💥 ماجرای یک تعزیه 👇
💥 ماجرای یک تعزیه 👇
دخترک از میان جمعیتی که
ساکت و بعضا بی تفاوت ،
شاهد اجرای تعزیه اند ،
رد میشود ...
عروسک و قمقه اش را
محکم زیر بغل میگیرد ....
شمر با هیبتی خشن ،
همانطور که دور امام حسین
می چرخد و نعره می زند ،
از گوشه چشم ،
دخترک را می پاید ...
او با قدم های کوچکش
از پله های تعزیه بالا می رود .
از مقابل شمر میگذرد و
مقابل امام حسین می ایستد .
به لب های سفیدش زل میزند ...
قمقمه اش را مقابل او می گیرد .
شمشیر از دست شمر می افتد ...
و رجز خوانی اش قطع میشود .
✨ دخترک میگوید:
" بخور برای تو آوردم " و برمی گردد .
روبروی شمر ، که حالا دیگر
بر زمین زانو زده می ایستد .
مردمک های چشم دخترک
زیر لایه براقی از اشک می لرزد .
توی چشم های شمر نگاه می کند
و با بغض می گوید :
✨ بابا ، دیگه دوستت ندارم . ✨
اشک در چشمان شمر جمع میشود
و صدای هق هق مردم ، فضا را پر می کند .
دخترک از میان جمعیتی که
ساکت و بعضا بی تفاوت ،
شاهد اجرای تعزیه اند ،
رد میشود ...
عروسک و قمقه اش را
محکم زیر بغل میگیرد ....
شمر با هیبتی خشن ،
همانطور که دور امام حسین
می چرخد و نعره می زند ،
از گوشه چشم ،
دخترک را می پاید ...
او با قدم های کوچکش
از پله های تعزیه بالا می رود .
از مقابل شمر میگذرد و
مقابل امام حسین می ایستد .
به لب های سفیدش زل میزند ...
قمقمه اش را مقابل او می گیرد .
شمشیر از دست شمر می افتد ...
و رجز خوانی اش قطع میشود .
✨ دخترک میگوید:
" بخور برای تو آوردم " و برمی گردد .
روبروی شمر ، که حالا دیگر
بر زمین زانو زده می ایستد .
مردمک های چشم دخترک
زیر لایه براقی از اشک می لرزد .
توی چشم های شمر نگاه می کند
و با بغض می گوید :
✨ بابا ، دیگه دوستت ندارم . ✨
اشک در چشمان شمر جمع میشود
و صدای هق هق مردم ، فضا را پر می کند .
۳.۹k
۲۰ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.