دختر بچه
#دختر_بچه
#part2
"ویو ات"
توی اون تایمی که قرار بود بچه ها توی مهد کودک باشن یعنی از ساعت ۹ تا ساعت ۳،داستان و شعر براشون خوندم،بازی کردیم و نقاشی کشیدیم...
نمیخواستم بچه ها رو ترک کنم،حتی برای چند ثانیه،ولی خب خیلی خسته بودم و ساعت ۳ هم شده بود
از همشون خدافظی کردم و مامان یا باباشون اومدن دنبالشون...
که دیدم یونا هنوز سر جاش نشسته
رفتم سمتش و لبخند زدم
ات:نمیخوای بری خونه یونا؟
یونا:نچ...بابا زدیده دفته تا ساعت تارش تموم نشده نمیاد...
دلم واسش ضعف رفت،خیلیییی گوگولی صحبت میکرد
ولی...گفت بابا جدیده؟
یعنی تا وقتی کارش تموم نشده نمیاد دنبال بچش؟
ات:ببینم خوشگلم،گفتی بابا جدیده؟
یونا:اهوم!بابای زدیدم!...ابته من خودم تهنا میتونیستم زندگی تنم هااا،ولی خب!اون دفت نمیشه!و پاید بلم جای اون...
نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال بپرسم...میتونستم بعدا از خانوم یانگ بخوام تا سوالام و جواب بده..
بلاخره این دختر
که نمیتونه توی مهدکودک تنها باشه که...
دستای کوچولوش و توی دستم گرفتم و کمکش کردم تا از روی صندلی بلند شه..
ولی استین لباسش رفت بالا و بخیه بزرگی روی دستش دیدم!
یعنی چی؟؟
اخم کردم..
که یونا گفت
"تیزی شده؟"
ات:عام..معلومه که نه!بیا بریم پیش خانوم مدیر،تا ببینم چیکار باید بکینم(لبخند)
یونا:سما برو!من میمونم تا بابام بیاد..
ات:نمیشه که نفسم،...بیا بریم، باهم منتظر بابات میمونیم
یه قدم ورداشت و فهمیدم که میخواد بیاد و باهم از در کلاس رفتیم بیرون
خانوم یانگ اومد پیشمون
خانوم یانگ:هنوز باباش نیومده؟
رو به یونا گفتم
_برو قشنگم تا اونموقع تو حیاط باز کن
یونا:چشم
در سالن و باز کرد و رفت توی حیاط
و وقتی مطمئن شدم که حواسش به اینجا نیست و رفته توی حیاط گفتم
ات:نه!
خانوم یانگ:اشکال نداره که،هنوزم زیاد از وقت تعطیل شدنشون نگذشته
ات:یونا میگه باباش بعد اینکه کارش تموم بشه میاد
خانوم یانگ:خب بیاد!اونکه دخترش و اینجا تنها نمیزاره،ته تهش تا یه ربع دیگه میاد
ات:اگه نیومد چی؟اصن...زنگ میزنیم مامانش بیاد...
خانوم یانگ:مامانش؟
ات:اره خب!
خانوم یانگ:مامان...یونا؟؟؟
ات:اره دیگه!
خانوم یانگ:مگه نمیدونی اون یه بجه پرورشگاهی بوده؟
ات:چییی؟؟؟؟
خانوم یانگ:اون چند سال توی پرورشگاه بوده،البته اونطور که میگن...
ات:یعنی چی؟
خانوم یانگ:منم نمیدونم!باباش انقدر بی اخلاق و مزخرف بود که هیچی به ما نگفت!
ات:فکر نکنم خوب باشه درمورد باباش اینجوری حرف بزنین
خانوم یانگ:...اون که بابای واقعیش نیست!بعدا مگه دروغ میگم؟
ات:قرار نیست چون بابای واقعیش نیست همچین حرفی درموردش بزنین!بعدشم،اون دختر باید قبول کنه...که کرده!
خانوم یانگ:قبول کرده؟
ات:اره!
خانوم:اصلا تو از کجا میدونی؟
ات:خودش گفت"بابا جدیده"
#part2
"ویو ات"
توی اون تایمی که قرار بود بچه ها توی مهد کودک باشن یعنی از ساعت ۹ تا ساعت ۳،داستان و شعر براشون خوندم،بازی کردیم و نقاشی کشیدیم...
نمیخواستم بچه ها رو ترک کنم،حتی برای چند ثانیه،ولی خب خیلی خسته بودم و ساعت ۳ هم شده بود
از همشون خدافظی کردم و مامان یا باباشون اومدن دنبالشون...
که دیدم یونا هنوز سر جاش نشسته
رفتم سمتش و لبخند زدم
ات:نمیخوای بری خونه یونا؟
یونا:نچ...بابا زدیده دفته تا ساعت تارش تموم نشده نمیاد...
دلم واسش ضعف رفت،خیلیییی گوگولی صحبت میکرد
ولی...گفت بابا جدیده؟
یعنی تا وقتی کارش تموم نشده نمیاد دنبال بچش؟
ات:ببینم خوشگلم،گفتی بابا جدیده؟
یونا:اهوم!بابای زدیدم!...ابته من خودم تهنا میتونیستم زندگی تنم هااا،ولی خب!اون دفت نمیشه!و پاید بلم جای اون...
نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال بپرسم...میتونستم بعدا از خانوم یانگ بخوام تا سوالام و جواب بده..
بلاخره این دختر
که نمیتونه توی مهدکودک تنها باشه که...
دستای کوچولوش و توی دستم گرفتم و کمکش کردم تا از روی صندلی بلند شه..
ولی استین لباسش رفت بالا و بخیه بزرگی روی دستش دیدم!
یعنی چی؟؟
اخم کردم..
که یونا گفت
"تیزی شده؟"
ات:عام..معلومه که نه!بیا بریم پیش خانوم مدیر،تا ببینم چیکار باید بکینم(لبخند)
یونا:سما برو!من میمونم تا بابام بیاد..
ات:نمیشه که نفسم،...بیا بریم، باهم منتظر بابات میمونیم
یه قدم ورداشت و فهمیدم که میخواد بیاد و باهم از در کلاس رفتیم بیرون
خانوم یانگ اومد پیشمون
خانوم یانگ:هنوز باباش نیومده؟
رو به یونا گفتم
_برو قشنگم تا اونموقع تو حیاط باز کن
یونا:چشم
در سالن و باز کرد و رفت توی حیاط
و وقتی مطمئن شدم که حواسش به اینجا نیست و رفته توی حیاط گفتم
ات:نه!
خانوم یانگ:اشکال نداره که،هنوزم زیاد از وقت تعطیل شدنشون نگذشته
ات:یونا میگه باباش بعد اینکه کارش تموم بشه میاد
خانوم یانگ:خب بیاد!اونکه دخترش و اینجا تنها نمیزاره،ته تهش تا یه ربع دیگه میاد
ات:اگه نیومد چی؟اصن...زنگ میزنیم مامانش بیاد...
خانوم یانگ:مامانش؟
ات:اره خب!
خانوم یانگ:مامان...یونا؟؟؟
ات:اره دیگه!
خانوم یانگ:مگه نمیدونی اون یه بجه پرورشگاهی بوده؟
ات:چییی؟؟؟؟
خانوم یانگ:اون چند سال توی پرورشگاه بوده،البته اونطور که میگن...
ات:یعنی چی؟
خانوم یانگ:منم نمیدونم!باباش انقدر بی اخلاق و مزخرف بود که هیچی به ما نگفت!
ات:فکر نکنم خوب باشه درمورد باباش اینجوری حرف بزنین
خانوم یانگ:...اون که بابای واقعیش نیست!بعدا مگه دروغ میگم؟
ات:قرار نیست چون بابای واقعیش نیست همچین حرفی درموردش بزنین!بعدشم،اون دختر باید قبول کنه...که کرده!
خانوم یانگ:قبول کرده؟
ات:اره!
خانوم:اصلا تو از کجا میدونی؟
ات:خودش گفت"بابا جدیده"
۳.۴k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.