رمــآن یک اس ام اس
رمــآن یک اس ام اس
قسمتــ3
این چند تاsms و پشت سر هم در عوض پنج دقیقه فرستادم. دو دقیقه از sms آخرم گذشته بود که دیدم زنگ زد. سلام و علیک کردیمو گفتم: چه عجب شما گوشیتونو یه نگاه کردید. واقعاً که این جوری قول دادی که فراموشم نکنی؟
مهران:" تو راه بودم. نتونستم جوابتو بدم. ایمانم تنها اومده داریم میریم دنبال عتیقه ها. "دهنم باز مونده بود گفتم: مهران، بی ادب جلوی داداشه به خواهراش می گی عتیقه؟مهران:" بابا ایمانم خودش می دونه که اونا عتیقن. مشکلی نیست."یکم با هم حرف زدیم بعد به ایمان گفت یه جا نگه داره تا از یه مغازه یه چیزی بخره. ایمان نگه داشت. پیاده شد و گفت/ک ببخشید.این ایمان یکم فضوله نمی خواستم جلوش حرف بزنم.خب شاید این آخرین صحبتهایی باشه که با هم میکنیم.الان خداحافظی میکنیم بعد دوباره حرف می زنیم موافقی؟ شاید نتونم دیگه خداحافظی کنم."اینو که گفت یه جوری شدم. یه دفعه دلم گرفت. یه احساس بدی بهم دست داد، انگار یه عزیزم داشت ازم جدا میشد. برای خودمم عجیب بود. چرا یه همچین احساسی دارم.گفتم:" مهران می خوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشد جواب نده. باشه؟ آفرین. "مواظب خودت باش داری از خیابون رد میشی این ور و اون ور رتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها.رفتی اونجا قلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد منو فراموش میکنی. نبینم همش تو خونه کز کنی و جایی نری. برو بیرون. برو بازار. با بچه ها باش. سعی کن بهت خوش بگذره. سعی کن به هیچ جیز بدی فکر نکنی. سعی کن فقط چیزای خوب وشاد و دوست داشتنی بیاد تو ذهنت." خوب به حرفام گوش کردی؟ باید به همهشون عمل کنی باشه؟" اینارو تند تند و پشت سر هم گفتم.مهران:" چه تند تند و جالب سفارش میکنی. سعی میکنم خوش بگذره اما چه خوشی به چیزای خوب فکر میکنم مثلاً به بوسه ی خداحافظی."شوکه شدم. بوسه ی خداحافظی؟ کدوم بوسه؟ ما در این باره حرفی نزده بودیم. اصلاً چرا باید می بوسیدمش مگه اون منو... نمی فهمم معمولاً آدم به کسایی که دوستشون داره میگه منو ببوس. یعنی اون منو دوست داشت؟ درست نمی فهمیدم موضوع چیه داشتم فکر میکردم که مهران صدام کرد.مهران:" سوگند؟ نمی خوای برای خداحافظی منو ببوسی؟ شاید این سفر اخرم باشه و دیگه من ونبینی؟"مهران چی میگفت یعنی واقعاً داشت می رفت که دیگه برنگرده. من چی؟ من کجای این بازی بودم؟ به حرفش فکر کردم. می بوسمش. اونقدر دوسش داشتم که بخوام ببوسمش. حتی اگه پیشم بود هم می بوسیدمش. نمی دونم چرا؟ اما یه احساس خاصی بهش داشتم وقتی فکر میکردم ممکنه بره و دیگه برنگرده غم عالم می نشست توی دلم.مهران:" سوگند؟جوابمو ندادی؟ منو میبوسی؟"_"آره، می بوسمت. فقط باید قول بدی که خیلی مواظب خودت باشی.ok؟"مهران:" باشه.منتظرم."از پشت گوشی یه ماچ براش فرستادم. اما گفت نشنیدم. مجبور شدم دوباره ماچش کنم. همون موقع یه ماشینی رد شد.مهران گفت: تو نگاه میکنی می بینی هر وقت ماشینی، موتوری چیزی رد میشه می بوسی که نفهمم؟ من اصلاً متوجه نشدم._" من که اونجا نیستم ماشینا رو ببینم که، یه بار دیگه میبوسمت امااگه نفهمیدی دیگه نمی تونم برات کاری بکنم. یادت باشه.برای بار سوم بوسیدمش. نه ماشینی رد شد و نه موتوری. کاملاً واضح و بلند بوسیدمش.مهران ساکت بود و چیزی نمی گفت._"این یکی دیگه بهت رسید. کاملاً پیداست.سعی کن به این فکر کنی. البته اگه خوشحالت میکنه یا برات مهمه."حدود نیم ساعتی با هم حرف زدیم وسطش گفت ایمان پررو منو گذاشت و رفت. یکم منتظرش موند بعدش گفت به نظرم ایمان هم منو جا گذاشته هم خواهرش اینا رو حتماً رفته دختر بازی. اونم با اون ماشین که زیر پاشه.خلاصه بعد نیم ساعت به زور ازش خداحافظی کردم. دلم نمی یومد ازش جداشم هر چند که فقط ازش یه صدا می شناختم اما همین صدا شده بود صدای وجودم. هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی این قدر زود و فقط با یه صدا بتونه روم این همه اثر کنه.همیشه میدونستم که من آدمی نیستم که عاشق قیافه و پول طرف بشم. من همیشه میگفتم اون چیزی که منو به طرف خودش میکشونه صدا وصداقت و شخصیت طرفه. همیشه معتقد بودم هر کسی با هر قیافه ایم که باشه بعد یه مدت برا آدم معمولی میشه ادم به قیافه عادت میکنه اما این صدا و شخصیته که همیشه تو ذهن آدم باقی میمونه. نمیدونم چرا اینقدر زود حرفاشو باور کردم. چرا فکر می کردم اگه بره دیگه برنمی گرده. بهش گفته بودم: مهران فکرمی کنم دلم برات تنگ بشه.گفت:فکر نکن مطمئن باش.از کجا اینقدر مطمئن بود؟ یعنی خودش فهمیده بود که برام مهم شده و همش تو ذهنمه. نمی دونم.فردا امتحان داشتم اما هیچی نخونده بودم. اصلاً هم نمی تونستم بخونم تو مغزم نمی رفت.همه ی حواسم پیش مهران بود. ازش خواستم اگه میشه قبل از پروازش یهsms بهم بده تا من بدونم که داره میره
قسمتــ3
این چند تاsms و پشت سر هم در عوض پنج دقیقه فرستادم. دو دقیقه از sms آخرم گذشته بود که دیدم زنگ زد. سلام و علیک کردیمو گفتم: چه عجب شما گوشیتونو یه نگاه کردید. واقعاً که این جوری قول دادی که فراموشم نکنی؟
مهران:" تو راه بودم. نتونستم جوابتو بدم. ایمانم تنها اومده داریم میریم دنبال عتیقه ها. "دهنم باز مونده بود گفتم: مهران، بی ادب جلوی داداشه به خواهراش می گی عتیقه؟مهران:" بابا ایمانم خودش می دونه که اونا عتیقن. مشکلی نیست."یکم با هم حرف زدیم بعد به ایمان گفت یه جا نگه داره تا از یه مغازه یه چیزی بخره. ایمان نگه داشت. پیاده شد و گفت/ک ببخشید.این ایمان یکم فضوله نمی خواستم جلوش حرف بزنم.خب شاید این آخرین صحبتهایی باشه که با هم میکنیم.الان خداحافظی میکنیم بعد دوباره حرف می زنیم موافقی؟ شاید نتونم دیگه خداحافظی کنم."اینو که گفت یه جوری شدم. یه دفعه دلم گرفت. یه احساس بدی بهم دست داد، انگار یه عزیزم داشت ازم جدا میشد. برای خودمم عجیب بود. چرا یه همچین احساسی دارم.گفتم:" مهران می خوام بهت سفارش کنم پس خوب گوش کن و تا حرفم تموم نشد جواب نده. باشه؟ آفرین. "مواظب خودت باش داری از خیابون رد میشی این ور و اون ور رتو نگاه کن. نبینم فکر مردن تو سرت باشه ها.رفتی اونجا قلیون نکش با بچه ها خوش باش. نکنه زیادی با این دخترا گرم بگیری ها خوشم نمی یاد منو فراموش میکنی. نبینم همش تو خونه کز کنی و جایی نری. برو بیرون. برو بازار. با بچه ها باش. سعی کن بهت خوش بگذره. سعی کن به هیچ جیز بدی فکر نکنی. سعی کن فقط چیزای خوب وشاد و دوست داشتنی بیاد تو ذهنت." خوب به حرفام گوش کردی؟ باید به همهشون عمل کنی باشه؟" اینارو تند تند و پشت سر هم گفتم.مهران:" چه تند تند و جالب سفارش میکنی. سعی میکنم خوش بگذره اما چه خوشی به چیزای خوب فکر میکنم مثلاً به بوسه ی خداحافظی."شوکه شدم. بوسه ی خداحافظی؟ کدوم بوسه؟ ما در این باره حرفی نزده بودیم. اصلاً چرا باید می بوسیدمش مگه اون منو... نمی فهمم معمولاً آدم به کسایی که دوستشون داره میگه منو ببوس. یعنی اون منو دوست داشت؟ درست نمی فهمیدم موضوع چیه داشتم فکر میکردم که مهران صدام کرد.مهران:" سوگند؟ نمی خوای برای خداحافظی منو ببوسی؟ شاید این سفر اخرم باشه و دیگه من ونبینی؟"مهران چی میگفت یعنی واقعاً داشت می رفت که دیگه برنگرده. من چی؟ من کجای این بازی بودم؟ به حرفش فکر کردم. می بوسمش. اونقدر دوسش داشتم که بخوام ببوسمش. حتی اگه پیشم بود هم می بوسیدمش. نمی دونم چرا؟ اما یه احساس خاصی بهش داشتم وقتی فکر میکردم ممکنه بره و دیگه برنگرده غم عالم می نشست توی دلم.مهران:" سوگند؟جوابمو ندادی؟ منو میبوسی؟"_"آره، می بوسمت. فقط باید قول بدی که خیلی مواظب خودت باشی.ok؟"مهران:" باشه.منتظرم."از پشت گوشی یه ماچ براش فرستادم. اما گفت نشنیدم. مجبور شدم دوباره ماچش کنم. همون موقع یه ماشینی رد شد.مهران گفت: تو نگاه میکنی می بینی هر وقت ماشینی، موتوری چیزی رد میشه می بوسی که نفهمم؟ من اصلاً متوجه نشدم._" من که اونجا نیستم ماشینا رو ببینم که، یه بار دیگه میبوسمت امااگه نفهمیدی دیگه نمی تونم برات کاری بکنم. یادت باشه.برای بار سوم بوسیدمش. نه ماشینی رد شد و نه موتوری. کاملاً واضح و بلند بوسیدمش.مهران ساکت بود و چیزی نمی گفت._"این یکی دیگه بهت رسید. کاملاً پیداست.سعی کن به این فکر کنی. البته اگه خوشحالت میکنه یا برات مهمه."حدود نیم ساعتی با هم حرف زدیم وسطش گفت ایمان پررو منو گذاشت و رفت. یکم منتظرش موند بعدش گفت به نظرم ایمان هم منو جا گذاشته هم خواهرش اینا رو حتماً رفته دختر بازی. اونم با اون ماشین که زیر پاشه.خلاصه بعد نیم ساعت به زور ازش خداحافظی کردم. دلم نمی یومد ازش جداشم هر چند که فقط ازش یه صدا می شناختم اما همین صدا شده بود صدای وجودم. هیچ وقت فکر نمی کردم که کسی این قدر زود و فقط با یه صدا بتونه روم این همه اثر کنه.همیشه میدونستم که من آدمی نیستم که عاشق قیافه و پول طرف بشم. من همیشه میگفتم اون چیزی که منو به طرف خودش میکشونه صدا وصداقت و شخصیت طرفه. همیشه معتقد بودم هر کسی با هر قیافه ایم که باشه بعد یه مدت برا آدم معمولی میشه ادم به قیافه عادت میکنه اما این صدا و شخصیته که همیشه تو ذهن آدم باقی میمونه. نمیدونم چرا اینقدر زود حرفاشو باور کردم. چرا فکر می کردم اگه بره دیگه برنمی گرده. بهش گفته بودم: مهران فکرمی کنم دلم برات تنگ بشه.گفت:فکر نکن مطمئن باش.از کجا اینقدر مطمئن بود؟ یعنی خودش فهمیده بود که برام مهم شده و همش تو ذهنمه. نمی دونم.فردا امتحان داشتم اما هیچی نخونده بودم. اصلاً هم نمی تونستم بخونم تو مغزم نمی رفت.همه ی حواسم پیش مهران بود. ازش خواستم اگه میشه قبل از پروازش یهsms بهم بده تا من بدونم که داره میره
۶۸۵.۴k
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.