مردم آبادی
مردم آبادی
همه چون وادی خاموشان
درخواب
نه کسی می آید
نه کسی حوصله دارد
که زندپلک به هم
مردم خفته برین خرمن
سوخته...
پُرِ حرف
نای جنبیدن لب
چشم کس باز به کس نیست
نه سلامی
نه صلایی
بازاین عقربه ها
بی خبرازهمه جا
کندوسرگشته
به دنبال دمی آسایش
یا به کنجی
پی یک وقفه ی کوتاه
پی یک لحظه ی ناچیز
سکوت...
ساعتی دیگراگرصبرکنی
گرگ ومیش است هوا...
بازگوییم به هم
مردم آبادی
همه چون وادی خاموشان
درخواب
نه کسی می آید
نه کسی حوصله داردبزندپلک به هم...
شعر.....یاشار
همه چون وادی خاموشان
درخواب
نه کسی می آید
نه کسی حوصله دارد
که زندپلک به هم
مردم خفته برین خرمن
سوخته...
پُرِ حرف
نای جنبیدن لب
چشم کس باز به کس نیست
نه سلامی
نه صلایی
بازاین عقربه ها
بی خبرازهمه جا
کندوسرگشته
به دنبال دمی آسایش
یا به کنجی
پی یک وقفه ی کوتاه
پی یک لحظه ی ناچیز
سکوت...
ساعتی دیگراگرصبرکنی
گرگ ومیش است هوا...
بازگوییم به هم
مردم آبادی
همه چون وادی خاموشان
درخواب
نه کسی می آید
نه کسی حوصله داردبزندپلک به هم...
شعر.....یاشار
۲۳۱
۰۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.