پارت ۱۷
– به لطف شما .
به میز شامی که تدارک دیده ام با دیده تحقیر نگاه می کند .
– وا وا واسه مریض ته چین می پزن اخه ؟ اونم چرب و چیلی ؟
از آنکه می خواهد مرا پیش چشم مهبد کنف کند بدم می آید .
معلوم است که از ان سیاس هاست . برعکس من که سیاست ندارم .
مهبد می گفت همسر برادرش خواهرزاده زرین تاج خانوم است . نور چشمی است .
رگ خواب مادرش دستش هست .و او را روی انگشتش می چرخاند .
مهبد قاشق از ته چینی که من پخته ام پُر می کند و می گوید :
_ خودم ازش خواستم . شما هم میخوری بشین بسم الله تعارف نکن.
با ادا اطفار و منظور دار می گوید :
_ ضرر داره . شما خودت بفکر نیستی خانمت که باید باشه !
مهبد می گوید :
_ خانم من یه دونه است واسه نمونه است زنداداش.
کیلو کیلو قند در دلم آب میشود . زن برادرش پشت چشم نازک می کند و سینی خودش را پیش می کشد .
_ زرین تاج جون گفتن براتون سوپ بیارم . خودم پختم با آب قلم .
_ دست شما هم درست . ولی از قدیم گفتن جایی که آبه تیمم باطله ! این سوپ هم ببرید مرتضی سوپ دوست داره !
بُشرا که به نیت سنگ رویخ کردن من امده است خودش سنگ رویخ میشود و من لبخندم را پنهان نمی کنم .
زن برادرش دست پر آمد و دست پر هم رفت . با رفتنش و لرزش در در چهارچوب نفس راحتی می کشم .
با اشاره مهبد بغل دستش می نشینم . دست می ندازد دور گردنم .
این نزدیکی ضربان قلبم را روی هزار می برد . قاشقی که برای خودش پر کرده را در دهان من می چپاند .
– نگفتم وقتی بهت چیزی گفتن توهم دوتا بذار روش بذار کف دستشون ؟
مهربان تشرم می زند . نمی رنجم اما تصنعی اخم می کنم .
– خودت که جوابشو دادی .
– من جای خود . ولی تو هم باس میزدی دهنش که به کدبانوگریت ایراد نگیره .
تا خرخره در لیوانش نوشابه می ریزم . منتظر چشم به دهانم می دوزد .
جواب می خواهد . من اما از زیر بار جواب دان در می روم .
– سالاد بریزم ؟
– توکا ؟
– جانم ؟
– من به چه اعتباری میون اینا صبح تا شب ولت کنم برم دنبال یه قرون دوزار ؟
– دیو دوسر که نیستن .
– د سادهای . هستن .واسه خودی فرشتن برا ناخودی دیو دوسرن . ارزق شامی ان .
در خواب ناله می کند و جگرم را با ناله اش به سیخ می کشد .شب از نیمه گذشته است و من خواب به چشمانم نمی آید . دست بر پیشانی اش می گذارم .
داغ است .حرارت از پیشانی خیسش به دستم می رسد .
لب به دندان می گیرم . عادت همیشگیم است .در مواقع اضطراب لب می گزم . پلکم می پرد .
نامش را نجوا می کنم . پلکش میپرد اما چشم باز نمی کند . می خواهم به او مسکن بدهم .
بازوی سنگیش را لمس می کند .دستم انگار زیادی یخ است که از خواب می پراندش .
گنگ نگاهم می کند . بر گونه اش بوسه میزنم . تنش کوره آجرپزی است .
به میز شامی که تدارک دیده ام با دیده تحقیر نگاه می کند .
– وا وا واسه مریض ته چین می پزن اخه ؟ اونم چرب و چیلی ؟
از آنکه می خواهد مرا پیش چشم مهبد کنف کند بدم می آید .
معلوم است که از ان سیاس هاست . برعکس من که سیاست ندارم .
مهبد می گفت همسر برادرش خواهرزاده زرین تاج خانوم است . نور چشمی است .
رگ خواب مادرش دستش هست .و او را روی انگشتش می چرخاند .
مهبد قاشق از ته چینی که من پخته ام پُر می کند و می گوید :
_ خودم ازش خواستم . شما هم میخوری بشین بسم الله تعارف نکن.
با ادا اطفار و منظور دار می گوید :
_ ضرر داره . شما خودت بفکر نیستی خانمت که باید باشه !
مهبد می گوید :
_ خانم من یه دونه است واسه نمونه است زنداداش.
کیلو کیلو قند در دلم آب میشود . زن برادرش پشت چشم نازک می کند و سینی خودش را پیش می کشد .
_ زرین تاج جون گفتن براتون سوپ بیارم . خودم پختم با آب قلم .
_ دست شما هم درست . ولی از قدیم گفتن جایی که آبه تیمم باطله ! این سوپ هم ببرید مرتضی سوپ دوست داره !
بُشرا که به نیت سنگ رویخ کردن من امده است خودش سنگ رویخ میشود و من لبخندم را پنهان نمی کنم .
زن برادرش دست پر آمد و دست پر هم رفت . با رفتنش و لرزش در در چهارچوب نفس راحتی می کشم .
با اشاره مهبد بغل دستش می نشینم . دست می ندازد دور گردنم .
این نزدیکی ضربان قلبم را روی هزار می برد . قاشقی که برای خودش پر کرده را در دهان من می چپاند .
– نگفتم وقتی بهت چیزی گفتن توهم دوتا بذار روش بذار کف دستشون ؟
مهربان تشرم می زند . نمی رنجم اما تصنعی اخم می کنم .
– خودت که جوابشو دادی .
– من جای خود . ولی تو هم باس میزدی دهنش که به کدبانوگریت ایراد نگیره .
تا خرخره در لیوانش نوشابه می ریزم . منتظر چشم به دهانم می دوزد .
جواب می خواهد . من اما از زیر بار جواب دان در می روم .
– سالاد بریزم ؟
– توکا ؟
– جانم ؟
– من به چه اعتباری میون اینا صبح تا شب ولت کنم برم دنبال یه قرون دوزار ؟
– دیو دوسر که نیستن .
– د سادهای . هستن .واسه خودی فرشتن برا ناخودی دیو دوسرن . ارزق شامی ان .
در خواب ناله می کند و جگرم را با ناله اش به سیخ می کشد .شب از نیمه گذشته است و من خواب به چشمانم نمی آید . دست بر پیشانی اش می گذارم .
داغ است .حرارت از پیشانی خیسش به دستم می رسد .
لب به دندان می گیرم . عادت همیشگیم است .در مواقع اضطراب لب می گزم . پلکم می پرد .
نامش را نجوا می کنم . پلکش میپرد اما چشم باز نمی کند . می خواهم به او مسکن بدهم .
بازوی سنگیش را لمس می کند .دستم انگار زیادی یخ است که از خواب می پراندش .
گنگ نگاهم می کند . بر گونه اش بوسه میزنم . تنش کوره آجرپزی است .
۲.۲k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.