پارت ۲۳
پارت ۲۳
(نفس)
هر چی فکر کردم یادم نیومد که چشمای کی مثل چشمای آرمان قرمز میشد ، فورا تا خون ها رو دید صورتشو
برگردوند .
من : خوبی؟ چرا چشمات قرمز شد ؟چرا رو تو برگردوندی؟
آرمان : هی هیچی ... ام ...فکر کنم یه چیزی رفته تو چشمم ، تو برو من جمع میکنم
من : مرسی
از آشپزخونه زدم بیرون ولی هنوز می پاییدمش ، به اون دو تا قطره خون روی زمین نگاه نمی کرد و تند تند
نفس میکشید ، انگار حالش بد بود ، فورا خون ها رو با زور پاک کرد و بعد شروع کرد به جمع کردن شیشه ها
چشماش دیگه قرمز نبودن ، دیدم کارش تموم شد فورا رفتم کنار بچه ها نشستم و فقط یه دستمال گرفتم به
دستم ،
ترنم : نفس ؟خوبی ؟چرا دستت رو گرفتی ؟
من: زخم شد
ترنم : بخیه نمیخواست؟
من : فکر نکنم
همون وقت آرمان اومد بیرون ، رفت کنار پسرا نشست ، تو فکر بودم که یهو یه جرقه از ذهنم گذشت ، نه امکان
نداره ، یادم اومد که چشمای همون خون آشام هم همیشه قرمز تا این حد بود و رگ های زیر چشمش بیرون
زده بود ، یه لحظه ترسیدم ولی بعد با خودم گفتم آخه اون که آدمه نمیتونه یه خون آشام باشه . حتما به قول
خودش چیزی رفته تو چشمش ، ولی چرا هول کرد؟ اه حتما چون ازش خوشم نمیاد میخوام یه چیزی ببندم
به نافش ، تو همین فکرا بودم که هلیا زد به بازوم
من : هااااااان ؟ چته ؟
یه اشاره به رادوین کرد ، سوالی نگاش کردم که رادوین گفت : کجایی ؟ دارم باهات حرف میزدم ،
من : حواسم نبود معذرت ، چی کار داری؟
رادوین : فردا صبح میام دنبالت بریم استعفا بدیم ،
من : ساعت چند ؟
رادوین : ۸
من : باش . بچه ها هم میان ؟
رادوین : آره
من : ولی چرا انقدر زود؟
رادوین : از اون ور بریم یه جایی .
من : کجا ؟
رادوین ً: یه جای خوش آب و هوا
من : کجا مثلا ؟
رادوین : شمال ، تازه آرمان هم میاد
من : مگه ما کمتر از یک ماه دیگه عروسی نداریم ، یعنی باید هر روز خرید باشیمممم ،
ترنم : عه نفس یه هفته بیشتر نیست ، تو خرید رو به شمال ترجیح میدی؟
دیدم داره راست میگه که موافقتم رو اعلام کردم ، ولی این آرمان هم میومد ، اصلا دوست نداشتم بیاد پسره
سوسمار، ایشششش
(نفس)
هر چی فکر کردم یادم نیومد که چشمای کی مثل چشمای آرمان قرمز میشد ، فورا تا خون ها رو دید صورتشو
برگردوند .
من : خوبی؟ چرا چشمات قرمز شد ؟چرا رو تو برگردوندی؟
آرمان : هی هیچی ... ام ...فکر کنم یه چیزی رفته تو چشمم ، تو برو من جمع میکنم
من : مرسی
از آشپزخونه زدم بیرون ولی هنوز می پاییدمش ، به اون دو تا قطره خون روی زمین نگاه نمی کرد و تند تند
نفس میکشید ، انگار حالش بد بود ، فورا خون ها رو با زور پاک کرد و بعد شروع کرد به جمع کردن شیشه ها
چشماش دیگه قرمز نبودن ، دیدم کارش تموم شد فورا رفتم کنار بچه ها نشستم و فقط یه دستمال گرفتم به
دستم ،
ترنم : نفس ؟خوبی ؟چرا دستت رو گرفتی ؟
من: زخم شد
ترنم : بخیه نمیخواست؟
من : فکر نکنم
همون وقت آرمان اومد بیرون ، رفت کنار پسرا نشست ، تو فکر بودم که یهو یه جرقه از ذهنم گذشت ، نه امکان
نداره ، یادم اومد که چشمای همون خون آشام هم همیشه قرمز تا این حد بود و رگ های زیر چشمش بیرون
زده بود ، یه لحظه ترسیدم ولی بعد با خودم گفتم آخه اون که آدمه نمیتونه یه خون آشام باشه . حتما به قول
خودش چیزی رفته تو چشمش ، ولی چرا هول کرد؟ اه حتما چون ازش خوشم نمیاد میخوام یه چیزی ببندم
به نافش ، تو همین فکرا بودم که هلیا زد به بازوم
من : هااااااان ؟ چته ؟
یه اشاره به رادوین کرد ، سوالی نگاش کردم که رادوین گفت : کجایی ؟ دارم باهات حرف میزدم ،
من : حواسم نبود معذرت ، چی کار داری؟
رادوین : فردا صبح میام دنبالت بریم استعفا بدیم ،
من : ساعت چند ؟
رادوین : ۸
من : باش . بچه ها هم میان ؟
رادوین : آره
من : ولی چرا انقدر زود؟
رادوین : از اون ور بریم یه جایی .
من : کجا ؟
رادوین ً: یه جای خوش آب و هوا
من : کجا مثلا ؟
رادوین : شمال ، تازه آرمان هم میاد
من : مگه ما کمتر از یک ماه دیگه عروسی نداریم ، یعنی باید هر روز خرید باشیمممم ،
ترنم : عه نفس یه هفته بیشتر نیست ، تو خرید رو به شمال ترجیح میدی؟
دیدم داره راست میگه که موافقتم رو اعلام کردم ، ولی این آرمان هم میومد ، اصلا دوست نداشتم بیاد پسره
سوسمار، ایشششش
۶.۱k
۰۸ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.