خیلی جالبه 😭 😭
خیلی جالبه 😭 😭
گُفتند،فُلان چیز مثل زهرِ مار تلخ بــود..
یا
هوا مثل جهنم گرم شده..
و من آنقدر شاکی می شدم که،مگر زهرِ مار را چشیده اید..؟؟؟
یا کدامتان رفته اید به جهنم که مثل طوطی هر که هر چی گفت باور می کنید و مثال می زنید؟؟
خانواده ای غریبه به خانه ی ما آمدند..
یکی از آنها مرد جوانی بود که چهره اش را پشتِ سبد گلِ در دستش مخفی کرده بود..
تنها چیزی که از آن جوان یادم می آید این است که هر که بود،تـــو نبودی..
حرفهایی بین آن خانواده ی محترم و پدر من رد و بدل می شد و من هر آن منتظر بودم زنگ در به صدا دراید و مانند این فیلم هایِ عاشقانه تو پشتِ در باشی...
گوش هایم را قفل کرده بودم تا حرفهایشان را نشنوم..
گویا خواسته بودند که من و آن مرد جوان برویم با هم صحبت کنیم..
پدرم از نگاه خشم آلودِ من متوجه شد که باید بحث را عوض کند و اجازه ی این کار را ندهد..
پدرم لبخندی زد که با همان لبخند انگار به من میگفت
نگران نباش،تا تو نخواهی اتفاقی نمی افتد
دلم گرم بود که چیزی نمی شود و اینها چایُ شیرینیِ شان که تمام شود می روند و دیگر آنها را نخواهم دید
اما نمیدانم چرا همین چند دقیقه حضورشان هم مثل وزنه ای رویِ گلویِ من بود!
یک ساعت گذشت و تو هنوز نیامده بودی..
هیچ چیز شبیه به فیلم ها پیش نمیرفت..
خانمی از آن خانواده ظرف شیرینی را جلوی من گرفت و گفت : دختر جان به جایِ اخم کردن دهنت رو شیرین کن
شیرینی را که در دهانم گذاشته ام تازه متوجه شدم مثل زهرِ مار تلخ است یعنی چه!!!
گُفتند،فُلان چیز مثل زهرِ مار تلخ بــود..
یا
هوا مثل جهنم گرم شده..
و من آنقدر شاکی می شدم که،مگر زهرِ مار را چشیده اید..؟؟؟
یا کدامتان رفته اید به جهنم که مثل طوطی هر که هر چی گفت باور می کنید و مثال می زنید؟؟
خانواده ای غریبه به خانه ی ما آمدند..
یکی از آنها مرد جوانی بود که چهره اش را پشتِ سبد گلِ در دستش مخفی کرده بود..
تنها چیزی که از آن جوان یادم می آید این است که هر که بود،تـــو نبودی..
حرفهایی بین آن خانواده ی محترم و پدر من رد و بدل می شد و من هر آن منتظر بودم زنگ در به صدا دراید و مانند این فیلم هایِ عاشقانه تو پشتِ در باشی...
گوش هایم را قفل کرده بودم تا حرفهایشان را نشنوم..
گویا خواسته بودند که من و آن مرد جوان برویم با هم صحبت کنیم..
پدرم از نگاه خشم آلودِ من متوجه شد که باید بحث را عوض کند و اجازه ی این کار را ندهد..
پدرم لبخندی زد که با همان لبخند انگار به من میگفت
نگران نباش،تا تو نخواهی اتفاقی نمی افتد
دلم گرم بود که چیزی نمی شود و اینها چایُ شیرینیِ شان که تمام شود می روند و دیگر آنها را نخواهم دید
اما نمیدانم چرا همین چند دقیقه حضورشان هم مثل وزنه ای رویِ گلویِ من بود!
یک ساعت گذشت و تو هنوز نیامده بودی..
هیچ چیز شبیه به فیلم ها پیش نمیرفت..
خانمی از آن خانواده ظرف شیرینی را جلوی من گرفت و گفت : دختر جان به جایِ اخم کردن دهنت رو شیرین کن
شیرینی را که در دهانم گذاشته ام تازه متوجه شدم مثل زهرِ مار تلخ است یعنی چه!!!
۵۷۳
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.