قسمت ششم
قسمت ششم
عشق وغرو
به طرفم برگشت و گفت : غزاله ! حوصله داری با هم حرف بزنیم ؟ یک سؤال دارم . گفتم چه سؤالی ؟
گفت : این راست است که دست سرنوشت از همه دست ها قوی تر است ؟ اگر بخواهد دو دلداده را به هم می رساند و گر نه آنها را از هم جدا می کند .
دلم به شور افتاد گفتم : چرا این سؤال را می کنی ؟ با صدای مرتعشی گفت می ترسم ! ! می ترسم که این سفر ما را از هم جدا کند و من برای همیشه تو را از دست بدهم . نگاهم را به دیدگانش دوختم و گفتم مطمئن باش هیچ دستی نمی تواند ما را از هم جدا کند با بغض گفت : ولی دل من چیز دیگری می گوید من همیشه نگران هستم نگران آینده .
صدای فرید مرا از گذشته به حال کشید و گفت : چرا حرف نمی زنی ؟ تا آن جایی که یادم هست همیشه پر حرف بودی حالا ساکت شدی فکر می کردم تو هم مثل من حرف های زیادی برای گفتن داشته باشی . . .
دوباره آن حس نا شناخته بر من غلبه کرد و گفتم : چرا چنین فکری کردی من حرفی برای گفتن ندارم .
با تمسخر گفت راستی ؟ تو هنوز یاد نگرفتی که هنگام صحبت کردن به مخاطب خود نگاه کنی .
گفتم : اتفاقاً خیلی خوب یاد گرفتم ولی رفتار های شما باعث شد که آموزش هایم را به یکباره از یاد ببرم .
با حالت عصبی گفت : همان غزاله هستی ، بدون هیچ تغییری حد اقل اجازه می دادی دو سه روز می گذشت ، بعد لجاجت هایت را شروع می کردی فکر می کردم که در این چند سال تغییر اخلاق داده باشی مثل اینکه اشتباه می کردم ، حالا سرکار خانم می توانید بگویید از من چه خلافی سر زده که باید از بدو ورود مورد بی مهری و سرزنش قرار بگیرم این رسم خوش آمد گویی توست ؟
گفتم : خودت خواستی که چنین رفتاری داشته باشم .
نیم نگاهی انداخت و با مهربانی گفت : یادت می آید که چه قول هایی به هم داده بودیم ؟ هنوز که بر سر قولت هستی ؟
سعی کردم که بی تفاوت باشم پس با خونسردی گفتم : چه قولی ؟ به یاد ندارم که قولی داده باشم . اگر هم دادم مطمئن باش از روی احساس و سن کمی که داشتم بوده فعلاً زمان فرق کرده .
رنگ چهره او همانند گچ سفید شده بود انتظار نداشت چنین حرفی بزنم من دل او را شکسته بودم با اینکه درونم دریای سخن بود . سکوت کردم خودم هم نمی دانم چه انگیزه ای باعث شد که او را برنجانم ؟ من با این رفتارم تخم کینه و تنفر را در قلبش کاشتم . بدون هیچ کلامی مرا مقابل منزلمان رساند تعارف کردم که داخل شود با خشم گفت : متشکرم به اندازه کافی از هم صحبتی شما لذت بردم . سپس بدون خداحافظی حرکت کرد و رفت .
با ناراحتی وارد خانه شدم . مادرم متوجه دگرگونی حالم شد و پرسید : چرا رنگت پریده ؟ چرا این قدر زود برگشتی ؟ مگر اداره نرفته بودی ؟
با بی حوصلگی گفتم : چرا مادر رفته بودم . اجازه بدهید کمی استراحت کنم بعد با هم صحبت می کنیم . او گفت : راستی فرید را دیدی ؟ صبح بعد از رفتن تو تلفن کرد مثل اینکه با تو کار داشت آدرس شرکت را گرفت هر چه اصرار کردم که بعد از ظهر به خانه بیاید ، قبول نکرد . حتماً کار مهمی داشته .
با خشم گفتم : بس کن ! مادر حوصله هیچ چیز را ندارم .
بعد پله ها را دو تا یکی کرده و به اتاقم پناه بردم احساس خفگی می کردم ، از رفتاری که با فرید داشتم احساس پشیمانی می کردم ؟ من با این رفتار بچه گانه همه چیز را خراب کرده بودم هیچ چیز به جز اشک نمی توانست تسلای دلم باشد مگر نه اینکه خودم چنین خواسته بودم پس چرا گریه می کردم ، آن قدر غرق در افکارم بودم که متوجه ورود مادر نشدم .
او دست نوازش به سرم کشید و گفت : بر سر دختر خوشگلم چه آمده ؟ الهی بمیرم و ناراحتی تو را نبینم . سرم را بالا گرفتم ، به یکباره همانند کودکی به آغوشش پناه بردم . او تنها کسی بود که در مواقع تنهایی به دادم می رسید و به من آرامش می داد بیچاره سعی می کرد که مرا دلداری دهد خیلی اصرار کرد تا بفهمد چرا گریه می کنم ؟ چه می توانستم بگویم ناگهان مأموریتی را که به من محول شده بود به یاد آوردم و گفتم علت ناراحتی من دوری از شماست قرار است به جزیره قشم بروم .
مادر با تعجب گت : کجا بروی ؟ سخنم را تکرار کردم . او گفت : تو یک دختر تنها چطور می خواهی به آنجا بروی ؟ تو که کسی را نمی شناسی . تو را به خدا دست از این شوخی های مسخره بر دار من به اندازه کافی غم و غصه دارم . گفتم : مثل اینکه فراموش کردید که من هم برای خود مسئولیت هایی دارم فکر می کنید برای چه درس خواندم برای اینکه بتوانم برای جامعه خود مفید باشم و به مردم خدمت کنم حاضرم هر سختی و ناراحتی را تحمل کنم ولی مثمر ثمر باشم . حتی اگر از شما دور باشم خواهش می کنم مانع رفتنم نشوید دوست دارم با خیال راحت راهی شوم مادر که چشمانش پر از اشک شده بود گفت : آخر عزیزم چطور می توانم دوری تو را تحمل کنم تو هیچ وقت تنها به سفر نرفتی می ترسم برایت اتفاقی بیفتد . گفتم : اصلاً نگران نباشی
عشق وغرو
به طرفم برگشت و گفت : غزاله ! حوصله داری با هم حرف بزنیم ؟ یک سؤال دارم . گفتم چه سؤالی ؟
گفت : این راست است که دست سرنوشت از همه دست ها قوی تر است ؟ اگر بخواهد دو دلداده را به هم می رساند و گر نه آنها را از هم جدا می کند .
دلم به شور افتاد گفتم : چرا این سؤال را می کنی ؟ با صدای مرتعشی گفت می ترسم ! ! می ترسم که این سفر ما را از هم جدا کند و من برای همیشه تو را از دست بدهم . نگاهم را به دیدگانش دوختم و گفتم مطمئن باش هیچ دستی نمی تواند ما را از هم جدا کند با بغض گفت : ولی دل من چیز دیگری می گوید من همیشه نگران هستم نگران آینده .
صدای فرید مرا از گذشته به حال کشید و گفت : چرا حرف نمی زنی ؟ تا آن جایی که یادم هست همیشه پر حرف بودی حالا ساکت شدی فکر می کردم تو هم مثل من حرف های زیادی برای گفتن داشته باشی . . .
دوباره آن حس نا شناخته بر من غلبه کرد و گفتم : چرا چنین فکری کردی من حرفی برای گفتن ندارم .
با تمسخر گفت راستی ؟ تو هنوز یاد نگرفتی که هنگام صحبت کردن به مخاطب خود نگاه کنی .
گفتم : اتفاقاً خیلی خوب یاد گرفتم ولی رفتار های شما باعث شد که آموزش هایم را به یکباره از یاد ببرم .
با حالت عصبی گفت : همان غزاله هستی ، بدون هیچ تغییری حد اقل اجازه می دادی دو سه روز می گذشت ، بعد لجاجت هایت را شروع می کردی فکر می کردم که در این چند سال تغییر اخلاق داده باشی مثل اینکه اشتباه می کردم ، حالا سرکار خانم می توانید بگویید از من چه خلافی سر زده که باید از بدو ورود مورد بی مهری و سرزنش قرار بگیرم این رسم خوش آمد گویی توست ؟
گفتم : خودت خواستی که چنین رفتاری داشته باشم .
نیم نگاهی انداخت و با مهربانی گفت : یادت می آید که چه قول هایی به هم داده بودیم ؟ هنوز که بر سر قولت هستی ؟
سعی کردم که بی تفاوت باشم پس با خونسردی گفتم : چه قولی ؟ به یاد ندارم که قولی داده باشم . اگر هم دادم مطمئن باش از روی احساس و سن کمی که داشتم بوده فعلاً زمان فرق کرده .
رنگ چهره او همانند گچ سفید شده بود انتظار نداشت چنین حرفی بزنم من دل او را شکسته بودم با اینکه درونم دریای سخن بود . سکوت کردم خودم هم نمی دانم چه انگیزه ای باعث شد که او را برنجانم ؟ من با این رفتارم تخم کینه و تنفر را در قلبش کاشتم . بدون هیچ کلامی مرا مقابل منزلمان رساند تعارف کردم که داخل شود با خشم گفت : متشکرم به اندازه کافی از هم صحبتی شما لذت بردم . سپس بدون خداحافظی حرکت کرد و رفت .
با ناراحتی وارد خانه شدم . مادرم متوجه دگرگونی حالم شد و پرسید : چرا رنگت پریده ؟ چرا این قدر زود برگشتی ؟ مگر اداره نرفته بودی ؟
با بی حوصلگی گفتم : چرا مادر رفته بودم . اجازه بدهید کمی استراحت کنم بعد با هم صحبت می کنیم . او گفت : راستی فرید را دیدی ؟ صبح بعد از رفتن تو تلفن کرد مثل اینکه با تو کار داشت آدرس شرکت را گرفت هر چه اصرار کردم که بعد از ظهر به خانه بیاید ، قبول نکرد . حتماً کار مهمی داشته .
با خشم گفتم : بس کن ! مادر حوصله هیچ چیز را ندارم .
بعد پله ها را دو تا یکی کرده و به اتاقم پناه بردم احساس خفگی می کردم ، از رفتاری که با فرید داشتم احساس پشیمانی می کردم ؟ من با این رفتار بچه گانه همه چیز را خراب کرده بودم هیچ چیز به جز اشک نمی توانست تسلای دلم باشد مگر نه اینکه خودم چنین خواسته بودم پس چرا گریه می کردم ، آن قدر غرق در افکارم بودم که متوجه ورود مادر نشدم .
او دست نوازش به سرم کشید و گفت : بر سر دختر خوشگلم چه آمده ؟ الهی بمیرم و ناراحتی تو را نبینم . سرم را بالا گرفتم ، به یکباره همانند کودکی به آغوشش پناه بردم . او تنها کسی بود که در مواقع تنهایی به دادم می رسید و به من آرامش می داد بیچاره سعی می کرد که مرا دلداری دهد خیلی اصرار کرد تا بفهمد چرا گریه می کنم ؟ چه می توانستم بگویم ناگهان مأموریتی را که به من محول شده بود به یاد آوردم و گفتم علت ناراحتی من دوری از شماست قرار است به جزیره قشم بروم .
مادر با تعجب گت : کجا بروی ؟ سخنم را تکرار کردم . او گفت : تو یک دختر تنها چطور می خواهی به آنجا بروی ؟ تو که کسی را نمی شناسی . تو را به خدا دست از این شوخی های مسخره بر دار من به اندازه کافی غم و غصه دارم . گفتم : مثل اینکه فراموش کردید که من هم برای خود مسئولیت هایی دارم فکر می کنید برای چه درس خواندم برای اینکه بتوانم برای جامعه خود مفید باشم و به مردم خدمت کنم حاضرم هر سختی و ناراحتی را تحمل کنم ولی مثمر ثمر باشم . حتی اگر از شما دور باشم خواهش می کنم مانع رفتنم نشوید دوست دارم با خیال راحت راهی شوم مادر که چشمانش پر از اشک شده بود گفت : آخر عزیزم چطور می توانم دوری تو را تحمل کنم تو هیچ وقت تنها به سفر نرفتی می ترسم برایت اتفاقی بیفتد . گفتم : اصلاً نگران نباشی
۵۲.۷k
۰۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.