تاول زده بود پاهای خیال اش ذهنی که باران غم آب به آسیابش می ریخت و آسمانش تهی از خورشید امید بود... ذهنی باردار واژه ها که از آن ها گرداب های گیج می زایید و به سمت آینده عطسه های یأس می زد...
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.