×قسمت پنج×پارت چهار
×قسمت پنج×پارت چهار
_مامان من نمیام...اذیت نکن دیگه
_ایدا زشته..واسه اولین بار میخوایم بریم خونشون شام..دعوت کرده..کلی زحمت کشیده..بی حرمتیه ..عه
_خب شما و بابا میرید که...من بیام چیکار!؟
_بچه من چقد بگم!؟باباش از ماموریت اومده..میخوان باهم اشنا بشیم...باید رفت
_ینی راه نداره من خونه بمونم!؟
_نه نداره..بلند میشی یا نه؟؟
_پووووف...صب کنید تا اماده شم
با نارضایتی لباسامو پوشیدم و همراه مامان و بابا رفتیم خونه پاکان اینا
اخه خوشم نمیاد ازش
واسه چی باید برم
تازشم
حرص درار تر از همه میدونی چیه؟؟
اینکه واسه چهار قدم راهباید لباس عوض کنی
وقتی رسیدیم(مثلا چقد راه رفتیم)بابا جعبه شیرینی داد دست من و کتشو یکم راست و ریست کرد..بعدمزنگ درو زد
یکم که گذشت یه اقای قد بلند و خندون در رو باز کرد...با اینکه خیلی مهربون استقبال میکرد ازمون کلی ترسناک بود...راسته که میگن اینایی که میرن تو نیروی انتظامی قیافه هاشون ترسناکه
با ترس و لرز رفتم داخل
وقتی شیما خانومم دیدیم هدایتمون کرد اون کنار بشینیم و بعد یکم پاکان خان از اتاقش اومد بیرون
تا دیدمش سرمو چرخوندم و بهشنگاه نکردم
فهمیده بود باهاش قهرم
چون این چندروز اصلا توی راه مدرسه بهش نگاه نمیکردم و تا میدیدمش خشک میشدم
ولی توی یه نظر دیدمش که تیشرت مشکی پوشیده بود با یه شلوار گرمکن ورزشی پا کرده بود
حیف که خوشگل و خوشتیپه
وگرنه بهش نگاهم نمیکردم
پررو بی لیاقت وحشی هار -____-
اومد و خیلی گرم با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و بعد کنار باباش نشست
باباها بحثشون در مورد گیاه و کاشت و اینجور چیزا گل کرده بود و مامانا هم درمورد اشپزی حرف میزدن
بابا گفت:پوریا خان شما چیزی هم کاشتید!؟طبق اطلاعاتی که از کشاورزی دارید باید توی این کار ماهر باشید..اینطور نیست؟؟
_درسته درسته...توی همین بالکن اتاق خواب ساختمون کلی گلدون گزاشتم
همشونو من از چندسال پیش پرورش دادم
البته من از موقع تولد پاکان تا الان کاشتن گل رو دوست داشتم و گاهی ام خب یه چیزایی میکاشتم که این پاکان خان (به پشت کمر پاکان ضربه میزد)نصفشونو واسم نابود کردن
بابا با خنده گفت:عجب...این پسرتون زیادی شیطونه ها..توی مدرسه هم تعریفای زیادی ازش شنیدم..حالا چجوری نابودشون میکرد؟؟
_اره والا...این پاکان منو مامانشو دیوونه کرد تا بزرگ شد..به حدی که از بچه دار شدن دوباره منصرف شدیم...بچم یکی دوتا روش نداشت که...خیلی خلاق بود..مثلا توی یکیشون سوپ داغی که مامانش پخته بود واسشو ریخت
گیاه بیچارع ریشش سوخت
یکی دیگرو کبریت زد به گلبرگاش...چندتایی رو خالی میکرد و از جا گلدونیش واسه بازی هاش استفاده میکرد
درکل بگم که تا بزرگ بشه پدر مارو در اورد این بشر
چشمام چهارتا شده بود
به پاکان که سرشو انداخته بود پایین نگاه کردم
بیچاره خجالت کشیده
هرچند این بشر خجالت تو مرامش نیست
بابا و پوریا خان میخندیدن و حرف میزدن تا اینکه تصمیم گرفتن برن و گلدونای پوریا خان رو ببینن
منم رفتم سراغ مامانا..بلکه شیما خانومم یکم از حسنات پاکانو بگه ،با روشای مردم اذاریش اشنا بشم
مامان پاکان گفت:من وقتی چهارده سالم بود یه غذاهایی میپختمااا.کلا عشق اشپزی بودم..به سن ایدا جان که رسیدم یه سرتشپز ماهر شده بودم دیگه...راستی ایدا اشپزیش چطوره؟؟
منو میگی..خودمو داشتم خفه میکردم که مامان..تو رو جون هرکی دوست داری هیچی نگو..همین مونده پاکان بفهمه غیر از اینکه ریاضیم ضعیفه اشپزیمم مزخرفه
ولی مامان از منم خنگ تره...یکم به ادا دراوردنام نگاه کرد و بعد گفت:ایدا مامان چته..
پاکان و شیما خانوم یکم بهم نگاه کردن و منم با یه لبخند گفتم:چیزیم نیست که
_پس چرا چشاتو چپ و چار میکنی!؟
داشتم از دست مامان دیوونه میشدم..دندونامو بهم فشردم و با صدایی که از بینشون خارج میشد گفتم:هیچی بابا..یه چیزی رفته بود تو چشمم
به امید اینکه یادشون رفته باشه بحث سر چی بود و مامان چیزی از اشپزی من نگه لیوان شربتمو برداشتم و به دهانم نزدیک کردم
ولی شانس تنها چیزیه که من ازش هیچی ندارم
مامان گفت:شیما خانوم..ببین چقد یه مورچه از تحریمات اقتصادی میدونه...ایدا هم درهمون حد از اشپزی میدونه
همه شربتی که توی دهنم بود از تعجب تف کردم بیرون و شیما خانوم در حالی که میخندید به پشت کمرم ضربه میزد
مامان هم زد زیر خندهو صدای خنده های پاکان روی مخم راه میرفت
_مامان من نمیام...اذیت نکن دیگه
_ایدا زشته..واسه اولین بار میخوایم بریم خونشون شام..دعوت کرده..کلی زحمت کشیده..بی حرمتیه ..عه
_خب شما و بابا میرید که...من بیام چیکار!؟
_بچه من چقد بگم!؟باباش از ماموریت اومده..میخوان باهم اشنا بشیم...باید رفت
_ینی راه نداره من خونه بمونم!؟
_نه نداره..بلند میشی یا نه؟؟
_پووووف...صب کنید تا اماده شم
با نارضایتی لباسامو پوشیدم و همراه مامان و بابا رفتیم خونه پاکان اینا
اخه خوشم نمیاد ازش
واسه چی باید برم
تازشم
حرص درار تر از همه میدونی چیه؟؟
اینکه واسه چهار قدم راهباید لباس عوض کنی
وقتی رسیدیم(مثلا چقد راه رفتیم)بابا جعبه شیرینی داد دست من و کتشو یکم راست و ریست کرد..بعدمزنگ درو زد
یکم که گذشت یه اقای قد بلند و خندون در رو باز کرد...با اینکه خیلی مهربون استقبال میکرد ازمون کلی ترسناک بود...راسته که میگن اینایی که میرن تو نیروی انتظامی قیافه هاشون ترسناکه
با ترس و لرز رفتم داخل
وقتی شیما خانومم دیدیم هدایتمون کرد اون کنار بشینیم و بعد یکم پاکان خان از اتاقش اومد بیرون
تا دیدمش سرمو چرخوندم و بهشنگاه نکردم
فهمیده بود باهاش قهرم
چون این چندروز اصلا توی راه مدرسه بهش نگاه نمیکردم و تا میدیدمش خشک میشدم
ولی توی یه نظر دیدمش که تیشرت مشکی پوشیده بود با یه شلوار گرمکن ورزشی پا کرده بود
حیف که خوشگل و خوشتیپه
وگرنه بهش نگاهم نمیکردم
پررو بی لیاقت وحشی هار -____-
اومد و خیلی گرم با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و بعد کنار باباش نشست
باباها بحثشون در مورد گیاه و کاشت و اینجور چیزا گل کرده بود و مامانا هم درمورد اشپزی حرف میزدن
بابا گفت:پوریا خان شما چیزی هم کاشتید!؟طبق اطلاعاتی که از کشاورزی دارید باید توی این کار ماهر باشید..اینطور نیست؟؟
_درسته درسته...توی همین بالکن اتاق خواب ساختمون کلی گلدون گزاشتم
همشونو من از چندسال پیش پرورش دادم
البته من از موقع تولد پاکان تا الان کاشتن گل رو دوست داشتم و گاهی ام خب یه چیزایی میکاشتم که این پاکان خان (به پشت کمر پاکان ضربه میزد)نصفشونو واسم نابود کردن
بابا با خنده گفت:عجب...این پسرتون زیادی شیطونه ها..توی مدرسه هم تعریفای زیادی ازش شنیدم..حالا چجوری نابودشون میکرد؟؟
_اره والا...این پاکان منو مامانشو دیوونه کرد تا بزرگ شد..به حدی که از بچه دار شدن دوباره منصرف شدیم...بچم یکی دوتا روش نداشت که...خیلی خلاق بود..مثلا توی یکیشون سوپ داغی که مامانش پخته بود واسشو ریخت
گیاه بیچارع ریشش سوخت
یکی دیگرو کبریت زد به گلبرگاش...چندتایی رو خالی میکرد و از جا گلدونیش واسه بازی هاش استفاده میکرد
درکل بگم که تا بزرگ بشه پدر مارو در اورد این بشر
چشمام چهارتا شده بود
به پاکان که سرشو انداخته بود پایین نگاه کردم
بیچاره خجالت کشیده
هرچند این بشر خجالت تو مرامش نیست
بابا و پوریا خان میخندیدن و حرف میزدن تا اینکه تصمیم گرفتن برن و گلدونای پوریا خان رو ببینن
منم رفتم سراغ مامانا..بلکه شیما خانومم یکم از حسنات پاکانو بگه ،با روشای مردم اذاریش اشنا بشم
مامان پاکان گفت:من وقتی چهارده سالم بود یه غذاهایی میپختمااا.کلا عشق اشپزی بودم..به سن ایدا جان که رسیدم یه سرتشپز ماهر شده بودم دیگه...راستی ایدا اشپزیش چطوره؟؟
منو میگی..خودمو داشتم خفه میکردم که مامان..تو رو جون هرکی دوست داری هیچی نگو..همین مونده پاکان بفهمه غیر از اینکه ریاضیم ضعیفه اشپزیمم مزخرفه
ولی مامان از منم خنگ تره...یکم به ادا دراوردنام نگاه کرد و بعد گفت:ایدا مامان چته..
پاکان و شیما خانوم یکم بهم نگاه کردن و منم با یه لبخند گفتم:چیزیم نیست که
_پس چرا چشاتو چپ و چار میکنی!؟
داشتم از دست مامان دیوونه میشدم..دندونامو بهم فشردم و با صدایی که از بینشون خارج میشد گفتم:هیچی بابا..یه چیزی رفته بود تو چشمم
به امید اینکه یادشون رفته باشه بحث سر چی بود و مامان چیزی از اشپزی من نگه لیوان شربتمو برداشتم و به دهانم نزدیک کردم
ولی شانس تنها چیزیه که من ازش هیچی ندارم
مامان گفت:شیما خانوم..ببین چقد یه مورچه از تحریمات اقتصادی میدونه...ایدا هم درهمون حد از اشپزی میدونه
همه شربتی که توی دهنم بود از تعجب تف کردم بیرون و شیما خانوم در حالی که میخندید به پشت کمرم ضربه میزد
مامان هم زد زیر خندهو صدای خنده های پاکان روی مخم راه میرفت
۱۴.۱k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.