زاهدا چندی بیا با ما به خلوت یار باش
زاهدا چندی بیا با ما بهخلوت یار باش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بینظرکن جستجوی و بیزبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالبسالوس هرشب مصطفی بیند بهخواب
هم بهجان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گیی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکاندار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکاندار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفسابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکههست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بیپدر طفلی به چنگ آوردهام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبعاو در بوسهدادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیم
پرشکن گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که میغلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخیگفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بیسبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسهای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتری جو دلبر عاشقپرست
گنج وصل خویش را ازکس نمیدارد دریغ
فاشمیگوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلیگوید بنازم حفظ او
کان بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یکنفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیکچون ماهی بهچنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسهای ده لب به شیرینی گشود
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهریرا که بیآشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی میزدم
میشنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لبو چشمتدلم پیوسته در خوفو رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بکمشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مستدیدم دشمنم باعقل و هوش
با لبت محمود مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد میفروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده میبردم به دوش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بینظرکن جستجوی و بیزبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالبسالوس هرشب مصطفی بیند بهخواب
هم بهجان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گیی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکاندار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکاندار باش
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفسابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکههست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بیپدر طفلی به چنگ آوردهام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبعاو در بوسهدادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین او دلی دارم دو نیم
پرشکن گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که میغلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخیگفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بیسبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شود از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسهای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش
آفتاب مشتری جو دلبر عاشقپرست
گنج وصل خویش را ازکس نمیدارد دریغ
فاشمیگوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلیگوید بنازم حفظ او
کان بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یکنفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیکچون ماهی بهچنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسهای ده لب به شیرینی گشود
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهریرا که بیآشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی میزدم
میشنیدم هاتفی از آسمان می گفت نوش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لبو چشمتدلم پیوسته در خوفو رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بکمشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مستدیدم دشمنم باعقل و هوش
با لبت محمود مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد میفروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده میبردم به دوش
۱۰۲.۵k
۱۱ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.