نمازم را که تمام کردم، طبق عادتی که خودبه خود داده بودم،د
نمازم را که تمام کردم، طبق عادتی که خودبه خود داده بودم،دعای کاملی هم قرایت کردم وسرم راروی مهر گذاشتم وسجده بجا آوردم وسرانجام بر خواستم، جاا نماز را جمع کردم وگذاشتم روی کتا بخانه وبه زنم گفتم : آدم وقتی نمازشو می خونه راحت میشه ...چه احساس خوبی به آدم دست میده ... هر چی می گفتم، او جواب نمی داد، فکر کردم خوابش برده اما نه، نشسته بود روی مبل و به روبرو خیره شده بود. با خنده گفتم : مثل اینکه ما گل لگد می کنیم خانم...اصلا شنیدی چی گفتم ؟ به خودش آمد و همان طور که چایی می ریخت گفت: نه... ببخشید...یعنی حواسم جای دیگه بود... داشتم به اقدس خانم همسایمون فکر می کردم که شوهرش سه ماهه بیکارشده...امروز دیدم از سبزی فروش سر کوچه ، سیب زمینی های کوچک وخراب را جدا می کردو... بقیه حرفهای همسرم را نشنیدم به نمازم فکر می کردم واینکه « چرا راحت نشده ام » .
۴.۸k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.