یک روزِ جمعه
یک روزِ جمعه
لباسِ شیکِ رفتن پوشید
غـــــرور شعر را شکست.. و
برای شاعر،
تنها لکنت به ارث گذاشت
آنــــــقدر که از حرف زدن بیافتد..
یک روز جمعه بود که
خستگیاش به بلوغ رسید .. و
تکلیفِ رفتن بر او واجب شد
منتاش را از سرِ شعر کـم کرد و
با جاده روی هم ریخت و با ماندن غریبگی کرد..
یک روز جمعه
شعر را درگیرِ صرفِ فعلِ رفتن و
خودش را سوم شخصِ شاعر ِمُفرد کرد..
شادی را بدل به افسانه و غـم را روایت کرد..
...
یک روز جمعه است..
شاعر بیخیالِ جای خالیاش هنوز
بر سرِ مـخاطبِ خویش ایستاده است.. و
در تصاعدِ هندسیِ خیال،
هنوز انکار را
به نافِ جای خالیِ پریِ قصه میبندد
هنوز دلِ شکستۀ شعر را صابون میزند.. و
هنوز اول شخصِ رفتۀ قصه را با
دوم شخصِ عاشقانههای خویش اشتباه می گیرد..
.
.
هنوز سوم شخصِ رفتۀ شعر را به نام کوچکش صدا میکند.
لباسِ شیکِ رفتن پوشید
غـــــرور شعر را شکست.. و
برای شاعر،
تنها لکنت به ارث گذاشت
آنــــــقدر که از حرف زدن بیافتد..
یک روز جمعه بود که
خستگیاش به بلوغ رسید .. و
تکلیفِ رفتن بر او واجب شد
منتاش را از سرِ شعر کـم کرد و
با جاده روی هم ریخت و با ماندن غریبگی کرد..
یک روز جمعه
شعر را درگیرِ صرفِ فعلِ رفتن و
خودش را سوم شخصِ شاعر ِمُفرد کرد..
شادی را بدل به افسانه و غـم را روایت کرد..
...
یک روز جمعه است..
شاعر بیخیالِ جای خالیاش هنوز
بر سرِ مـخاطبِ خویش ایستاده است.. و
در تصاعدِ هندسیِ خیال،
هنوز انکار را
به نافِ جای خالیِ پریِ قصه میبندد
هنوز دلِ شکستۀ شعر را صابون میزند.. و
هنوز اول شخصِ رفتۀ قصه را با
دوم شخصِ عاشقانههای خویش اشتباه می گیرد..
.
.
هنوز سوم شخصِ رفتۀ شعر را به نام کوچکش صدا میکند.
۳۶۲
۰۲ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.