روحی بزرگی بهت وارد شده...نکنه بعد ازادیت بری بلا ملا سر خودت بیاری!!
راستی..مامانت هنوزم باهات شکرابه؟؟
_ارهبابا..هنوز نداره که.واسه همیشه همینجوریه.جونه سامان الانش که اینجام میخواسم نباشم اصا
فقط واسه خاطر اونایی که دوسشون دارم زندم
وگرنه هرکی جای من بود مردن واسش غنیمت بود
_خفه شو بابا..جلو ویدا سونیا سه نکنی...بفهمن چی شده من تا دوماه گیر ویدام..خیلی حساسه..بهش شک وارد شه تب میکنه و مریض میشه..طاغتشو ندارم..سونیاهم که مارو دیوونه کرد از نبودن تو
باورت نمیشه این بچه همش سراغتو میگرفت
_الهی من بمیرم براش..میرم ببینمش...فلا
رفتم تو اتاقش
ویدا بالای سرشنشسته بود و نوازشش میکرد
_مامانی؟؟دختر گله مامان ویدا!؟نمیخوای بیدار شی؟؟نمیدونی کی اینجاست که
_بزال بخوابم دیده
خسته شودم..
_اخ من قربونت برم
چشاتو باز کن
بشین اینجا
بعد حرف بزن
_اِنِلجیم تموم شده
_انلجیتو من بخولم اخه اوشدل مامان
_عه...ویدا...اینجولی حلف نزن سامان طلاگت میده
_ای خدا بگم چیکارت کنه بچه...دیگه از این حرفانزنیا...بابات عاشقمه..هیچوقتم طلاقم نمیده
_دولوخ ندو..خودم دیدم یه بار با خودش میدفت بـعسی وختا این ویدا ادمو دِخ مَرد میتونه
_جدی!؟
_اوهوم
_باشه...میرم نصفش کنم...بگیر بخواب
بعد ویدا با قیافه برزخی بلند شد و رفت توی اشپزخونه
ای سونیایه ناقلا
سونیا اروم گفت؛اخیش..دولوخ شقد زیاد زیاد خوبه..حالا میشه گَشَنگ بخوابم
یکم توی جای خودش وول خورد و صورتش سمت من قرار گرفت
اروم گفتم:یوهاهاها..یکی اومده نباته دایی ایمانو درسته درسته بخوره
سونیا اروم چشماشو باز کرد وبا دیدن من جیغ کشید و اومد بغلم
دائم همه صورتمو میبوسید
از گونه و لپ بگیر تاااااا روی پلک چشم و روی نوک بینی
منم گرفتمش و قلقلکش دادم
انقدر خندید که دلم واسش ضعف رفت
بغلش کردم و تا جایی که میشد فشردمش به سینم..بعدم یه بوس گنده روی پیشونیش نشوندم
جیغزد:داااااایی ایمانه بدددددددد
_جونممممم عسل داییی ایمان بد
_دایی خانوم من عسل نیسدم تِه
_عسل خانوم منم خانوم نیسدم ته
_نه تِه نیسدی
تو عشخـ منی
_ای جانم
توکه نفس منی
و انقدر باهاش بازی کردم که تهش از خستگی میخواستم همونجا توی اتاق سونیا بگیرم بخوابم
ولی حیف سامان نمیزاشت
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود
حس میکردم کنار خانواده خودمم
حس میکردم سونیا واقعا خواهرزادمه
حس میکردم ویدا واقعا ابجیمه و حس میکردم سامان واقعا شوهرخواهرم نه...بلکه داداشمه.
۱۱.۸k
۲۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.