پارت۴) رمان راه مدرسه)البته حق دارن ساعت ۷ صبحه و همه خوا
پارت۴) رمان راه مدرسه)البته حق دارن ساعت ۷ صبحه و همه خواب یه نگا به اطرافم کردم تکیه دادم به ماشینم و شروع کردم به دید زدن اطراف که چشمم به یه دختر با فرم مدرسه افتاد چشم هاشو بسته بود و میدوید خودمو انداختم جلوش اونم یه دفعه وایساد چسپیده بودیم بهم دیگه واقعا کم مونده بود یکی بشیم همینجوری زل زده بود به دماغم منم همینجوری داشتم نگاش میکردم پوست سفیدی داشت ولی زیر چشماش کبود بود و روی گونش خراش افتاده بود یعنی چه بلایی سرش اومده ؟ یدفعه سرشو بالا آورد و یه نگاه بهم انداخت و با یه ببخشید آروم که بزور شنیدم از کنارم رد شد با دیدن رنگ چشماش یه لحظه ماتم برد یه رنگ خیلی خاص و گیرا اون رفت ولی من همینجوری مسخ سر جام وایساده بودم با صدای عق زدن کسی سرمو برگردوندم با دیدن دختره که رو زمین نشسته بود و عق می زد سریع به طرفش رفتم رامیار_خانوم حالت خوبه ؟ با این حرفم شروع کرد به گریه کردن یه جوری گریه میکرد که انگار پدرش مرده .😐 😐 والا دستمو دراز کردم که بلندش کنم بریم بیمارستان ولی خودشو جمع کرد این چرا اینجوری کرد من که نمی خواستم بخورمش اوه اوه یادم نبود اینجا ایرانه و من نامحرمم . رامیار_عذر میخوام نمی خواستم اذیتتون کنم اگه میشه بلند شید بریم بیمارستان انگار زیاد حالتون خوب نیست. طناز_ خوووبم ولی بعد سیاهی.رامیار_ کاملا معلومه چقدر خوبه یدفعه بیهوش شد دیگه نمی شد وقتو تلف کرد سریع بغلش گرفتم و درازش کردم رو صندلی عقب و کولشو پرت کردم رو صندلی کمکم راننده پامو گذاشتم رو گاز و روندم سمت نزدیک ترین و البته احتمالا بدترین بیمارستان.😋
۳.۱k
۲۰ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.