پارت ۶
شب میشود ، کسی با منقل اسپند به استقبالمان نمی آید مهبد خود کلید به در می اندازد و در را باز می کند .
از من میخواهد جلو بیافتم ولی پاهایم به زمین چسبیده است و نمیتوانم قدم از قدم بردارم .
– مهبد ؟
بشکنی جلو صورتم می زند :
– جون گفتم تا من زندم چی ؟
جواب که نمی دهم می گوید :
– توکا تا من زندم چی ؟
– نترسم .
-همینه نترس خلاف شرع که نکردیم .
باهم داخل عمارت حاج زین الدین سپه سالار می شویم . دست حمایتگرش پشتم است ولی نمیتوانم حس ترسم را نادیده بگیرم .
عمارت حاج زین الدین سپه سالار ان قدر بزرگ هست که می ترسم اگر دست مهبد را ول کنم گم شوم .
مهبد سوئیچش را در دست تاب می دهد ، زیر لب و بی خیال آهنگی از شهرام شپ پره را با خود زمزمه می کند .
دنبال او کشیده میشوم . به هیچ کجای این عمارت بی سروته وارد نیستم .
مهبد گفته بود که مرتضی برادر بزرگش هم در این خانه باغ در اندشت ساکن است .
به ساختمان ویلایی که نمای سنتی با پنجره های رنگی و ایوانی بزرگ دارد اشاره میزند.
– این خونه خود حاجیه.
اهانی میگویم. راه کج می کند . این بار میان دو ساختمانی که نمای نوساز و یکسان دارد توقف می کنیم .
– و این هم خونه خودمون .
از لفظ خانه خودمون قند در دلم اب میشود .می خواهد در را باز کند که کسی از پشت سر می گوید :
– سلام .
من زودتر از مهبد سر برمی گردانم . زن نگاه من را که متوجه خود می بیند می گوید :
– مبارکه چه بی خبر .
حداقل سی سال را دارد پوست گنمدکی دارد حجاب گرفته موهاش را نمی بینم .
سلام میدهم جواب نمیدهد .
مهبد به زن نیشخند میزند .
– خبر کردیم منتها قابل ندوستید .
زن برادرش پشت چشم نازک می کند . مهبد اما آدم حسابش نمی کند و دست من را می کشد و به خانه خودمان وارد می شویم .
مهبد کلید برق را می زند و من به وجد میایم زیباست .
خیلی خیلی زیبا . فرای تصورت من است که حتی زندگی در زیر پله استیجاری را هم تجربه کرده ام .
می پرسد :
-می پسندی ؟
به پهنای صورت لبخند میزنم . مگر میشد که نپسندم ؟
– تو فکر کن نپسندم !
از پشت به من نزدیک می شود . دست هایش را روی شکم تختم به هم می رساند و سر بر روی شانه ام می گذارد و هومی می کشد .
بی هوا از دهانم می پرد :
– حالا چیکار کنیم ؟
شرورانه می خندد :
– کار های مثبت هیجده .
گر می گیرم چه گفته بودم و چه برداشت کرده بود ؟
– خجالت بکش .
به پشت گردنم داغ می گذاردبوسهاش ان قدر پر حرارت است که لرز برم دارد . لرز می کنم .
غمزه در صدام می ریزم :
– مهبد ؟
– جانِ مهبد ؟ بلای جون مهبد امشب میخوام تنتو فتح کنم .
از من میخواهد جلو بیافتم ولی پاهایم به زمین چسبیده است و نمیتوانم قدم از قدم بردارم .
– مهبد ؟
بشکنی جلو صورتم می زند :
– جون گفتم تا من زندم چی ؟
جواب که نمی دهم می گوید :
– توکا تا من زندم چی ؟
– نترسم .
-همینه نترس خلاف شرع که نکردیم .
باهم داخل عمارت حاج زین الدین سپه سالار می شویم . دست حمایتگرش پشتم است ولی نمیتوانم حس ترسم را نادیده بگیرم .
عمارت حاج زین الدین سپه سالار ان قدر بزرگ هست که می ترسم اگر دست مهبد را ول کنم گم شوم .
مهبد سوئیچش را در دست تاب می دهد ، زیر لب و بی خیال آهنگی از شهرام شپ پره را با خود زمزمه می کند .
دنبال او کشیده میشوم . به هیچ کجای این عمارت بی سروته وارد نیستم .
مهبد گفته بود که مرتضی برادر بزرگش هم در این خانه باغ در اندشت ساکن است .
به ساختمان ویلایی که نمای سنتی با پنجره های رنگی و ایوانی بزرگ دارد اشاره میزند.
– این خونه خود حاجیه.
اهانی میگویم. راه کج می کند . این بار میان دو ساختمانی که نمای نوساز و یکسان دارد توقف می کنیم .
– و این هم خونه خودمون .
از لفظ خانه خودمون قند در دلم اب میشود .می خواهد در را باز کند که کسی از پشت سر می گوید :
– سلام .
من زودتر از مهبد سر برمی گردانم . زن نگاه من را که متوجه خود می بیند می گوید :
– مبارکه چه بی خبر .
حداقل سی سال را دارد پوست گنمدکی دارد حجاب گرفته موهاش را نمی بینم .
سلام میدهم جواب نمیدهد .
مهبد به زن نیشخند میزند .
– خبر کردیم منتها قابل ندوستید .
زن برادرش پشت چشم نازک می کند . مهبد اما آدم حسابش نمی کند و دست من را می کشد و به خانه خودمان وارد می شویم .
مهبد کلید برق را می زند و من به وجد میایم زیباست .
خیلی خیلی زیبا . فرای تصورت من است که حتی زندگی در زیر پله استیجاری را هم تجربه کرده ام .
می پرسد :
-می پسندی ؟
به پهنای صورت لبخند میزنم . مگر میشد که نپسندم ؟
– تو فکر کن نپسندم !
از پشت به من نزدیک می شود . دست هایش را روی شکم تختم به هم می رساند و سر بر روی شانه ام می گذارد و هومی می کشد .
بی هوا از دهانم می پرد :
– حالا چیکار کنیم ؟
شرورانه می خندد :
– کار های مثبت هیجده .
گر می گیرم چه گفته بودم و چه برداشت کرده بود ؟
– خجالت بکش .
به پشت گردنم داغ می گذاردبوسهاش ان قدر پر حرارت است که لرز برم دارد . لرز می کنم .
غمزه در صدام می ریزم :
– مهبد ؟
– جانِ مهبد ؟ بلای جون مهبد امشب میخوام تنتو فتح کنم .
۳.۱k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.