امروز از آن روزهایی بود که تویِ خـانه ماندن آدم را دق مید
امروز از آن روزهایی بود که تویِ خـانه ماندن آدم را دق میداد....
آن روز هایی که از طلوعِ صبح تا آخرِ شبش حوصله یِ زندگی کردن نداری....
آن روزهایی که یک نفـر را می خـواهد برایِ نَمُـردن....
یک نفـر که لا به لایِ سرشلوغی هایش حواسش به دلگیری ات باشد، زنگ بزند و بگوید دلش برایت تنگ شده وساعت پنجِ عصـر قراری بگـذارد همـان جایِ همیشگـی...
امـروز از آن روزهایی بود که یکی را می خواست برایِ رفعِ دلگیـری...
از آن روزهایی که نباید تویِ خـانه بمانی...
من امـا تمامِ روز را تویِ خــانه ماندم، و بارها مُـــردم....
امـروز از آن روزهــا بود...
که دلتنگی و دلگیــری، آدم را نابـود می کـند....
از آن روزها که باید بمیـــری تا زندگی اش کنی...
آن روز هایی که از طلوعِ صبح تا آخرِ شبش حوصله یِ زندگی کردن نداری....
آن روزهایی که یک نفـر را می خـواهد برایِ نَمُـردن....
یک نفـر که لا به لایِ سرشلوغی هایش حواسش به دلگیری ات باشد، زنگ بزند و بگوید دلش برایت تنگ شده وساعت پنجِ عصـر قراری بگـذارد همـان جایِ همیشگـی...
امـروز از آن روزهایی بود که یکی را می خواست برایِ رفعِ دلگیـری...
از آن روزهایی که نباید تویِ خـانه بمانی...
من امـا تمامِ روز را تویِ خــانه ماندم، و بارها مُـــردم....
امـروز از آن روزهــا بود...
که دلتنگی و دلگیــری، آدم را نابـود می کـند....
از آن روزها که باید بمیـــری تا زندگی اش کنی...
۵۹۴
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.