پارت 74
پارت 74
بهش لبخند زدم و مشغول خوردن صبحونه شدم برخلاف بقیه روزا که میلی به خوردن غذا نشستم امروز
اشتهام باز شده بود...همه از جاشون بلند شدن و بعد از خداحافظی مشغول کارای روز مره ی خودشون شدن و من همچنان
مشغول خوردن...فقط من و سپیده نشسته بودیم که صدای سپیده رو شنیدم:_خواهری میگما_جونم بگو_خیلی
خوشحالم از اینکه میبینم قراره تو و
مهرداد باهم اشتی کنید...دستاشو تو دستام گرفتم و بالبخند گفتم:_عزیزم من
از تو ممنونم تو رفتی و باهاش حرف
زدی تو بودی که دل مهردادو نسبت ب من ک سرد شده بود گرم کردی...واقعا
ازت ممنونم این لطفتو هیچوفت فراموش نمیکنم و همدیگرو محکم بغل
کردیم...بعد از جمع کردن میز رفتم تو
اتاقم...این مدت اتاقم خیلی کثیف شده بود همه جارو گرد و خاک گرفته بود تو این مدت انقدر بی حوصله بودم که
نسبت به همه چی بی تفاوت بودم...نگاهی به ساعت انداختم ۱۰ بود..هنوز وقت زیادی داشتم...پس شروع کردم به تمیز کردن اتاقم
***
ساعت نزدیک ۳ ظهر بود دیگه کم کم مهرداد کارش تموم میشد و میرفت خونه دوست داشتم وقتی که پاشو تو خونه
میزاره منو ببینه...پس سری اماده شدم و
بعد از گرفتن تاکسی به سمت خونه ی مشترکمون راه افتادم
۱۵ دقیقه بعد تاکسی دم خونه ایستاد.بعد از دادن کرایه از ماشین پیاده شدم و چمدون به دست ایستادم و به خونه ی
مشترک خودمو مهرداد نگاه کردم
باورم نمیشد یعنی تمام غم و قصه هام، گریه های شبانم،وقتایی که باتمام
وجودم مهردادو میخواست تموم شد؟یعنی واقعا داریم به همدیگه میرسیم؟یعنی این ممکنه...هرقدمی که به سمت
خونه برمیداشتم استرسمو بیشتر میکرد نمیدونم چرا یه دلشوره عجیبی داشتم یه حس دگرگونی...یه حسی که بهم
میگفت ممکن نیس به ارامش ابدی برسم...بعد از رسیدن به در خونه کلیدو تو درچرخوندم و وارد خونه شدم
بهش لبخند زدم و مشغول خوردن صبحونه شدم برخلاف بقیه روزا که میلی به خوردن غذا نشستم امروز
اشتهام باز شده بود...همه از جاشون بلند شدن و بعد از خداحافظی مشغول کارای روز مره ی خودشون شدن و من همچنان
مشغول خوردن...فقط من و سپیده نشسته بودیم که صدای سپیده رو شنیدم:_خواهری میگما_جونم بگو_خیلی
خوشحالم از اینکه میبینم قراره تو و
مهرداد باهم اشتی کنید...دستاشو تو دستام گرفتم و بالبخند گفتم:_عزیزم من
از تو ممنونم تو رفتی و باهاش حرف
زدی تو بودی که دل مهردادو نسبت ب من ک سرد شده بود گرم کردی...واقعا
ازت ممنونم این لطفتو هیچوفت فراموش نمیکنم و همدیگرو محکم بغل
کردیم...بعد از جمع کردن میز رفتم تو
اتاقم...این مدت اتاقم خیلی کثیف شده بود همه جارو گرد و خاک گرفته بود تو این مدت انقدر بی حوصله بودم که
نسبت به همه چی بی تفاوت بودم...نگاهی به ساعت انداختم ۱۰ بود..هنوز وقت زیادی داشتم...پس شروع کردم به تمیز کردن اتاقم
***
ساعت نزدیک ۳ ظهر بود دیگه کم کم مهرداد کارش تموم میشد و میرفت خونه دوست داشتم وقتی که پاشو تو خونه
میزاره منو ببینه...پس سری اماده شدم و
بعد از گرفتن تاکسی به سمت خونه ی مشترکمون راه افتادم
۱۵ دقیقه بعد تاکسی دم خونه ایستاد.بعد از دادن کرایه از ماشین پیاده شدم و چمدون به دست ایستادم و به خونه ی
مشترک خودمو مهرداد نگاه کردم
باورم نمیشد یعنی تمام غم و قصه هام، گریه های شبانم،وقتایی که باتمام
وجودم مهردادو میخواست تموم شد؟یعنی واقعا داریم به همدیگه میرسیم؟یعنی این ممکنه...هرقدمی که به سمت
خونه برمیداشتم استرسمو بیشتر میکرد نمیدونم چرا یه دلشوره عجیبی داشتم یه حس دگرگونی...یه حسی که بهم
میگفت ممکن نیس به ارامش ابدی برسم...بعد از رسیدن به در خونه کلیدو تو درچرخوندم و وارد خونه شدم
۷.۳k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.