پارت17
#پارت17
بعد خوندن نمازم دعا واسه سلامتی پدرم از جام بلند شدم. از نماز خونه بیرون اومدم کفشامو پوشیدم سمت بخش رفتم.
بعد از سال ها نماز خوندم یه حس شیرینی بهم دست داد با دیدن مامانم که رو صندلی نشسته بود سمتش رفتم رو صندلی کنارش نشستم سرشو بلند کرد بهم نگاه کرد با دیدنم یه اخم کرد و از جاش بلند شد دو یا سه صندلی اون طرف تر نشست.
یه پوزخند بهش زدم سرمو پایین انداختم مشغول بازی با انگشتای دستم شدم, خدایا ازت میخوام که بابام خوب شه اگه خدایی نکرده بلایی سر بابام بیاد میمرم من فقط بابامو دارم اگه اونم از پیشم بره تنها میشم درسته مامانم هست ولی اون که منو دوست نداره بعضی وقتا از نگاه سردش یخ میبندم, از ته دلم ازت میخوام که بابام خوب شه.
با باز شدن در اتاق سرمو بلند کردم همزمان با مامان از جامون بلند شدیم سمت آقای دکتر رفتیم.
مامان: آقای دکتر حال شوهرم چطوره؟
دکتر: خداروشکر خطر رفع شده حال شوهرتونم خوبه فقط شوک عصبی بهش دست داده بود یه کم که استراحت کنن بهترن میشین.
مامان دستشو بلند کرد: خداروشکر, مرسی آقای دکتر.
دکتر: خواهش میکنم.
با اجازه ایی گفت و رفت.
خدایا شکرت, درسته تو سختی ها تنهام گذاشتی ولی ازت ممنونم که این دفعه کمکم کردی.
مامان: نمیخواد تو اینجا باشی برو خونه.
مهسا: یعنی چی مامان؟ منم میخوام اینجا باشم پیشه پدرم.
مامان: خفه شو بهش نگو پدر تو دختر اون نیستی.
با تعجب گفتم: یعنی چی ها! مردی که رو این تخت خوابیده پدر منه هیچ کسم نمیتونه اینو انکار کنه
مامان یه پوزخند زد:هه! به زودی تو زندگیت خیلی چیزا مشخص میشه البته نه در مورد پدرت.
با شنیدن این حرف یه ترس عجیب تو دلم نشست: یعنی چی! منظورت چیه؟
مامان: گفتم که در آینده همه چی مشخص میشه. چیزایی رو میفهمی که کل زندگیتو بهم میریزه.
با تموم شدن حرفش عقب گرد کرد و رفت.
با تعجب به رفتنش زل زدم این زن داره چی میگه, یعنی زندگیم از اینی هم که هست نابود تر میشه وای نه خدا من دیگه تحمل ندارم, من دیگه نمیتونم سختی رو تحمل کنم.
یعنی مامانم چطور از آینده من خبر داره؟
باید با مامانم حرف بزنم آره باید همه چیو بهم بگه همه چیو!
میخواستم سمت سالن برم که گوشیم زنگ خورد با حرص از تو کیفم درش آوردم به شماره نگاه کردم تینا بود تماسو برقرار کردم.
مهسا: جانم تینا؟
تینا: کجایی تو مهسا؟
با ترس گفتم:بیمارستان چرا؟
تینا: چییییی بیمارستان؟؟؟؟
گوشی رو از گوشم دور کردم:
چه خبرته چرا داد میزنی؟
تینا بی توجه به من گفت: تورو خدا چی شده اجی چه اتفاقی افتاده؟حالت خوبه چیزیت نشده؟
با حرص گفتم: صبر کن بابا آروم آره من خوبم بخ....
حرفم قطع کرد: اگه تو خوبی پس بیمارستان چیکار میکنی هااا؟
عصبی گفتم: میذاری زرمو بزنم یا نه ؟
تینا:بفرمایبد
مهسا:
بابام حالش بد شد آوردیمش بیمارستان.
تینا: وای خدا کدوم بیمارستان؟
مهسا : بیمارستان....
تینا: باشه باشه الان میام.
مهسا: تین....
با شنیدن صدای بوق حرف تو دهنم موند.
(هدیه (مادر بزرگ مهسا ))
گوشی برداشتم به مریم (مادر مهسا)زنگ زدم, دو سه بار زنگ زدم جواب نداد. پوف پس این دختر کجاست.
توران:مامان به نظرت اگه مهسا حقیقتو بفهمه چیکار میکنه؟
یه پوزخند زدم:نمیدونم ولی از خدا میخوام دق کنه بمیره.
اعتراض توران بلند شد: بس کن مامان مگه اون دختر چه بلایی سرتون آورده او...
هدیه: هیس ساکت دفعه اخرت باشه از اون هرزه طرفداری میکنی هااا؟
توران: هه باشه من هیچی نمیگم به آسمون اشاره کرد:
ولی یه روز میشه خدا جواب این همه توهینی که به اون دختر میکنید رو پس میده قول میدم.
بی توجه به من رفت.
داد زدم:ما به اون دختر توهین نمیکنیم حقیقتو میگیم خدا باید جواب اون دختر بی چشم رو بده نه ما رو!
کاش هر چه زودتر حقیقت معلوم شه اون وقته که دوست دارم قیافه اون دختر رو ببینم. قسم میخورم وقتی زمان گفتن حقیقت شد به بدترین شکل ممکن این خبر رو بهش بدم, نمیذارم هیچ وقت طعم خوشبختی رو بچشه.
(مهسا)
توی حیاط دنبال مامانم میگشتم ولی نبود میخواستم برم داخل که گوشه ی حیاط دیدمش قدمامو تند کردم سمتش رفتم.
بالای سرش وایستادم عمیقا توی فکر بود.
مهسا:مامان؟
با تعجب سرشو بلند کرد با غیظ گفت: ها؟ چیه؟ چی ازم میخوای هر جا میرم دنبالم میای!؟
نالیدم: مامان.
مامان: کوفت دیگه به من نگو مامان.
یه مادر چقدر میتونه بی رحم باشه یعنی باور کنم که منو دوست داری باور کنم که از جونو خون توام؟ بغض گلومو چنگ زد اما نمیخواستم گریه کنم هر بار زدم زیر قولم هر بار عهدی که با خودم بستمو شکستم اما این بار نمیذارم این بار باید جلوی اشکامو بگیرم که مامانم ندونه میخوام گریه کنم. بغضمو قورت دادم:باشه
عقب گرد کردم رفتم داخل بیمارستان یعنی انقدر بدبختم که مادر خودمم منو نمیخواد؟ بیخیال تو این دنیا هیچ کس منو نمیخواد مامانم روش.
تینا: مهسا
با صدا
بعد خوندن نمازم دعا واسه سلامتی پدرم از جام بلند شدم. از نماز خونه بیرون اومدم کفشامو پوشیدم سمت بخش رفتم.
بعد از سال ها نماز خوندم یه حس شیرینی بهم دست داد با دیدن مامانم که رو صندلی نشسته بود سمتش رفتم رو صندلی کنارش نشستم سرشو بلند کرد بهم نگاه کرد با دیدنم یه اخم کرد و از جاش بلند شد دو یا سه صندلی اون طرف تر نشست.
یه پوزخند بهش زدم سرمو پایین انداختم مشغول بازی با انگشتای دستم شدم, خدایا ازت میخوام که بابام خوب شه اگه خدایی نکرده بلایی سر بابام بیاد میمرم من فقط بابامو دارم اگه اونم از پیشم بره تنها میشم درسته مامانم هست ولی اون که منو دوست نداره بعضی وقتا از نگاه سردش یخ میبندم, از ته دلم ازت میخوام که بابام خوب شه.
با باز شدن در اتاق سرمو بلند کردم همزمان با مامان از جامون بلند شدیم سمت آقای دکتر رفتیم.
مامان: آقای دکتر حال شوهرم چطوره؟
دکتر: خداروشکر خطر رفع شده حال شوهرتونم خوبه فقط شوک عصبی بهش دست داده بود یه کم که استراحت کنن بهترن میشین.
مامان دستشو بلند کرد: خداروشکر, مرسی آقای دکتر.
دکتر: خواهش میکنم.
با اجازه ایی گفت و رفت.
خدایا شکرت, درسته تو سختی ها تنهام گذاشتی ولی ازت ممنونم که این دفعه کمکم کردی.
مامان: نمیخواد تو اینجا باشی برو خونه.
مهسا: یعنی چی مامان؟ منم میخوام اینجا باشم پیشه پدرم.
مامان: خفه شو بهش نگو پدر تو دختر اون نیستی.
با تعجب گفتم: یعنی چی ها! مردی که رو این تخت خوابیده پدر منه هیچ کسم نمیتونه اینو انکار کنه
مامان یه پوزخند زد:هه! به زودی تو زندگیت خیلی چیزا مشخص میشه البته نه در مورد پدرت.
با شنیدن این حرف یه ترس عجیب تو دلم نشست: یعنی چی! منظورت چیه؟
مامان: گفتم که در آینده همه چی مشخص میشه. چیزایی رو میفهمی که کل زندگیتو بهم میریزه.
با تموم شدن حرفش عقب گرد کرد و رفت.
با تعجب به رفتنش زل زدم این زن داره چی میگه, یعنی زندگیم از اینی هم که هست نابود تر میشه وای نه خدا من دیگه تحمل ندارم, من دیگه نمیتونم سختی رو تحمل کنم.
یعنی مامانم چطور از آینده من خبر داره؟
باید با مامانم حرف بزنم آره باید همه چیو بهم بگه همه چیو!
میخواستم سمت سالن برم که گوشیم زنگ خورد با حرص از تو کیفم درش آوردم به شماره نگاه کردم تینا بود تماسو برقرار کردم.
مهسا: جانم تینا؟
تینا: کجایی تو مهسا؟
با ترس گفتم:بیمارستان چرا؟
تینا: چییییی بیمارستان؟؟؟؟
گوشی رو از گوشم دور کردم:
چه خبرته چرا داد میزنی؟
تینا بی توجه به من گفت: تورو خدا چی شده اجی چه اتفاقی افتاده؟حالت خوبه چیزیت نشده؟
با حرص گفتم: صبر کن بابا آروم آره من خوبم بخ....
حرفم قطع کرد: اگه تو خوبی پس بیمارستان چیکار میکنی هااا؟
عصبی گفتم: میذاری زرمو بزنم یا نه ؟
تینا:بفرمایبد
مهسا:
بابام حالش بد شد آوردیمش بیمارستان.
تینا: وای خدا کدوم بیمارستان؟
مهسا : بیمارستان....
تینا: باشه باشه الان میام.
مهسا: تین....
با شنیدن صدای بوق حرف تو دهنم موند.
(هدیه (مادر بزرگ مهسا ))
گوشی برداشتم به مریم (مادر مهسا)زنگ زدم, دو سه بار زنگ زدم جواب نداد. پوف پس این دختر کجاست.
توران:مامان به نظرت اگه مهسا حقیقتو بفهمه چیکار میکنه؟
یه پوزخند زدم:نمیدونم ولی از خدا میخوام دق کنه بمیره.
اعتراض توران بلند شد: بس کن مامان مگه اون دختر چه بلایی سرتون آورده او...
هدیه: هیس ساکت دفعه اخرت باشه از اون هرزه طرفداری میکنی هااا؟
توران: هه باشه من هیچی نمیگم به آسمون اشاره کرد:
ولی یه روز میشه خدا جواب این همه توهینی که به اون دختر میکنید رو پس میده قول میدم.
بی توجه به من رفت.
داد زدم:ما به اون دختر توهین نمیکنیم حقیقتو میگیم خدا باید جواب اون دختر بی چشم رو بده نه ما رو!
کاش هر چه زودتر حقیقت معلوم شه اون وقته که دوست دارم قیافه اون دختر رو ببینم. قسم میخورم وقتی زمان گفتن حقیقت شد به بدترین شکل ممکن این خبر رو بهش بدم, نمیذارم هیچ وقت طعم خوشبختی رو بچشه.
(مهسا)
توی حیاط دنبال مامانم میگشتم ولی نبود میخواستم برم داخل که گوشه ی حیاط دیدمش قدمامو تند کردم سمتش رفتم.
بالای سرش وایستادم عمیقا توی فکر بود.
مهسا:مامان؟
با تعجب سرشو بلند کرد با غیظ گفت: ها؟ چیه؟ چی ازم میخوای هر جا میرم دنبالم میای!؟
نالیدم: مامان.
مامان: کوفت دیگه به من نگو مامان.
یه مادر چقدر میتونه بی رحم باشه یعنی باور کنم که منو دوست داری باور کنم که از جونو خون توام؟ بغض گلومو چنگ زد اما نمیخواستم گریه کنم هر بار زدم زیر قولم هر بار عهدی که با خودم بستمو شکستم اما این بار نمیذارم این بار باید جلوی اشکامو بگیرم که مامانم ندونه میخوام گریه کنم. بغضمو قورت دادم:باشه
عقب گرد کردم رفتم داخل بیمارستان یعنی انقدر بدبختم که مادر خودمم منو نمیخواد؟ بیخیال تو این دنیا هیچ کس منو نمیخواد مامانم روش.
تینا: مهسا
با صدا
۲۰.۳k
۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.