。.:* ☆:**:.:**:.☆*.:.
。.:* ☆:**:.:**:.☆*.:.
پارت اول
.。.:* ☆:**:. نیمه شب تاریک .:**:.☆*.:。.
پاشا:امپراطور
شیرین:دلنشین.زیبا
باران:قطره های باران
اپام:نام همسر داریوش پادشاه اول
ادریانا:اتشین.سرخ
تیام:بسیار عزیز و دوست داشتنی
اخه نصف شبی 🌝 این صدای چیه؟نکنه دزد باشه🙀 ؟با این فکر چشمامو👀 سریع باز کردم...یه ضرب روی تخت نشستم که موهام توی صورتم پخش شد...اروم بلند شدمو همونجور که موهامو کنار میزدم چوب گلفم رو برداشتم و رفتم به سمت منبع صدا یعنی اشپزخونه...یه مرد قد بلند بود 👨 👨
:اهای یارو...تو خونه من چیکار میکنی؟
با برگشتنش کپ کردم...خیلی ریش داشت..موهاشم بلند و ژولیده بودقیافش تواون تاریکی وحشتنکا بود...از ترس زدم زیر گریه😲 ..اومد جلو و شونه هامو گرفت
:تو دیگه کی هستی؟چرا اومدی تو خونم؟
هیچ حرفی نمیزد فقط نگام میکرد....نکنه بلایی سرم بیاره؟گریه ام بند اومد و با ترس نگاش کردم
:بلایی سرم نیاری....
دوباره زدم زیر گریه که با کاری که کرد چشام گرد شد...داشت موهامو ناز میکرد
:نکن...تو کی هستی؟چرا حرف نمیزنی؟
همینجور نگام کرد...خیلی چشمای معصوم و قشنگی داشت
:گرسنته؟
سرشو تند تند تکون داد...فهمیدم نمیتونه حرف بزنه😱 ...دلم براش سوخت رفتم و خمیر پیتزا و وسایل لازانیا و ناگت مرغ رو دراوردم و شروع کردم درست کردن...تمام مدت مثل پسر بچه ها روی صندلی نشسته بود....ناگت مرغ و برنج و لازانیار و همراه سالاد گزاشتم رو میز که چشماش برق زد و با دست شروع کرد به خوردن
:ااایییی...با قاشق بخور...
با تعجب نگام کرد...قاشق و برداشتمو زدم تو غذا گرفتم جلوش تا بگیره ولی یه نگاه به قاشق و یه نگاه به من کرد و بدون اینکه قاشق و بگیره خم شد و غذا رو خورد
:اایی بابا...بگیر بخور...در ضمن بعد از غذات🍚 🍛 برو خونتون...اصلا خونه🏣 🏦 داری؟
سرشو به نشونه ی منفی تکون داد
:اایییی شِت..باشه حالا غذاتو بخور
قاشق رو از دستم گرفتو برد تو غذا...معلوم بود نمیتونه غذارو اینجوری بخوره...قاشق رو از دستش گرفتم و شروع کردم غذادادن بهش...غذارو که خورد همینجور نگام کرد
:خب الان تورو چیکار کنم...اسمت چیه؟
فقط نگام کرد
:حرفم که نمیتونی بزنی...حداقل شماره ی خانوادتو بگیر...تو چند سالته؟
فقط نگام کرد
:ای بابا شانس مارو ببین..اخه اَخَوی تو کی هستی؟سنت با این ریش و سیبیل کم کمش ۳۵-۳۶
سرشو کج کرد
:من نصف شبی باتو چیکار کنم...اصلا حالا که غذاتو خوردی بلند شو برو
بلندشدمو بازوی عضله ایش رو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم...بلند شد..قد من تا چند سانت پایین تر از شونه اش میرسید...کشیدمش سمت در خونه و درو باز کردم...رفت بیرون
درو بستم و بدون شستن ظرف ها رفتم توی تخت ولی هرکاری کردم خوابم نبرد...همش چشمای معصومش جلوی چشمام بود...با صدای رعد و برق و شر شر اب فهمیدم داره بارون میاد...بلند شدمو رفتم کنار پنجره دیدم جلوی در خونه نشسته و دستاشو روی سرش گرفته تا خیس نشه...دلم براش سوخت رفتم چترمو با یه پتو برداشتم و رفتم بیرون..درو باز کردم
:بیا داخل
نگام کرد ولی بلند نشد
:بیا دیگه...بارونه سرما میخوری ها
بلند شد..پتو رو بهش دادم که فقط نگاش کرد..یه پوف کشیدمو پتو رو انداختم روی شونه هاش...دستشو گرفتمو با اون یکی دستم چترو نگه داشتم...رفتم سمت شومینه و روشنش کردم
:اب گرمه بیا برو دوش بگیر سرما نخوری
با تعجب نگام میکرد
:بیا برو حمام...حمام هم نمیدونی چیه؟
سرشو کج کرد
دستشو گرفتمو بردم تو حمام
:لباستو در بیار
لباسشتو دراورد تا چشمم به بدن سفید و عضله ایش افتاد چشام گرد شد...تیغ رو برداشتم
:بشین
پایان پارت اول....😜 😉 😍 برای خواندن ادامه ی رمانم قلب❤ بفرستید تا پارت دوم رو هم بزارم...
.。.:* ☆:**:. shekoufeh .:**:.☆*.:。.
پارت دوم
رمان.。.:* ☆:**:. نیمه شب تاریک .:**:.☆*.:。.
نشست کف حمام که زدم زیر خنده
:بیا روی این صندلی بشین
به صندلی توی حمام اشاره کردم اومد و نشست روش...با دقت شروع کردم ریشش رو کوتاه کردن...صورتشو شیش تیغ کردمو موهاشم کوتاه نکردم فقط مرتبشون کردم...نگاش کردم...خیلی خیلی خوشکل بود..داشتم با دهن باز نگاش میکردم...چشمای خمار عسلی صورت سفید لبای صورتی مردونه و دماغ استخونه و موهای خرمایی
:تو چه خوشکلی...اخی نازی
با این حرفم یه لبخند زد که یه چال روی لپ چپش دراومد..دستمو از ذوق کردم تو لپش
:منم از اینا دارم نگا
یه لبخند زدم که دوتا چال لپم معلوم بشه... انگشت اشاره دوتا دستاشو کرد تو چال لپم
:خب حالا ول کن...ببین اینا شامپوئن ابم برات باز میکنم تو هم
پارت اول
.。.:* ☆:**:. نیمه شب تاریک .:**:.☆*.:。.
پاشا:امپراطور
شیرین:دلنشین.زیبا
باران:قطره های باران
اپام:نام همسر داریوش پادشاه اول
ادریانا:اتشین.سرخ
تیام:بسیار عزیز و دوست داشتنی
اخه نصف شبی 🌝 این صدای چیه؟نکنه دزد باشه🙀 ؟با این فکر چشمامو👀 سریع باز کردم...یه ضرب روی تخت نشستم که موهام توی صورتم پخش شد...اروم بلند شدمو همونجور که موهامو کنار میزدم چوب گلفم رو برداشتم و رفتم به سمت منبع صدا یعنی اشپزخونه...یه مرد قد بلند بود 👨 👨
:اهای یارو...تو خونه من چیکار میکنی؟
با برگشتنش کپ کردم...خیلی ریش داشت..موهاشم بلند و ژولیده بودقیافش تواون تاریکی وحشتنکا بود...از ترس زدم زیر گریه😲 ..اومد جلو و شونه هامو گرفت
:تو دیگه کی هستی؟چرا اومدی تو خونم؟
هیچ حرفی نمیزد فقط نگام میکرد....نکنه بلایی سرم بیاره؟گریه ام بند اومد و با ترس نگاش کردم
:بلایی سرم نیاری....
دوباره زدم زیر گریه که با کاری که کرد چشام گرد شد...داشت موهامو ناز میکرد
:نکن...تو کی هستی؟چرا حرف نمیزنی؟
همینجور نگام کرد...خیلی چشمای معصوم و قشنگی داشت
:گرسنته؟
سرشو تند تند تکون داد...فهمیدم نمیتونه حرف بزنه😱 ...دلم براش سوخت رفتم و خمیر پیتزا و وسایل لازانیا و ناگت مرغ رو دراوردم و شروع کردم درست کردن...تمام مدت مثل پسر بچه ها روی صندلی نشسته بود....ناگت مرغ و برنج و لازانیار و همراه سالاد گزاشتم رو میز که چشماش برق زد و با دست شروع کرد به خوردن
:ااایییی...با قاشق بخور...
با تعجب نگام کرد...قاشق و برداشتمو زدم تو غذا گرفتم جلوش تا بگیره ولی یه نگاه به قاشق و یه نگاه به من کرد و بدون اینکه قاشق و بگیره خم شد و غذا رو خورد
:اایی بابا...بگیر بخور...در ضمن بعد از غذات🍚 🍛 برو خونتون...اصلا خونه🏣 🏦 داری؟
سرشو به نشونه ی منفی تکون داد
:اایییی شِت..باشه حالا غذاتو بخور
قاشق رو از دستم گرفتو برد تو غذا...معلوم بود نمیتونه غذارو اینجوری بخوره...قاشق رو از دستش گرفتم و شروع کردم غذادادن بهش...غذارو که خورد همینجور نگام کرد
:خب الان تورو چیکار کنم...اسمت چیه؟
فقط نگام کرد
:حرفم که نمیتونی بزنی...حداقل شماره ی خانوادتو بگیر...تو چند سالته؟
فقط نگام کرد
:ای بابا شانس مارو ببین..اخه اَخَوی تو کی هستی؟سنت با این ریش و سیبیل کم کمش ۳۵-۳۶
سرشو کج کرد
:من نصف شبی باتو چیکار کنم...اصلا حالا که غذاتو خوردی بلند شو برو
بلندشدمو بازوی عضله ایش رو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم...بلند شد..قد من تا چند سانت پایین تر از شونه اش میرسید...کشیدمش سمت در خونه و درو باز کردم...رفت بیرون
درو بستم و بدون شستن ظرف ها رفتم توی تخت ولی هرکاری کردم خوابم نبرد...همش چشمای معصومش جلوی چشمام بود...با صدای رعد و برق و شر شر اب فهمیدم داره بارون میاد...بلند شدمو رفتم کنار پنجره دیدم جلوی در خونه نشسته و دستاشو روی سرش گرفته تا خیس نشه...دلم براش سوخت رفتم چترمو با یه پتو برداشتم و رفتم بیرون..درو باز کردم
:بیا داخل
نگام کرد ولی بلند نشد
:بیا دیگه...بارونه سرما میخوری ها
بلند شد..پتو رو بهش دادم که فقط نگاش کرد..یه پوف کشیدمو پتو رو انداختم روی شونه هاش...دستشو گرفتمو با اون یکی دستم چترو نگه داشتم...رفتم سمت شومینه و روشنش کردم
:اب گرمه بیا برو دوش بگیر سرما نخوری
با تعجب نگام میکرد
:بیا برو حمام...حمام هم نمیدونی چیه؟
سرشو کج کرد
دستشو گرفتمو بردم تو حمام
:لباستو در بیار
لباسشتو دراورد تا چشمم به بدن سفید و عضله ایش افتاد چشام گرد شد...تیغ رو برداشتم
:بشین
پایان پارت اول....😜 😉 😍 برای خواندن ادامه ی رمانم قلب❤ بفرستید تا پارت دوم رو هم بزارم...
.。.:* ☆:**:. shekoufeh .:**:.☆*.:。.
پارت دوم
رمان.。.:* ☆:**:. نیمه شب تاریک .:**:.☆*.:。.
نشست کف حمام که زدم زیر خنده
:بیا روی این صندلی بشین
به صندلی توی حمام اشاره کردم اومد و نشست روش...با دقت شروع کردم ریشش رو کوتاه کردن...صورتشو شیش تیغ کردمو موهاشم کوتاه نکردم فقط مرتبشون کردم...نگاش کردم...خیلی خیلی خوشکل بود..داشتم با دهن باز نگاش میکردم...چشمای خمار عسلی صورت سفید لبای صورتی مردونه و دماغ استخونه و موهای خرمایی
:تو چه خوشکلی...اخی نازی
با این حرفم یه لبخند زد که یه چال روی لپ چپش دراومد..دستمو از ذوق کردم تو لپش
:منم از اینا دارم نگا
یه لبخند زدم که دوتا چال لپم معلوم بشه... انگشت اشاره دوتا دستاشو کرد تو چال لپم
:خب حالا ول کن...ببین اینا شامپوئن ابم برات باز میکنم تو هم
۳۰.۳k
۰۷ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.