Mr Unfair e8
Mr Unfair e8
زمان حال-کره-مرکز پلیس،درمانگاه-5:00 صبح....
-ب.بکهیون؟!؟بکهیونااا؟!؟دکتر چشماش داره باز میشه دیگه؟!؟
دکتر یه نگاه به چشمای خمار بک انداخت گفت...
-بله!دارن بهوش میان!
چانیول لبخند گشادی زد...
-بکهیوناااا منو میبینی؟!؟
و دستاشو جلو چشم بک تکون داد...بکهیون اینقدر ضعف داشت که به سختی
چانیول رو میدید،صورت چانیول تار تار بود...
بکهیون خیلی اروم:تا.تار میبینم...
و چشماشو بست...دکتر چراغ قوه اش رو دراورد و پلک های بکهیون رو از هم
جدا کرد و مشغول معاینه شد؛
دکتر:چشماتو ببند و پلکات رو رو هم فشار بده!
بکهیون همین کار رو کرد...
دکتر:حالا میبینی ؟!؟
بکهیون چشماشو باز کرد و بعد از دو بار پلک زدن بلاخره همه چی رو به خوبی
دید...
بکهیون:حا.حالا میتونم ببینم...
چانیول باز لبخند گشادی رو تحویل بک داد...بک چراش رو نمیدونست ولی در
مقابل چان یه لبخند زد که باعث شد شادی چان دو برابر شه!
نه چان و نه بک دلیل این لبخند ها رو نمیدونستن!
دکتر:اقای پارک؟!؟!لطفا یه چند لحظه اگه میشه....؟!؟
چانیول نگاهشو از رو بک برداشت و به دکتر نگاه کرد...
-بله الان میام...
و با دکتر راه افتاد به سمت میزش که یکم دور تر از تخت بک بود...
دکتر پشت میزش نشست و پرونده بک رو گرفت تو دستش....
دکتر:شما با این پسر چه نسبتی دارین؟!
چان یکم فکر کرد و با من من جواب داد..
-را.راستش...م.من دو.دوستشم!
دکتر:و شما میدونستید ایشون از سرطان استخوان رنج میبرن؟!!
چانیول مثل اینکه درست نشنیده بود با تعجب گفت..
-م.من متوجه نشدم؟!ببخشید میشه یه بار دیگه بگین؟!
-ظاهرا که شما نمیدونستید!ببنید اقای پارک , ایشون تا حدی علائم سرطلان استخوان رو دارن!گفتید که
وسط راهرو یهو پاهاشون شل میشه و میوفتن رو زمین؟!
چانیول که هنوز تو شوک بود با بهت سرشو تکون داد...
-خوب...این یکی از علائم شاخص سرطان استخوانه!چیز دیگه ای توشون ندیدین؟!مثل ورم کردن مچ پا و یا
درد سرسام اور؟!
چانیول با من من:د.دکتر...من با ایشون سر یه پرونده اشنا شدم و میشه گفت تقریبا 3 روزه همو میشناسیم!
دکتر:خوب...پس در اون صورت من باید از خودشون بپرسم!
و دکتر از پشت میزش دراومد و رفت سمت بکهیون...
دکتر:اقای....اقای بیون درسته؟!
بکهیون سرشو تکون داد...
-ب.بله دکتر!اتفاقی افتاده؟!بیماریم پیشرفت کرده؟!
دکتر به چان یه نگاه انداخت...
-شما میدونستید که سرطان استخوان دارید؟!
بکهیون با ناراحتی سرشو تکون داد...
دکتر:ازمایشات رو انجام دادی؟پاتولوژیست؟؟؟!!(ازمایشی برای نشان دادن سرطان)
بکهیون:راستش...در اون حد امکانات نداشتیم!
دکتر:ورم پا داشتی؟؟؟!یا...شکستگی در عضو های بدنت؟؟؟
بکهیون:ب.بله...گاهی...ورم پام...
دکتر:البته هنوز نمیشه قطعی چیزی رو گفت!شما هنوز آزمایش های مورد نیاز رو
انجام ندادی! تا جواب آزمایش ها نیاد ما نمیتونیم هیچ چیزی رو قطعی اعلام
کنیم...
اندکی بعد-در راه روی مرکز پلیس:
بکهیون با بی خیالی در کنار چانیول قدم برمیداشت...دلش می خواست زودتر
از دست این ماجرای مسخره راحت شه...البته که به این اسونی ها هم نیست..
چانیول به بکهیون نگاه کرد و از بی تفاوتی بک عصبی شد...سعی کرد تا جایی
که میتونه اروم باشه...
-چرا بهم نگفتی؟!!
بک به چان نگاه کرد...
-چی رو؟!؟!
بک درست میدونست چان داره راجب چی صحبت میکنه ولی می خواست چان
درست حرفشو بزنه...
-خودت میدونی چی رو میگم!ماجرای بیماریت!
بک خیلی بیخیال...
-فکر نمیکردم لازم باشه!
چان داشت عصبی میشد!بک هر کاری میکرد تا ناراحتش کنه!با عصبانیت...
-واقعا؟!؟!؟!یعنی نباید میگفتی!!!
بک که داشت از خنگ بازی های چان جونش به لبش میرسید داد زد...
-چرا باید به یه غریبه بگم که سرطان استخوان دارم؟!؟!؟!؟!؟
چان با بهت زدگی به بک خیره شد...واقعا چرا چان اینطوری شده بود؟!؟چرا
احساس میکرد سلامتی و شادی اون پسر وظیفشه؟!؟!؟چرا خودشو مقصر
اتفاقی که برای بکهیون افتاده بود میدونست؟!؟!؟
سرگیجه بدی به بک وارد شد؛سرشو گرفت و به دیوار تکیه داد....چان با نگرانی
به بک خیره شد...
-خو.خوبی؟!؟!؟کمک می خوای؟!؟!
بکهیون هنوز از دست چان عصبی بود...زدش کنار و گفت..
-نمی خواد...
چان داشت از لجبازی بکهیون دیوونه میشد!در حالی که بک ازش جلو تر بود تند
خودشو رسوند بهش و از زیر پاش گرفتتش و بلندش کرد...
بک با گیجی :یااااااااااااااا! بزارم زمین؟!؟!داری چیکار میکنی؟!؟؟
چان بک رو رو دستاش جا به جا کرد و راه افتاد....
بک با عصبانیت چند تا مشت به سینه چان زد...
-منو بزار زمیننننن!چانیول شییییییی!
چانیول رو به بک:ساکت باش و اروم بگیر....بقیه فکر بد میکنن...
بک تازه متوجه موقعیتش شده بود؛همه ی کارکنای مرکز با تعجب بهش زل زده
بودن...
بک برای اینکه ت
زمان حال-کره-مرکز پلیس،درمانگاه-5:00 صبح....
-ب.بکهیون؟!؟بکهیونااا؟!؟دکتر چشماش داره باز میشه دیگه؟!؟
دکتر یه نگاه به چشمای خمار بک انداخت گفت...
-بله!دارن بهوش میان!
چانیول لبخند گشادی زد...
-بکهیوناااا منو میبینی؟!؟
و دستاشو جلو چشم بک تکون داد...بکهیون اینقدر ضعف داشت که به سختی
چانیول رو میدید،صورت چانیول تار تار بود...
بکهیون خیلی اروم:تا.تار میبینم...
و چشماشو بست...دکتر چراغ قوه اش رو دراورد و پلک های بکهیون رو از هم
جدا کرد و مشغول معاینه شد؛
دکتر:چشماتو ببند و پلکات رو رو هم فشار بده!
بکهیون همین کار رو کرد...
دکتر:حالا میبینی ؟!؟
بکهیون چشماشو باز کرد و بعد از دو بار پلک زدن بلاخره همه چی رو به خوبی
دید...
بکهیون:حا.حالا میتونم ببینم...
چانیول باز لبخند گشادی رو تحویل بک داد...بک چراش رو نمیدونست ولی در
مقابل چان یه لبخند زد که باعث شد شادی چان دو برابر شه!
نه چان و نه بک دلیل این لبخند ها رو نمیدونستن!
دکتر:اقای پارک؟!؟!لطفا یه چند لحظه اگه میشه....؟!؟
چانیول نگاهشو از رو بک برداشت و به دکتر نگاه کرد...
-بله الان میام...
و با دکتر راه افتاد به سمت میزش که یکم دور تر از تخت بک بود...
دکتر پشت میزش نشست و پرونده بک رو گرفت تو دستش....
دکتر:شما با این پسر چه نسبتی دارین؟!
چان یکم فکر کرد و با من من جواب داد..
-را.راستش...م.من دو.دوستشم!
دکتر:و شما میدونستید ایشون از سرطان استخوان رنج میبرن؟!!
چانیول مثل اینکه درست نشنیده بود با تعجب گفت..
-م.من متوجه نشدم؟!ببخشید میشه یه بار دیگه بگین؟!
-ظاهرا که شما نمیدونستید!ببنید اقای پارک , ایشون تا حدی علائم سرطلان استخوان رو دارن!گفتید که
وسط راهرو یهو پاهاشون شل میشه و میوفتن رو زمین؟!
چانیول که هنوز تو شوک بود با بهت سرشو تکون داد...
-خوب...این یکی از علائم شاخص سرطان استخوانه!چیز دیگه ای توشون ندیدین؟!مثل ورم کردن مچ پا و یا
درد سرسام اور؟!
چانیول با من من:د.دکتر...من با ایشون سر یه پرونده اشنا شدم و میشه گفت تقریبا 3 روزه همو میشناسیم!
دکتر:خوب...پس در اون صورت من باید از خودشون بپرسم!
و دکتر از پشت میزش دراومد و رفت سمت بکهیون...
دکتر:اقای....اقای بیون درسته؟!
بکهیون سرشو تکون داد...
-ب.بله دکتر!اتفاقی افتاده؟!بیماریم پیشرفت کرده؟!
دکتر به چان یه نگاه انداخت...
-شما میدونستید که سرطان استخوان دارید؟!
بکهیون با ناراحتی سرشو تکون داد...
دکتر:ازمایشات رو انجام دادی؟پاتولوژیست؟؟؟!!(ازمایشی برای نشان دادن سرطان)
بکهیون:راستش...در اون حد امکانات نداشتیم!
دکتر:ورم پا داشتی؟؟؟!یا...شکستگی در عضو های بدنت؟؟؟
بکهیون:ب.بله...گاهی...ورم پام...
دکتر:البته هنوز نمیشه قطعی چیزی رو گفت!شما هنوز آزمایش های مورد نیاز رو
انجام ندادی! تا جواب آزمایش ها نیاد ما نمیتونیم هیچ چیزی رو قطعی اعلام
کنیم...
اندکی بعد-در راه روی مرکز پلیس:
بکهیون با بی خیالی در کنار چانیول قدم برمیداشت...دلش می خواست زودتر
از دست این ماجرای مسخره راحت شه...البته که به این اسونی ها هم نیست..
چانیول به بکهیون نگاه کرد و از بی تفاوتی بک عصبی شد...سعی کرد تا جایی
که میتونه اروم باشه...
-چرا بهم نگفتی؟!!
بک به چان نگاه کرد...
-چی رو؟!؟!
بک درست میدونست چان داره راجب چی صحبت میکنه ولی می خواست چان
درست حرفشو بزنه...
-خودت میدونی چی رو میگم!ماجرای بیماریت!
بک خیلی بیخیال...
-فکر نمیکردم لازم باشه!
چان داشت عصبی میشد!بک هر کاری میکرد تا ناراحتش کنه!با عصبانیت...
-واقعا؟!؟!؟!یعنی نباید میگفتی!!!
بک که داشت از خنگ بازی های چان جونش به لبش میرسید داد زد...
-چرا باید به یه غریبه بگم که سرطان استخوان دارم؟!؟!؟!؟!؟
چان با بهت زدگی به بک خیره شد...واقعا چرا چان اینطوری شده بود؟!؟چرا
احساس میکرد سلامتی و شادی اون پسر وظیفشه؟!؟!؟چرا خودشو مقصر
اتفاقی که برای بکهیون افتاده بود میدونست؟!؟!؟
سرگیجه بدی به بک وارد شد؛سرشو گرفت و به دیوار تکیه داد....چان با نگرانی
به بک خیره شد...
-خو.خوبی؟!؟!؟کمک می خوای؟!؟!
بکهیون هنوز از دست چان عصبی بود...زدش کنار و گفت..
-نمی خواد...
چان داشت از لجبازی بکهیون دیوونه میشد!در حالی که بک ازش جلو تر بود تند
خودشو رسوند بهش و از زیر پاش گرفتتش و بلندش کرد...
بک با گیجی :یااااااااااااااا! بزارم زمین؟!؟!داری چیکار میکنی؟!؟؟
چان بک رو رو دستاش جا به جا کرد و راه افتاد....
بک با عصبانیت چند تا مشت به سینه چان زد...
-منو بزار زمیننننن!چانیول شییییییی!
چانیول رو به بک:ساکت باش و اروم بگیر....بقیه فکر بد میکنن...
بک تازه متوجه موقعیتش شده بود؛همه ی کارکنای مرکز با تعجب بهش زل زده
بودن...
بک برای اینکه ت
۱۹۹.۹k
۱۵ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.