در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ ام
در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ امّا زن... زن حقیقت عشق را زود تشخیص می دهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه در می آورد، از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق می طلبد، جان تو را. به این طبیعت زن اندیشه کرده است قیس، بسیار، بسیار.
سخن می گوید و نمی گوید.
می گوید تا نگوید، تا پنهان کند چیزی را در انبوه گفته هایش.
و سخن نمی گوید تا گفته باشد نکته ی ناگفته اش را که اگر بر زبان بیاورد، یقین دارد محال به نظر خواهد رسید.
پس فقط بُق می کند و خاموش می ماند. امّا در نهان می گوید دوستم بدار! دوستش می داری، می گوید نه؛ دوستم بدار! دوستش می داری. می گوید نه، خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش می داری. امّا این کافی نیست. می گوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش می داری. امّا نه! ناگفته می گوید جانت را می خواهم؛ برایم بمیر! سر می گذاری و برایش می میری. جخ شیون می کند و به فغان درمی آید، کنار افتاده ی تو زانو می زند، سرت را میان دست ها بر زانو می گیرد و نعره می زند که نمی خواستم بمیری، نمی خواستم. برخیز، برخیز و برایم بمیر! دم که برمی آوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس می کند، بارقه ی امید در چشمانش می درخشد که باز هم، بار دیگر تو هستی، تو زنده ای تا برایش بمیری.
«برای او فقط نمردم من، زیرا اگر برایش مرده بودم، خود را از حس و عاطفه و دیدارش محروم می کردم و این قابل تحمل نبود برایم.»
در سیما چه مهربان است عشق و در سیرت چه خشم خوار.
کم تر زنی می توان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش می دارد، مرتکب جنایت نشده باشد. آری... عشق در پشت سیمای درخشانش یک غول دیگرکُش نهفته دارد.
هیچ کس مباد برای تو، الّا من. ناگفته ی زن به مردی که می ستاید، چنین است. هیچ کس، به جز من.
سخن می گوید و نمی گوید.
می گوید تا نگوید، تا پنهان کند چیزی را در انبوه گفته هایش.
و سخن نمی گوید تا گفته باشد نکته ی ناگفته اش را که اگر بر زبان بیاورد، یقین دارد محال به نظر خواهد رسید.
پس فقط بُق می کند و خاموش می ماند. امّا در نهان می گوید دوستم بدار! دوستش می داری، می گوید نه؛ دوستم بدار! دوستش می داری. می گوید نه، خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش می داری. امّا این کافی نیست. می گوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش می داری. امّا نه! ناگفته می گوید جانت را می خواهم؛ برایم بمیر! سر می گذاری و برایش می میری. جخ شیون می کند و به فغان درمی آید، کنار افتاده ی تو زانو می زند، سرت را میان دست ها بر زانو می گیرد و نعره می زند که نمی خواستم بمیری، نمی خواستم. برخیز، برخیز و برایم بمیر! دم که برمی آوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس می کند، بارقه ی امید در چشمانش می درخشد که باز هم، بار دیگر تو هستی، تو زنده ای تا برایش بمیری.
«برای او فقط نمردم من، زیرا اگر برایش مرده بودم، خود را از حس و عاطفه و دیدارش محروم می کردم و این قابل تحمل نبود برایم.»
در سیما چه مهربان است عشق و در سیرت چه خشم خوار.
کم تر زنی می توان سراغ کرد که در ذهنش نسبت به بستگان مردی که دوستش می دارد، مرتکب جنایت نشده باشد. آری... عشق در پشت سیمای درخشانش یک غول دیگرکُش نهفته دارد.
هیچ کس مباد برای تو، الّا من. ناگفته ی زن به مردی که می ستاید، چنین است. هیچ کس، به جز من.
۹.۰k
۱۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.