پارت 75
پارت 75
همه جا سوت و کور بود...خونه ی ساکت خبر از اینو میداد که مهرداد هنوز به خونه نیومده...شالمو از سرم برداشتم و
چمدونو نزدیک در گزاشتم و وارد خونه شدم همه جا تمیز بود...مهرداد هم مثل
من از ریخت و پاش بدش میومد...از این
رفتارش خوشم میومد...این رفتارش خودشو با بقیه مردا متفاوت نشون میداد.رفتم به سمت اشپزخونه بطریو از
تو یخچال برداشتم و یکمشو ریختم تو لیوان و مشغول خوردن اب شدم که سرو صدایی از اتاق مهرداد به گوشم
خورد...هراسون لیوانو روی میز گزاشتم
و از جام بلند شدم و من من کنان گفتم:_ن...کن...ه د...ز...د او....مده باید
میرفتم و مطمعن میشدم اروم و با ترس به سمت اتاق قدم برمیداشتم تا اینکه به
اتاق رسیدم در یکمش باز بود ولی بازم
نمیشد واضح چیزیو دید...درو باز کردم و به اتاق نگاهی انداختم با چیزی که دیدم تمام وجودمو گر گرفت...نه این امکان
نداشت...نه نمیتونست دوباره با من اینکارو بکنه...اشکام بی اختیار شروع به باریدن کردن...نه این قلب لعنتی من
طاقت یه بار دیگ شکستن رو نداشت
باورش برام سخت بود...پاهام سست شدن...سرم داشت گیج میرفت...اما تو
موقعیتی نبودم که روی زمین بیفتم...با صداش به خودم اومدم:_برو بیرون...
صدای مهرداد بود که به دختری که
کنارش روی تخت خوابیده بود این حرفو زد...دختره هراسون هراسون ملافه رو دور خودش کشید و از کنارم رد شد
سرجام خشکم زده بود مهرداد به سمتم اومد و باهمون پوزخند همیشگی گفت:_بیا الان بی حساب شدیم...با
چشمانی پر از اشک که امیخته با نفرت
بود بهش زل زدم:_چیه نکنه ناراحت شدی اون وقتی که با اون پسره لب بازی
میکردی به اینجاش فکر نکرده بودی نه...چطور میتونست وقتی از هیچی خبر
نداشت این طوری راجبم قضاوت
کنه...همینطور زل زل داشتم بهش نگاه میکردم و اون بی توجه به زل زدنام به حرفاش ادامه میداد:_بعد از دیدنت تو
اون حالت دیوونه شدم...باورش سخت بود بفکر تلافی افتادم.و به بیرون از در اتاق اشاره کرد وگفت:_بعد از رفتن تو اون جاتو گرفت...
همه جا سوت و کور بود...خونه ی ساکت خبر از اینو میداد که مهرداد هنوز به خونه نیومده...شالمو از سرم برداشتم و
چمدونو نزدیک در گزاشتم و وارد خونه شدم همه جا تمیز بود...مهرداد هم مثل
من از ریخت و پاش بدش میومد...از این
رفتارش خوشم میومد...این رفتارش خودشو با بقیه مردا متفاوت نشون میداد.رفتم به سمت اشپزخونه بطریو از
تو یخچال برداشتم و یکمشو ریختم تو لیوان و مشغول خوردن اب شدم که سرو صدایی از اتاق مهرداد به گوشم
خورد...هراسون لیوانو روی میز گزاشتم
و از جام بلند شدم و من من کنان گفتم:_ن...کن...ه د...ز...د او....مده باید
میرفتم و مطمعن میشدم اروم و با ترس به سمت اتاق قدم برمیداشتم تا اینکه به
اتاق رسیدم در یکمش باز بود ولی بازم
نمیشد واضح چیزیو دید...درو باز کردم و به اتاق نگاهی انداختم با چیزی که دیدم تمام وجودمو گر گرفت...نه این امکان
نداشت...نه نمیتونست دوباره با من اینکارو بکنه...اشکام بی اختیار شروع به باریدن کردن...نه این قلب لعنتی من
طاقت یه بار دیگ شکستن رو نداشت
باورش برام سخت بود...پاهام سست شدن...سرم داشت گیج میرفت...اما تو
موقعیتی نبودم که روی زمین بیفتم...با صداش به خودم اومدم:_برو بیرون...
صدای مهرداد بود که به دختری که
کنارش روی تخت خوابیده بود این حرفو زد...دختره هراسون هراسون ملافه رو دور خودش کشید و از کنارم رد شد
سرجام خشکم زده بود مهرداد به سمتم اومد و باهمون پوزخند همیشگی گفت:_بیا الان بی حساب شدیم...با
چشمانی پر از اشک که امیخته با نفرت
بود بهش زل زدم:_چیه نکنه ناراحت شدی اون وقتی که با اون پسره لب بازی
میکردی به اینجاش فکر نکرده بودی نه...چطور میتونست وقتی از هیچی خبر
نداشت این طوری راجبم قضاوت
کنه...همینطور زل زل داشتم بهش نگاه میکردم و اون بی توجه به زل زدنام به حرفاش ادامه میداد:_بعد از دیدنت تو
اون حالت دیوونه شدم...باورش سخت بود بفکر تلافی افتادم.و به بیرون از در اتاق اشاره کرد وگفت:_بعد از رفتن تو اون جاتو گرفت...
۲.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.