اتل متل يه قصه
اتل متل يه قصه
از غربت يه دايي
جانباز هشت سال جنگ
موجي و شيميايي
خسته و دل شكسته
هميشه سرفه مي كرد
ميخنديد اما آروم
به خود مي پيچيد از درد
دايي جونم تو خونه
نور نگاه ما بود
بعد باباي خوبم
پشت و پناه ما بود
توي خونه با اينكه
جاي بابام خالي بود
اما با دايي جونم
زندگيمون عالي بود
تو جبهه با هم بودن
خردل اونارو سوزوند
باباي من شهيد شد
داييم به يادگار موند
موج كه اونو ميگيره
خونه به هم ميريزه
داد ميكشه بخوابيد
نوبت سينه خيزه
يا خيلي آروم ميره
نقشه جنگ ميكشه
براي غافلگيري
طرحي قشنگ ميكشه
يه شب كه موج گرفتش
همه توي خواب بوديم
بي تاب بود اما همه
توي خواب ناب بوديم
بي تاب وپر تلاطم
هي بي قراري ميكرد
با سر ميزد تو ديوار
هي گريه زاري ميكرد
آروم آروم بي صدا
گريه ميكرد ميخنديد
انگار كه توي جبهه اس
چون رفيقاشو ميديد
انگار يهو حاجي رو
ديدش و گرم گرفتن
از بي وفايي هاي
بعد جبهه ها گفتن
دويدو رفت توي حال
فرياد كشيد خمپاره
همه پناه بگيريد
از موجاي ماهواره
يه لحظه داد زد حاجي
اينقده سرد نبودي
منو تنها گذاشتي
تو كه نامرد نبودي
نميبيني چه سخته
بعد جبهه ها جدل
جنگ با بد حجابي
با سي دي مبتذل
نميبيني چه سخته
بعد جبهه ها فرياد
نبرد با بي غيرت
نبرد با اعتياد
نميبيني چه سخته
بهد جبهه ها نبرد
شناسايي دشمن
تميز مرد و نامرد
حاجي نيستي ببيني
جوونو قرتي كردن
اونو به جاي مسجد
مشغول پارتي كردن
حاجي نيستي ببيني
به ماها نيش مي زنن
به عشقمون مي خندن
طعنه به ريش مي زنن
حاجي نيستي ببيني
يه عده اي كمونيست
ميگن زمان جنگ نيست
ميگن شهيد الگو نيست
حاجي نيستي ببيني
چفيه عار و ننگ شد
مانتوها كوتاه شدن
بد حجابي قشنگ شد
حاجي نيستي ببيني
يه عده دلسنگ شدن
يه عده غرق دنيا
پشيمون از جنگ شدن
حاجي ميخوام دلم رو
پر از شقايق كنم
از غصه ها بميرم
دلم ميخواد دق كنم
حال دايي كه خوب شد
ماجرا رو كه فهميد
با شرمندگي گفتش
منو بايد ببخشيد
اين اواخر دايي جون
ذره ذره آب مي شد
ميسوختش و ميساختش
عينهو آفتاب مي شد
خيلي وقتا دايي جون
شبا تا صبح بيدار بود
توي قفس پرنده
همش فكر فرار بود
يه شب كه رفتيم هيئت
روضه كوچه خوندن
از حضرت فاطمه
قلب اونو سوزوندن
روضه رسيد به اوجش
غربت و خوب حس ميكرد
سيلي و كوچه و در
با دست بسته مرد
رفتش تو حال سجده
از ته دل گريه كرد
هم نواي عرشيا
ناله كشيد از اين درد
وقتي تموم شد هيئت
ديديم دايي افتاده
انگار كه بيست ساله كه
دايي جونم جون داده
هرچي تكونش داديم
هيچ تكوني نديديم
هر چي صداش مي كرديم
صدايي نشنيديم
رسونديمش به اورژانش
دكترا گفتن مرده
داد كشيدم دروغه
دايي من نمرده
پا شو بريم به خونه
مامان چشم انتظاره
بعد بابا به جز تو
پناهگاهي نداره
آره داييم راحت شد
از دست بي وفاها
با غصه و خون دل
دق كردش از جفاها
به تشييعش اومدن
مسئولاي زيادي
هركدوم از مسئولا
مي كردن از اون يادي
از غربت يه دايي
جانباز هشت سال جنگ
موجي و شيميايي
خسته و دل شكسته
هميشه سرفه مي كرد
ميخنديد اما آروم
به خود مي پيچيد از درد
دايي جونم تو خونه
نور نگاه ما بود
بعد باباي خوبم
پشت و پناه ما بود
توي خونه با اينكه
جاي بابام خالي بود
اما با دايي جونم
زندگيمون عالي بود
تو جبهه با هم بودن
خردل اونارو سوزوند
باباي من شهيد شد
داييم به يادگار موند
موج كه اونو ميگيره
خونه به هم ميريزه
داد ميكشه بخوابيد
نوبت سينه خيزه
يا خيلي آروم ميره
نقشه جنگ ميكشه
براي غافلگيري
طرحي قشنگ ميكشه
يه شب كه موج گرفتش
همه توي خواب بوديم
بي تاب بود اما همه
توي خواب ناب بوديم
بي تاب وپر تلاطم
هي بي قراري ميكرد
با سر ميزد تو ديوار
هي گريه زاري ميكرد
آروم آروم بي صدا
گريه ميكرد ميخنديد
انگار كه توي جبهه اس
چون رفيقاشو ميديد
انگار يهو حاجي رو
ديدش و گرم گرفتن
از بي وفايي هاي
بعد جبهه ها گفتن
دويدو رفت توي حال
فرياد كشيد خمپاره
همه پناه بگيريد
از موجاي ماهواره
يه لحظه داد زد حاجي
اينقده سرد نبودي
منو تنها گذاشتي
تو كه نامرد نبودي
نميبيني چه سخته
بعد جبهه ها جدل
جنگ با بد حجابي
با سي دي مبتذل
نميبيني چه سخته
بعد جبهه ها فرياد
نبرد با بي غيرت
نبرد با اعتياد
نميبيني چه سخته
بهد جبهه ها نبرد
شناسايي دشمن
تميز مرد و نامرد
حاجي نيستي ببيني
جوونو قرتي كردن
اونو به جاي مسجد
مشغول پارتي كردن
حاجي نيستي ببيني
به ماها نيش مي زنن
به عشقمون مي خندن
طعنه به ريش مي زنن
حاجي نيستي ببيني
يه عده اي كمونيست
ميگن زمان جنگ نيست
ميگن شهيد الگو نيست
حاجي نيستي ببيني
چفيه عار و ننگ شد
مانتوها كوتاه شدن
بد حجابي قشنگ شد
حاجي نيستي ببيني
يه عده دلسنگ شدن
يه عده غرق دنيا
پشيمون از جنگ شدن
حاجي ميخوام دلم رو
پر از شقايق كنم
از غصه ها بميرم
دلم ميخواد دق كنم
حال دايي كه خوب شد
ماجرا رو كه فهميد
با شرمندگي گفتش
منو بايد ببخشيد
اين اواخر دايي جون
ذره ذره آب مي شد
ميسوختش و ميساختش
عينهو آفتاب مي شد
خيلي وقتا دايي جون
شبا تا صبح بيدار بود
توي قفس پرنده
همش فكر فرار بود
يه شب كه رفتيم هيئت
روضه كوچه خوندن
از حضرت فاطمه
قلب اونو سوزوندن
روضه رسيد به اوجش
غربت و خوب حس ميكرد
سيلي و كوچه و در
با دست بسته مرد
رفتش تو حال سجده
از ته دل گريه كرد
هم نواي عرشيا
ناله كشيد از اين درد
وقتي تموم شد هيئت
ديديم دايي افتاده
انگار كه بيست ساله كه
دايي جونم جون داده
هرچي تكونش داديم
هيچ تكوني نديديم
هر چي صداش مي كرديم
صدايي نشنيديم
رسونديمش به اورژانش
دكترا گفتن مرده
داد كشيدم دروغه
دايي من نمرده
پا شو بريم به خونه
مامان چشم انتظاره
بعد بابا به جز تو
پناهگاهي نداره
آره داييم راحت شد
از دست بي وفاها
با غصه و خون دل
دق كردش از جفاها
به تشييعش اومدن
مسئولاي زيادي
هركدوم از مسئولا
مي كردن از اون يادي
۴.۲k
۱۱ خرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.