دیشب با خدا دعوایم شد و با هم قهر کردیم
دیشب با خدا دعوایم شد و با هم قهر کردیم
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد
رفتم گوشه ای نشستم و چند قطره اشک ریختم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم مادرم گفت :
نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد...
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد
رفتم گوشه ای نشستم و چند قطره اشک ریختم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم مادرم گفت :
نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد...
۳۸۴
۰۶ تیر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.