شکایت نمی کنم، اماایا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی
شکایت نمی کنم، اماایا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!به اندازه زنگی...واقعاً نشد؟واقعاً انعکاس ِ سکوت،تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟نگو که نامه های نم نمک ِ من به دستت نرسید!نگو که باغجه ی شما،از آوار ِ آن همه باران قطعه ای هم به نصیب نبرد!نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!من که هنوز همینجا ایستاده ام!کنار همین پارک ِ بی پروانه کنار همین شمشادها، شعرها، شِکوه ها...هنوز هم فاصله ی ماهمان هفت شماره ی پیشین است!دیگر نگو که در گذر ش گریه ها گُمش کردی!نگو که نشانی کوچه ی ما را از یاد بردی!نگو که نمره ِ پلک ِ غبار گرفته ی ما،در خاطرت نماند!ایا خلاصه ی تمام این فراموشی های ناگفته،حرفی شبیه « دوستت نمی دارم» تودر همان گفتگوی دور ِ گلایه و گریه نیست؟
۱.۰k
۱۲ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.