من عقابی بودم که نگاه ماری سخت آزارم داد. بال گشودم وبه س
من عقابی بودم که نگاه ماری سخت آزارم داد. بال گشودم وبه سمتش رفتم ، از زمینش کندم به هوا آوردم . آخر عمرش بود که فریب چشمش سخت جادویم کرد . در نوک یک قله آشیانش دادم که همین دل رحمی چه به روزم آورد . عشق جادویم کرد وزهر خود بر من ریخت ، از نوک قله به زمین افتادم . تازه یادم آمد . من عقابی بودم بر فراز یک کوه آشیان خود را به نگاهی دادم .
۱۲۳
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.