نریمان گفت: مامان این ته تغاریه لوستو یه کم بیشتر
نریمان گفت: مامان این ته تغاریه لوستو یه کم بیشتر
تربیت میکردی خیلی لوس تشریف داره!!
نوشین گفت: نیلوفر، بنفشه زنگ زد کارت داشت یه زنگ بهش بزن..
گفتم: الان که شدید خستم..بزار برم یه دوش بگیرم بهش
میزنگم!
یه دوش آب سرد حسابی خستگیمو برطرف کرد...
شماره ی خونه ی خاله رو گرفتم...
_ الو؟
صدای سرد و خشک بردیا بود..دلم براش یه ذره شده بود
بعد اون دعوای حسابی....اوووووف
_ الو سلام بردیا..نیلوفرم!
صدایی نیومد بعد چند ثانیه صدای بنفشه تو گوشم پیچید
بیشور حتی جواب سلاممو هم نداده بود..
_ الو سلام نیلوفری خوبی عزیزم؟
حتی صدای گرم و صمیمیه بنفشه هم نتوست ناراحتیمو برطرف کنه...
_ مرسی خوبم..تو خوبی؟ خاله چطوره؟
_ همه خوبن..منم خوبم! زنگ زدم خونتون..نوشین گفت با
نریمان رفتی خرید آره؟
_ آره..رفته بودم خریداشونو کنن...
_ تموم شد؟
_ نه بابا..دلت خوشه ها..اون هستی ای که من دیدم
درست تا شب عقدش باید بره از این پاساژ به اون پاساژ
_ مبارکشون باشه! میخواستم ازت بخوام اگه کاری نداری
فردا بیای اینجا..
_ اونجا چرا؟
_ منم یه کم خرید دارم میخوام برای مراسمه عقد نریمان
انجامشون بدم..البته اگه دوس داری بیا..
بنفشه انقدر با لحن مظلومی این خواهشو کرد که
نتونستم هیچ مخالفتی کنم خوبیش این بود که بنفشه
راحت انتخاب میکرد و مثل هستی پدر آدمو در نمیاورد...
_ نه عزیزم این حرفا چیه؟.باشه میام..
_ وای مرسی نیلو...صبح بیایا میخوام یه نهار خوشمزه بدم
بهت بخوری بعدشم عصر میریم خرید..
_ نه دیگه مزاحم نمیشم همون عصر میام..
_ غلط کردی..مزاحم چیه؟ صبح میایا
_ باشه
_ مرسی..به خاله هم سلام برسون خدافظ..
گوشی و قطع کردم...به پذیرایی رفتم داشتم با ریموت
تی وی ور میرفتم که مامان گقت:
چیکارت داشت؟
گفتم: کی؟
نریمان گفت: عمه ی من؟!!! خب بنفشه رو میگه دیگه...
نگامو از صفحه ی تی وی به صورت نریمان دوختم و براش
شکلک در آوردم و رو به مامان گفتم:
میخواست برم خونشون تا با هم بریم خرید...
نوشین گفت: گفتی میری؟
گفتم: آره..
نریمان گفت: ای غریبه نواز...!! جونت در اومد امروز با منو
هستی اومدی بازار اونوقت تا بنفشه زنگ زد قبول
کردی؟
گفتم: اولاً امروز با شما دو تا اومدم از سرتونم زیاد بود در
ثانی بنفشه مثل هستی نیس تا حالا صد بار باهاش
رفتم خرید زود مثل آدم انتخاب میکنه!!
_ بس که لوس تشریف داری...
چشامو مالیدم ساعت 10 بود از سوت و کوری خونه
معلوم بود که نریمان خونه نیس..یادم افتاد با هستی رفته
خرید..حتی اسم خرید با هستی هم تنمو میلرزوند!!!
کسی خونه نبود نوشینم قرار بود بره خونه ی حمید! یه
یادداشت کوچیک برای مامان نوشتمو وسایلمو جمع
کردمو رفتم خونه ی خاله پری!!
خاله پری صورتمو بوسید و بنفشه هم کلی از دیدنم ذوق
کرد بوی قیمه تموم خونه رو گرفته بود الحق که بنفشه
کدبانو شده بود...
گفتم: بهار نیس؟
خاله گفت: خوابه! دیشب تا دیروقت با پارسا بیرون بود...
به ساعت نگاه کردم داشت ساعت میشد 11..بابا ای ول
به بهار ..از من بیشتر میخوابید!!
بنفشه گفت: بهار، جغده شبه!
لبخندی زدم خیلی دوس داشتم بردیا رو ببینم دلم براش
ضعف میرفت..خودمو حتی برای دیدن سردیاشم
مشتاق میدیدم...
بالاخره بهار از خواب ناز بیدار شد و اومد جلو صورتمو
بوسید و گفت: چه عجب از اینورا!
قیافش خیلی بامزه شده بود لباس خواب خرسی پوشیده
بود و موهاشم که فوق العاده لَخت بود درهم
رفته بود رنگ صورتش کامل پریده بود با این حال لبخندی
زدمو گفتم:
من که تازه اینجا بودم...
بهار گفت: چه خبر از هستی؟
_ هیچی سرگرمه خریداشه دیگه!
_ درکش میکنم منو پارسام اگه بدونی چقدر تو پاساژا چرخ
خوردیم تا تموم شد...
_ من بیشتر از هستی خسته شدم اون که کبکش
خروس میخوند داره ازدواج میکنه و با ذوق خرید میکنه اما
من از پا افتادم...وقتی نریمان گفت امروزم باهاشون برم
مو رو بدنم سیخ شد بهار...
خاله پری خندید و گفت: جوونن دیگه! نوبت خودتم میشه
خاله جون!
بنفشه خندید و گفت: اوه اوه میایم میبینم هستی و
شوهرش سر خرید دعواشون شده و راهیه دادگاه شدن!
خندیدم...
بهار بی مقدمه پرسید: تو قصذ ازدواج نداری نیلو؟
_ چطور؟
_ اگه قصدشو داری بگو..یه کیس مناسب برات در نظر
دارم..
بهار چشمکی بهم زد...نکنه منظورش بردیاس؟!! آخ خداا
یعنی به این زودی داره دعاهام مستجاب میشه؟
بنفشه گفت: به بهار گوش نده، حرف زیاد میزنه!
بهار با دلخوری گفت: من حرف زیاد میزنم بیشووور؟ تو
مراسم عقدم..خونواده ی پارسا عاشقت شدن نیلو!
آهااااااان..گفتم ما از این شانسا نداریما...بهار با ذوق و
شوق ادامه
تربیت میکردی خیلی لوس تشریف داره!!
نوشین گفت: نیلوفر، بنفشه زنگ زد کارت داشت یه زنگ بهش بزن..
گفتم: الان که شدید خستم..بزار برم یه دوش بگیرم بهش
میزنگم!
یه دوش آب سرد حسابی خستگیمو برطرف کرد...
شماره ی خونه ی خاله رو گرفتم...
_ الو؟
صدای سرد و خشک بردیا بود..دلم براش یه ذره شده بود
بعد اون دعوای حسابی....اوووووف
_ الو سلام بردیا..نیلوفرم!
صدایی نیومد بعد چند ثانیه صدای بنفشه تو گوشم پیچید
بیشور حتی جواب سلاممو هم نداده بود..
_ الو سلام نیلوفری خوبی عزیزم؟
حتی صدای گرم و صمیمیه بنفشه هم نتوست ناراحتیمو برطرف کنه...
_ مرسی خوبم..تو خوبی؟ خاله چطوره؟
_ همه خوبن..منم خوبم! زنگ زدم خونتون..نوشین گفت با
نریمان رفتی خرید آره؟
_ آره..رفته بودم خریداشونو کنن...
_ تموم شد؟
_ نه بابا..دلت خوشه ها..اون هستی ای که من دیدم
درست تا شب عقدش باید بره از این پاساژ به اون پاساژ
_ مبارکشون باشه! میخواستم ازت بخوام اگه کاری نداری
فردا بیای اینجا..
_ اونجا چرا؟
_ منم یه کم خرید دارم میخوام برای مراسمه عقد نریمان
انجامشون بدم..البته اگه دوس داری بیا..
بنفشه انقدر با لحن مظلومی این خواهشو کرد که
نتونستم هیچ مخالفتی کنم خوبیش این بود که بنفشه
راحت انتخاب میکرد و مثل هستی پدر آدمو در نمیاورد...
_ نه عزیزم این حرفا چیه؟.باشه میام..
_ وای مرسی نیلو...صبح بیایا میخوام یه نهار خوشمزه بدم
بهت بخوری بعدشم عصر میریم خرید..
_ نه دیگه مزاحم نمیشم همون عصر میام..
_ غلط کردی..مزاحم چیه؟ صبح میایا
_ باشه
_ مرسی..به خاله هم سلام برسون خدافظ..
گوشی و قطع کردم...به پذیرایی رفتم داشتم با ریموت
تی وی ور میرفتم که مامان گقت:
چیکارت داشت؟
گفتم: کی؟
نریمان گفت: عمه ی من؟!!! خب بنفشه رو میگه دیگه...
نگامو از صفحه ی تی وی به صورت نریمان دوختم و براش
شکلک در آوردم و رو به مامان گفتم:
میخواست برم خونشون تا با هم بریم خرید...
نوشین گفت: گفتی میری؟
گفتم: آره..
نریمان گفت: ای غریبه نواز...!! جونت در اومد امروز با منو
هستی اومدی بازار اونوقت تا بنفشه زنگ زد قبول
کردی؟
گفتم: اولاً امروز با شما دو تا اومدم از سرتونم زیاد بود در
ثانی بنفشه مثل هستی نیس تا حالا صد بار باهاش
رفتم خرید زود مثل آدم انتخاب میکنه!!
_ بس که لوس تشریف داری...
چشامو مالیدم ساعت 10 بود از سوت و کوری خونه
معلوم بود که نریمان خونه نیس..یادم افتاد با هستی رفته
خرید..حتی اسم خرید با هستی هم تنمو میلرزوند!!!
کسی خونه نبود نوشینم قرار بود بره خونه ی حمید! یه
یادداشت کوچیک برای مامان نوشتمو وسایلمو جمع
کردمو رفتم خونه ی خاله پری!!
خاله پری صورتمو بوسید و بنفشه هم کلی از دیدنم ذوق
کرد بوی قیمه تموم خونه رو گرفته بود الحق که بنفشه
کدبانو شده بود...
گفتم: بهار نیس؟
خاله گفت: خوابه! دیشب تا دیروقت با پارسا بیرون بود...
به ساعت نگاه کردم داشت ساعت میشد 11..بابا ای ول
به بهار ..از من بیشتر میخوابید!!
بنفشه گفت: بهار، جغده شبه!
لبخندی زدم خیلی دوس داشتم بردیا رو ببینم دلم براش
ضعف میرفت..خودمو حتی برای دیدن سردیاشم
مشتاق میدیدم...
بالاخره بهار از خواب ناز بیدار شد و اومد جلو صورتمو
بوسید و گفت: چه عجب از اینورا!
قیافش خیلی بامزه شده بود لباس خواب خرسی پوشیده
بود و موهاشم که فوق العاده لَخت بود درهم
رفته بود رنگ صورتش کامل پریده بود با این حال لبخندی
زدمو گفتم:
من که تازه اینجا بودم...
بهار گفت: چه خبر از هستی؟
_ هیچی سرگرمه خریداشه دیگه!
_ درکش میکنم منو پارسام اگه بدونی چقدر تو پاساژا چرخ
خوردیم تا تموم شد...
_ من بیشتر از هستی خسته شدم اون که کبکش
خروس میخوند داره ازدواج میکنه و با ذوق خرید میکنه اما
من از پا افتادم...وقتی نریمان گفت امروزم باهاشون برم
مو رو بدنم سیخ شد بهار...
خاله پری خندید و گفت: جوونن دیگه! نوبت خودتم میشه
خاله جون!
بنفشه خندید و گفت: اوه اوه میایم میبینم هستی و
شوهرش سر خرید دعواشون شده و راهیه دادگاه شدن!
خندیدم...
بهار بی مقدمه پرسید: تو قصذ ازدواج نداری نیلو؟
_ چطور؟
_ اگه قصدشو داری بگو..یه کیس مناسب برات در نظر
دارم..
بهار چشمکی بهم زد...نکنه منظورش بردیاس؟!! آخ خداا
یعنی به این زودی داره دعاهام مستجاب میشه؟
بنفشه گفت: به بهار گوش نده، حرف زیاد میزنه!
بهار با دلخوری گفت: من حرف زیاد میزنم بیشووور؟ تو
مراسم عقدم..خونواده ی پارسا عاشقت شدن نیلو!
آهااااااان..گفتم ما از این شانسا نداریما...بهار با ذوق و
شوق ادامه
۴۵.۰k
۱۷ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.