⭕️ عشق غرور
⭕️ عشق غرور
⭕️قسمت یازدهم
دیگر تنهای تنها شدم احساس می کنم که دلم مرده و زندگی برایم پوچ و بی معنی است آیا می توانم به زندگی جدید خود عادت کنم . روبروی آینه نشستم و به چهره رنگ پریده خود نگاه کردم . تو با خودت چه کردی غزاله چرا به بختت لگد زدی تو لیاقت محبت های فرید را نداشتی تو غرورت را به فرید ترجیح دادی . تا صبح اشک ریختم و خواب را بر خودم حرام کردم نمی دانستم که فرید چه فکری در مورد من خواهد کرد هر چه بود دیگر تمام شده من به بن بست رسیدم و راه دیگری ندارم .
صبح ساعت 8 بعد از اینکه صبحانه خوردم به اصرار مادر به بازار رفته و مقداری از وسایل مورد نیاز را تهیه کرده و به خانه برگشتیم . ناهار آن روز به عهده پدر بود وقتی رسیدیم او نیامده بود مادر سماور را روشن کرد و به من گفت که دست و رویم را بشویم و ساک لباس هایم را آماده کنم . در این وقت در خانه باز شد و پدر با یک بسته که روزنامه پیچ شده بود وارد شد از بوی آن فهمیدم که ناهار امروز کباب حاج اسماعیل ، کبابی محله است پدر می دانست که من این غذا را خیلی دوست دارم با اشتهای کامل غذایم را خوردم مادر بیش از اندازه ناراحت بود او دلش می خواست که چند روز دیگر بمانم ولی من یک کارمند بودم و اختیارات محدود داشتم .
بالاخره ساعت 2/30 دقیقه از منزل خارج شدیم . و به اتفاق خانواده راهی فرودگاه شدم این بار مادر بی قرار تر از دفعه قبل بود و با ریختن اشک مرا بدرقه کرد سعی کردم که خودم را کنترل کنم دلم نمی خواست مادر شاهد گریه هایم باشد وقتی سوار هواپیما شدم بی اختیار بغضم ترکید و آرام و بی صدا اشک ریختم آن قدر ناراحت بودم که طول راه را حس نکردم . هواپیما بر روی خاک قشم نشست احساس کردم که مدت هاست که اینجا را می شناسم و غریب نیستم خان قدیری با آغوش باز از من استقبال کرد بعد از من خواهش کرد که لباس هایم را تعویض کنم و پایین بروم وقتی پایین رفتم برایم یک نوشیدنی خنک آورد و گفت : حال خانواده چطور بود ؟ گفتم : همه خوب بودند ، سلام رساندند راستی حال آقای محمدی چطور است خوب هستند ظاهراً در منزل نیستند هاله ای از غم بر چهره اش نشست و گفت : خوبند پیش یکی از دوستان قدیمی خود رفتند . ناگهان فکری همانند جرقه در سرم شعله زد و سؤالی را که چند وقت بود ذهنم را مشغول کرده بود را پرسیدم و گفتم : خانم قدیری سؤالی دارم . امیدوارم که حمل بر فضولی ندانید چرا ایشان ازدواج نکردند ؟ آیا هنوز نتوانستند دختر مورد علاقه خود را پیدا کنند ؟
آهی کشید و گفت : راستش دخترم او یک بار دختر مورد علاقه اش را پیدا کرد ولی آن را از دست داد ، جریان مفصلی دارد من خلاصه وار برایت توضیح می دهم آقا 22 ساله بودند که در دانشگاه به دختری به نام شراره دل می بندند و عاشق او می شوند عشق آقا آن قدر پاک بود که زبانزد فامیل می شود پدر و مادر آقا وقتی می فهمند که پسرشان قصد ازدواج دارد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند بالاخره بعد از چند ماه دوستی با خانم شراره قرار می گذارند که رسماً به خواستگاری او بروند و مراسم عروسی را بر پا کنند که در آن موقع شراره خانم اظهار می کند که در این مدت دوستی نامزد داشته و نمی تواند با او ازدواج کند هیچ وقت یادم نمی رود حال آقا بهنام در آن روز آن قدر وخیم بود که پدرش مجبور شد که دکتر به خانه بیاورد تب و لرز شدیدی گرفته بود . دکتر گفت : که بهنام روحاً بیمار شده و نمی تواند کاری بکند یک هفته تمام در بد ترین وضع بود بالاخره بعد از هشت روز تب او پایین آمد و کم کم رو به بهبودی رفت اگر چه ظاهراً خوب شده بود ولی دیگر بهنام سابق نبود شادابی و نشاط گذشته را از دست داده بود خیلی دلم برایش می سوخت بیچاره پدر و مادرش بعد از سه سال در یک حادثه اتومبیل با غم تنها فرزندشان دار فانی را وداع گفتند و آرزوی دیدن عروسی بهنام را با خود به گور بردند از آن موقع بود که از جنس دختر بیزار شد و به هیچ دختری توجه نمی کرد . یک چیزی بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفتم : نه .
گفت : من تعجب می کنم که چطور به شما اجازه داده که در اینجا زندگی کنید تا جایی که من ایشان را می شناسم مخالف دختر ها بوده . لبخندی زدم و گفتم : شاید به این دلیل که من برای همیشه اینجا نمی مانم و موقتاً در اینجا هستم خانم قدیری گفت : ولی شما استثنا هستید لا اقل من چنین فکر می کنم فقط خواهشی داشتم می خواستم بگویم از حرف ها و گوشه کنایه های او ناراحت نشوید چون او واقعاً طعم شکست را چشیده .
لبخندی زدم و گفتم : مطمئن باشید من حال آقای محمدی را درک می کنم . از جا برخاست و گفت : خوشحالم شما دختر فهمیده ای هستید ان شاءالله که خوش بخت بشوی . من باید بساط شام را آماده کنم شما هم استراحت کنید تا شام یک ساعت و نیم وقت داریم ، و بیرون رفت . آن قدر خسته بودم که روی تخت دراز کشیدم به سرنوشت آقا
⭕️قسمت یازدهم
دیگر تنهای تنها شدم احساس می کنم که دلم مرده و زندگی برایم پوچ و بی معنی است آیا می توانم به زندگی جدید خود عادت کنم . روبروی آینه نشستم و به چهره رنگ پریده خود نگاه کردم . تو با خودت چه کردی غزاله چرا به بختت لگد زدی تو لیاقت محبت های فرید را نداشتی تو غرورت را به فرید ترجیح دادی . تا صبح اشک ریختم و خواب را بر خودم حرام کردم نمی دانستم که فرید چه فکری در مورد من خواهد کرد هر چه بود دیگر تمام شده من به بن بست رسیدم و راه دیگری ندارم .
صبح ساعت 8 بعد از اینکه صبحانه خوردم به اصرار مادر به بازار رفته و مقداری از وسایل مورد نیاز را تهیه کرده و به خانه برگشتیم . ناهار آن روز به عهده پدر بود وقتی رسیدیم او نیامده بود مادر سماور را روشن کرد و به من گفت که دست و رویم را بشویم و ساک لباس هایم را آماده کنم . در این وقت در خانه باز شد و پدر با یک بسته که روزنامه پیچ شده بود وارد شد از بوی آن فهمیدم که ناهار امروز کباب حاج اسماعیل ، کبابی محله است پدر می دانست که من این غذا را خیلی دوست دارم با اشتهای کامل غذایم را خوردم مادر بیش از اندازه ناراحت بود او دلش می خواست که چند روز دیگر بمانم ولی من یک کارمند بودم و اختیارات محدود داشتم .
بالاخره ساعت 2/30 دقیقه از منزل خارج شدیم . و به اتفاق خانواده راهی فرودگاه شدم این بار مادر بی قرار تر از دفعه قبل بود و با ریختن اشک مرا بدرقه کرد سعی کردم که خودم را کنترل کنم دلم نمی خواست مادر شاهد گریه هایم باشد وقتی سوار هواپیما شدم بی اختیار بغضم ترکید و آرام و بی صدا اشک ریختم آن قدر ناراحت بودم که طول راه را حس نکردم . هواپیما بر روی خاک قشم نشست احساس کردم که مدت هاست که اینجا را می شناسم و غریب نیستم خان قدیری با آغوش باز از من استقبال کرد بعد از من خواهش کرد که لباس هایم را تعویض کنم و پایین بروم وقتی پایین رفتم برایم یک نوشیدنی خنک آورد و گفت : حال خانواده چطور بود ؟ گفتم : همه خوب بودند ، سلام رساندند راستی حال آقای محمدی چطور است خوب هستند ظاهراً در منزل نیستند هاله ای از غم بر چهره اش نشست و گفت : خوبند پیش یکی از دوستان قدیمی خود رفتند . ناگهان فکری همانند جرقه در سرم شعله زد و سؤالی را که چند وقت بود ذهنم را مشغول کرده بود را پرسیدم و گفتم : خانم قدیری سؤالی دارم . امیدوارم که حمل بر فضولی ندانید چرا ایشان ازدواج نکردند ؟ آیا هنوز نتوانستند دختر مورد علاقه خود را پیدا کنند ؟
آهی کشید و گفت : راستش دخترم او یک بار دختر مورد علاقه اش را پیدا کرد ولی آن را از دست داد ، جریان مفصلی دارد من خلاصه وار برایت توضیح می دهم آقا 22 ساله بودند که در دانشگاه به دختری به نام شراره دل می بندند و عاشق او می شوند عشق آقا آن قدر پاک بود که زبانزد فامیل می شود پدر و مادر آقا وقتی می فهمند که پسرشان قصد ازدواج دارد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجند بالاخره بعد از چند ماه دوستی با خانم شراره قرار می گذارند که رسماً به خواستگاری او بروند و مراسم عروسی را بر پا کنند که در آن موقع شراره خانم اظهار می کند که در این مدت دوستی نامزد داشته و نمی تواند با او ازدواج کند هیچ وقت یادم نمی رود حال آقا بهنام در آن روز آن قدر وخیم بود که پدرش مجبور شد که دکتر به خانه بیاورد تب و لرز شدیدی گرفته بود . دکتر گفت : که بهنام روحاً بیمار شده و نمی تواند کاری بکند یک هفته تمام در بد ترین وضع بود بالاخره بعد از هشت روز تب او پایین آمد و کم کم رو به بهبودی رفت اگر چه ظاهراً خوب شده بود ولی دیگر بهنام سابق نبود شادابی و نشاط گذشته را از دست داده بود خیلی دلم برایش می سوخت بیچاره پدر و مادرش بعد از سه سال در یک حادثه اتومبیل با غم تنها فرزندشان دار فانی را وداع گفتند و آرزوی دیدن عروسی بهنام را با خود به گور بردند از آن موقع بود که از جنس دختر بیزار شد و به هیچ دختری توجه نمی کرد . یک چیزی بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفتم : نه .
گفت : من تعجب می کنم که چطور به شما اجازه داده که در اینجا زندگی کنید تا جایی که من ایشان را می شناسم مخالف دختر ها بوده . لبخندی زدم و گفتم : شاید به این دلیل که من برای همیشه اینجا نمی مانم و موقتاً در اینجا هستم خانم قدیری گفت : ولی شما استثنا هستید لا اقل من چنین فکر می کنم فقط خواهشی داشتم می خواستم بگویم از حرف ها و گوشه کنایه های او ناراحت نشوید چون او واقعاً طعم شکست را چشیده .
لبخندی زدم و گفتم : مطمئن باشید من حال آقای محمدی را درک می کنم . از جا برخاست و گفت : خوشحالم شما دختر فهمیده ای هستید ان شاءالله که خوش بخت بشوی . من باید بساط شام را آماده کنم شما هم استراحت کنید تا شام یک ساعت و نیم وقت داریم ، و بیرون رفت . آن قدر خسته بودم که روی تخت دراز کشیدم به سرنوشت آقا
۷۰.۱k
۰۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.