⭕️ اشکهای خفته
⭕️ اشکهای خفته
⭕️قسمت قسمت چهارم
ساحل در حالی که صدایش می لرز ید و ازگفتن کلماتش وحشت داشت گفت: اگر حدیث از این موضوع باخبر شود صددرصد از ازدواج با لاله منصرف می شود و غوغا یی بپا می کند، واین کار او مساوی است با بدبختی و بردن آبروی من توسط زن پدرم که واسطه این ازدواج بود. اگر خانواده حدیث بفهمند او قصد دارد با من ازدواج کند بی برو برگشت مخالفت می کنند چون آنقدر زن پدرم مرا نزد آنها بی حرمت و بی ارزش کرده که سابقه ذهنی آنها نسبت به من خراب شده است. فقط پگاه مثل خانواده اش فکر نمی کند. عزیز خانم جدایی من از حدیث.... برای من... دشوار است... ولی چه کنم...که باید... باید این واقعیت تلخ را بپذیرم و از او جدا شوم. این را هرگز او نباید بفهمد... شما باید... به من قول بدهید...که هیح حرفی به او نزنید.
ساحل دستانش را در حالی که می لرز ید جلوی صورتش گرفت و چون طاقت گفتن این حرف ها را نداشت شروع به گریستن کرد. عزیز نمی توانست شاهد جد ایی این دو جوان که تا حد مرگ یکدیگر را دوست دارنا باشد و از طرفی حرف های ساحل راکه در مورد خانواده حدیث و زن پدرش می زد، قبول داشت. دختر بیچاره آنقدر ضجه زد و به عزیز خواهش و التماس کرد تا این که عزیز را راضی کرد که هیچ حرفی به حدیث نزندوقضیه را خاتمه دهد.
اشک از چشمان کم سوی عزیز خانم بر روی صورت چروکیده اش جاری شده بود و قلبأ راضی به این کار نبود ولی چاره ای نداشت و باید قبل از این که حدیث به آن جا بیاید به منزلش می رفت و با او حرف می زد. حدیث از فرط ناراحتی بروی تختخواب دراز کشیده بود و به نقطه او نامعلوم خیره شده بود. ناگهان صدای زنگ منزل او را به خود آورد. انتظار ورود هیچ کس را نداشت. با تعجب به سمت در رفت و در را بازکرد. حدیث از دیدن عزیز خانم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و فقط احوال ساحل را با تشویش و نگرانی پرسید. عزیز خانم بدون این که حاشیه برودبه حدیث چشم درخت وگفت: پسرم، دلم می خواهد در مقابل حرف هایی که می زنم مقاوم و صبور باشی و هیچ سؤالی نپرسی. ساحل دیگر نمی خواهد تو را ببیند و بخاطر این نیست که تو را دوست ندارد. حاضرم قسم بخورم که او تو را دوست دارد و عاشقانه می پرستد ولی متأسفانه شما باید از هم جدا شوید و همدیگر را فراموش کنید. حدیث در آغاز فکرکرد عزیز خانم با او شوخی می کند ولی هنگامی که اشک از چشم او جاریشد فهمیدکه موضوع جدی است و عصبانی شد وگفت: هیچ معلوم است شما چه می گویید؟این حرف ها چه معنایی دارد؟من نباید بدانم ساحل، عزیز ترین کس من چه اتفاقی بر ایش رخ داده که حاضر به دیدن من نیست؟ مگر از من خطایی سر زده که او مرا از خود طرد می کند؟ من که تمام روح و جسمم را به او سپرده بودم. به خوبی می دانم ساحل دروغگو و ریاکار نیست که بخواهد به عشق خود خیانت کند. من تا علت این کار او را ندانم نمی توانم آرام بگیرم. حدیث در همان حال برخاست تا نزد ساحل برود ولی عزیز خانم سد راه او شد وگفت: حدیث خواهش می کنم آرام بگیر و به حرف های من توجه کن. رفتن تو به آن جا هیچ فایده ای ندارد چون ساحل به هیچ قیمتی حاضر نیست تو را ببیند. او به تو خیانت نکرده و...
حدیث کلام عزیز را با کشیدن فریادی برید وگفت: "پس چرا می خواهد مرا با بی رحمی تمام از خودبراند؟" او با ناامیدی سرش را پایین انداخت و طول اتاق را آرام طی کرد و ادامه داد: درست در این وضعیت نامناسبی که برایم پیش آمده، به جای این که ساحل همدردم باشد قصد دورانداختن مراکرده است.
عزیز از این حرف حدیث مجال صحبتی پیداکردکه سؤالی بپرسد:
چه وضعیت نامناسبی حدیث؟
حدیث که بغض غریبی درگلویش نشسته بودگفت: خانواده ام با یکی از دوستان خواهرم رفت و آمد زیادی دارند. من چون سربازی می رفتم و بعد در تهران مشغول به کار شدم فرصت نمی کردم با این خانواده رفت و آمدی داشته باشم و فقط یکبار به طور اتفاقی آن جا رفتم. من آن قدر مشغله کاری داشتم که حتی نمی دانستم آنها چند فرزند دارند و یا هر چیز دیگر. هر موقع آنها به شمال می آمدند من در منزل و حتی شهر مان نبودم. خلاصه بعد از مدتی از نحوه رفتار وگفتار آنها فهمیدم که به درخواست مادر دوست خواهرم آنها می خواهند من و دختر شان با هم ازدواج کنیم و خانواده من هم با این وصلت موافقت کرده بودند بی آنکه نظر من را بخواهند. وقتی با ساحل آشنا شدم از شادی در پوست خود نمی گنجیدم زیرا همسر آینده خود را یافته بودم و حاضر نبودم او را ان دست بدهم. حتی اگر خانواده ام با وصلت من با ساحل مخالفت می کردند من هنوز از تصمیم خود منصرف نمی شدم. در آن چند روزی که به درخواست پدرم به شمال رفتم آنها می خواستنددر مورد مراسم خواستگاری و غیره با من صحبت کنند ولی من به آنها گفتم که حاضر نیستم با آن دختر ازدواج کنم و تصمیم دارم با دختری نجیب و باوقارکه با تمام وجود دوستش دارم
⭕️قسمت قسمت چهارم
ساحل در حالی که صدایش می لرز ید و ازگفتن کلماتش وحشت داشت گفت: اگر حدیث از این موضوع باخبر شود صددرصد از ازدواج با لاله منصرف می شود و غوغا یی بپا می کند، واین کار او مساوی است با بدبختی و بردن آبروی من توسط زن پدرم که واسطه این ازدواج بود. اگر خانواده حدیث بفهمند او قصد دارد با من ازدواج کند بی برو برگشت مخالفت می کنند چون آنقدر زن پدرم مرا نزد آنها بی حرمت و بی ارزش کرده که سابقه ذهنی آنها نسبت به من خراب شده است. فقط پگاه مثل خانواده اش فکر نمی کند. عزیز خانم جدایی من از حدیث.... برای من... دشوار است... ولی چه کنم...که باید... باید این واقعیت تلخ را بپذیرم و از او جدا شوم. این را هرگز او نباید بفهمد... شما باید... به من قول بدهید...که هیح حرفی به او نزنید.
ساحل دستانش را در حالی که می لرز ید جلوی صورتش گرفت و چون طاقت گفتن این حرف ها را نداشت شروع به گریستن کرد. عزیز نمی توانست شاهد جد ایی این دو جوان که تا حد مرگ یکدیگر را دوست دارنا باشد و از طرفی حرف های ساحل راکه در مورد خانواده حدیث و زن پدرش می زد، قبول داشت. دختر بیچاره آنقدر ضجه زد و به عزیز خواهش و التماس کرد تا این که عزیز را راضی کرد که هیچ حرفی به حدیث نزندوقضیه را خاتمه دهد.
اشک از چشمان کم سوی عزیز خانم بر روی صورت چروکیده اش جاری شده بود و قلبأ راضی به این کار نبود ولی چاره ای نداشت و باید قبل از این که حدیث به آن جا بیاید به منزلش می رفت و با او حرف می زد. حدیث از فرط ناراحتی بروی تختخواب دراز کشیده بود و به نقطه او نامعلوم خیره شده بود. ناگهان صدای زنگ منزل او را به خود آورد. انتظار ورود هیچ کس را نداشت. با تعجب به سمت در رفت و در را بازکرد. حدیث از دیدن عزیز خانم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و فقط احوال ساحل را با تشویش و نگرانی پرسید. عزیز خانم بدون این که حاشیه برودبه حدیث چشم درخت وگفت: پسرم، دلم می خواهد در مقابل حرف هایی که می زنم مقاوم و صبور باشی و هیچ سؤالی نپرسی. ساحل دیگر نمی خواهد تو را ببیند و بخاطر این نیست که تو را دوست ندارد. حاضرم قسم بخورم که او تو را دوست دارد و عاشقانه می پرستد ولی متأسفانه شما باید از هم جدا شوید و همدیگر را فراموش کنید. حدیث در آغاز فکرکرد عزیز خانم با او شوخی می کند ولی هنگامی که اشک از چشم او جاریشد فهمیدکه موضوع جدی است و عصبانی شد وگفت: هیچ معلوم است شما چه می گویید؟این حرف ها چه معنایی دارد؟من نباید بدانم ساحل، عزیز ترین کس من چه اتفاقی بر ایش رخ داده که حاضر به دیدن من نیست؟ مگر از من خطایی سر زده که او مرا از خود طرد می کند؟ من که تمام روح و جسمم را به او سپرده بودم. به خوبی می دانم ساحل دروغگو و ریاکار نیست که بخواهد به عشق خود خیانت کند. من تا علت این کار او را ندانم نمی توانم آرام بگیرم. حدیث در همان حال برخاست تا نزد ساحل برود ولی عزیز خانم سد راه او شد وگفت: حدیث خواهش می کنم آرام بگیر و به حرف های من توجه کن. رفتن تو به آن جا هیچ فایده ای ندارد چون ساحل به هیچ قیمتی حاضر نیست تو را ببیند. او به تو خیانت نکرده و...
حدیث کلام عزیز را با کشیدن فریادی برید وگفت: "پس چرا می خواهد مرا با بی رحمی تمام از خودبراند؟" او با ناامیدی سرش را پایین انداخت و طول اتاق را آرام طی کرد و ادامه داد: درست در این وضعیت نامناسبی که برایم پیش آمده، به جای این که ساحل همدردم باشد قصد دورانداختن مراکرده است.
عزیز از این حرف حدیث مجال صحبتی پیداکردکه سؤالی بپرسد:
چه وضعیت نامناسبی حدیث؟
حدیث که بغض غریبی درگلویش نشسته بودگفت: خانواده ام با یکی از دوستان خواهرم رفت و آمد زیادی دارند. من چون سربازی می رفتم و بعد در تهران مشغول به کار شدم فرصت نمی کردم با این خانواده رفت و آمدی داشته باشم و فقط یکبار به طور اتفاقی آن جا رفتم. من آن قدر مشغله کاری داشتم که حتی نمی دانستم آنها چند فرزند دارند و یا هر چیز دیگر. هر موقع آنها به شمال می آمدند من در منزل و حتی شهر مان نبودم. خلاصه بعد از مدتی از نحوه رفتار وگفتار آنها فهمیدم که به درخواست مادر دوست خواهرم آنها می خواهند من و دختر شان با هم ازدواج کنیم و خانواده من هم با این وصلت موافقت کرده بودند بی آنکه نظر من را بخواهند. وقتی با ساحل آشنا شدم از شادی در پوست خود نمی گنجیدم زیرا همسر آینده خود را یافته بودم و حاضر نبودم او را ان دست بدهم. حتی اگر خانواده ام با وصلت من با ساحل مخالفت می کردند من هنوز از تصمیم خود منصرف نمی شدم. در آن چند روزی که به درخواست پدرم به شمال رفتم آنها می خواستنددر مورد مراسم خواستگاری و غیره با من صحبت کنند ولی من به آنها گفتم که حاضر نیستم با آن دختر ازدواج کنم و تصمیم دارم با دختری نجیب و باوقارکه با تمام وجود دوستش دارم
۴۷.۱k
۱۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.