این روزها خسته ام.. شبیه قلمی که روی کاغذ سکندری می خورد
این روزها خسته ام.. شبیه قلمی که روی کاغذ سکندری می خورد و تلو تلو خوردن های بعدِ مستی اش راه به مقصدِ هیچ شعری نمی برد..
این روزها ساکتم.. شبیه لب های نیمه بازی که شاق ترین فریاد در بیخِ گلویش گیر کرده است و بیرون نمی جهد تا لَختی از خستگی های بغض هایم بِدَر کند..
این روزها کرختم.. تو گویی سرمایی موحش در مغز استخوانم به صخره گرفته ست قدم هایی را که بیشتر قولم داده بودند مرا به منزلگهی دیگر رهنمون شوند..
این روزها بی روز و شبم.. شبیه تقویمی که به وقتِ تحویلِ سال عهدِ یک سال سگ دو را با صاحب خانه ای می بندد که خانه اش خلاصه ست در کوله ای پشتی که ازین شهر تا آن ویرانه به دوش میکشد..
این روزها.. شبیه چوب خطم.. بیست و هفت سالۀ زل زده به تقویم اجباری که تمام نمی شود.. تمامت میکند..
این روزها گنگم.. شبیه سیگاری که منع شده، در ذهن میکشم.. نه حالی برای نوشتن دارم، نه فکری برای کردن.. دستم به هر چیز سائیده می شود جز قلم..
این روزها شبیه هرکس هستم جز سایه ای که روی دیوار، زیرِ سوی آباژور جا گذاشتمش تا شاید روزی دوباره در جلدش فرو روم.. شاید دوباره به خودم رجعت کنم تا بازگشتم به سوی همان نویسندۀ بی کسی باشد که از عشق میگذشت تا قدری با قلمش در خلوت به سر کند..
به دود سیگار قسم که این روزها اندیشۀ نوشتن مرا سخت میترساند.. باید که مچاله باشم و به مچاله شدن مؤمن که خاصیتِ اجبار، چروکیده شدن در لاکِ خویشتن است..
این روزها باید قلم را.. و شعر را.. و خودم را تنها بگذارم.. که نزدیک شدن به این تثلیث، فاجعه به بار می آورد..
این روزها ساکتم.. شبیه لب های نیمه بازی که شاق ترین فریاد در بیخِ گلویش گیر کرده است و بیرون نمی جهد تا لَختی از خستگی های بغض هایم بِدَر کند..
این روزها کرختم.. تو گویی سرمایی موحش در مغز استخوانم به صخره گرفته ست قدم هایی را که بیشتر قولم داده بودند مرا به منزلگهی دیگر رهنمون شوند..
این روزها بی روز و شبم.. شبیه تقویمی که به وقتِ تحویلِ سال عهدِ یک سال سگ دو را با صاحب خانه ای می بندد که خانه اش خلاصه ست در کوله ای پشتی که ازین شهر تا آن ویرانه به دوش میکشد..
این روزها.. شبیه چوب خطم.. بیست و هفت سالۀ زل زده به تقویم اجباری که تمام نمی شود.. تمامت میکند..
این روزها گنگم.. شبیه سیگاری که منع شده، در ذهن میکشم.. نه حالی برای نوشتن دارم، نه فکری برای کردن.. دستم به هر چیز سائیده می شود جز قلم..
این روزها شبیه هرکس هستم جز سایه ای که روی دیوار، زیرِ سوی آباژور جا گذاشتمش تا شاید روزی دوباره در جلدش فرو روم.. شاید دوباره به خودم رجعت کنم تا بازگشتم به سوی همان نویسندۀ بی کسی باشد که از عشق میگذشت تا قدری با قلمش در خلوت به سر کند..
به دود سیگار قسم که این روزها اندیشۀ نوشتن مرا سخت میترساند.. باید که مچاله باشم و به مچاله شدن مؤمن که خاصیتِ اجبار، چروکیده شدن در لاکِ خویشتن است..
این روزها باید قلم را.. و شعر را.. و خودم را تنها بگذارم.. که نزدیک شدن به این تثلیث، فاجعه به بار می آورد..
۲.۷k
۲۵ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.