پارت اخر
پارت اخر
خوب حالا بگین ببینم ... اسم این عضو
جدید خاندان چیه ؟مهرداد لبخندی بهم زد که منم با لبخندم تاییدش کرد و گفت
خب چون دخترمون روشنایی رو به خونمون اورده و باعث خوشبختی خانوادمون شده اسمشو میزاریم مهتاب
مامان چند بار اسم مهتاب رو زیر لب
تکرار کرد و با لبخند گفت :- مهتاب! .. چه اسم قشنگی..همین موقع در باز شد و
ایلیا به همراه خانواده ی مهرداد وارد
شدند.احوالپرسی ها که تمام شد ایلیا به تخت نزدیک شد و گفت :-بدین به من
ببینم این بچه رو...عموش قربونش بره... چه کوچولوه ! بعد نگاهی به من کرد و گفت :- سعیده صد بار نگفتم خوب غذا
بخور این تپلی بشه؟...این چرا انقدر کوچولوه ؟نگاهی به شکم برامده ی سپیده کردم و گفتم:
مهتاب من خیلی هم خوبه...وایسا ببینیم بچه تو چی میشه !همه با این حرفم خندیدند.هر کس کادویی برای مهتاب
کوچولوم اورده بود...با تمام شدن ساعت ملاقات همه خداحافظی کردن و رفتن چون بیمارستان خصوصی بود و اتاق
هم خصوصی بود مهرداد ک مامان فعلا
موندند پیشم.مهتاب کوچولوم گرسنه اش شده بود.مهرداد مهتابو رو به دستم
داد و کمکم کرد بهش شیر بدم.در حین اینکه مهتاب شیرشو با سر و صدا
میخورد مهرداد بوسه ای عمیق بهم هدیه
کرد...دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و من و مهتاب رو در آغوشش کشید و گفت :- ممنونم سعیده...ممنونم
عشقم...برای تمام این خوشبختی ای که بهم دادی ممنونتم .سرم رو برگردوندم و بوسیدمش و از ته دل خدا رو شکر
کردم . واقعا که هیچ چیز نمیتونه خوشبختی ای که داریم رو توصیف کنه...خدایا هزاران بار شکرت...برای
عشقم..برای مهردادم...برای خوشبختیمون ... برای بچه مون .... برای خانواده ی سه نفری خوشبختمون از ته دلم ممنونم و شکرت میکنم
خوب حالا بگین ببینم ... اسم این عضو
جدید خاندان چیه ؟مهرداد لبخندی بهم زد که منم با لبخندم تاییدش کرد و گفت
خب چون دخترمون روشنایی رو به خونمون اورده و باعث خوشبختی خانوادمون شده اسمشو میزاریم مهتاب
مامان چند بار اسم مهتاب رو زیر لب
تکرار کرد و با لبخند گفت :- مهتاب! .. چه اسم قشنگی..همین موقع در باز شد و
ایلیا به همراه خانواده ی مهرداد وارد
شدند.احوالپرسی ها که تمام شد ایلیا به تخت نزدیک شد و گفت :-بدین به من
ببینم این بچه رو...عموش قربونش بره... چه کوچولوه ! بعد نگاهی به من کرد و گفت :- سعیده صد بار نگفتم خوب غذا
بخور این تپلی بشه؟...این چرا انقدر کوچولوه ؟نگاهی به شکم برامده ی سپیده کردم و گفتم:
مهتاب من خیلی هم خوبه...وایسا ببینیم بچه تو چی میشه !همه با این حرفم خندیدند.هر کس کادویی برای مهتاب
کوچولوم اورده بود...با تمام شدن ساعت ملاقات همه خداحافظی کردن و رفتن چون بیمارستان خصوصی بود و اتاق
هم خصوصی بود مهرداد ک مامان فعلا
موندند پیشم.مهتاب کوچولوم گرسنه اش شده بود.مهرداد مهتابو رو به دستم
داد و کمکم کرد بهش شیر بدم.در حین اینکه مهتاب شیرشو با سر و صدا
میخورد مهرداد بوسه ای عمیق بهم هدیه
کرد...دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و من و مهتاب رو در آغوشش کشید و گفت :- ممنونم سعیده...ممنونم
عشقم...برای تمام این خوشبختی ای که بهم دادی ممنونتم .سرم رو برگردوندم و بوسیدمش و از ته دل خدا رو شکر
کردم . واقعا که هیچ چیز نمیتونه خوشبختی ای که داریم رو توصیف کنه...خدایا هزاران بار شکرت...برای
عشقم..برای مهردادم...برای خوشبختیمون ... برای بچه مون .... برای خانواده ی سه نفری خوشبختمون از ته دلم ممنونم و شکرت میکنم
۶.۳k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.