نیستم تا مدتی، حتی کنار خویشتن
نیستم تا مدتی، حتی کنار خویشتن
میروم رها شوم در انتظار خویشتن
انزوا شد آخرین راهم، تو میدانی چرا
چون گرفتی عشق را در انحصار خویشتن
چشم خود دیگر مچرخان در پی چشمان من
گم شدم در تاریِ گرد و غبار خویشتن
پشت هر آئینه ای نقاش چشمان تو هست
من چه زیبا میشوم در استتار خویشتن
مدتی غرق سکوتی تلخ، اما زنده ام
گرچه میمیرم به دست انفجار خویشتن
خسته ام از بی زبانی، ای خموشی تا کجا؟
رازها دارم درون کوله بار خویشتن
یخ زدم در بارش این برف و کولاک زمان
از زمستانی که دارم در بهار خویشتن
در درونم زهر میریزد، کسی باور نکرد
وای میسوزد تنم از نیش مار خویشتن
آن قَدَر جا میگذارم خویش را در ایستگاه
تا تو برگردانی ام سمت قطار خویشتن
میروم رها شوم در انتظار خویشتن
انزوا شد آخرین راهم، تو میدانی چرا
چون گرفتی عشق را در انحصار خویشتن
چشم خود دیگر مچرخان در پی چشمان من
گم شدم در تاریِ گرد و غبار خویشتن
پشت هر آئینه ای نقاش چشمان تو هست
من چه زیبا میشوم در استتار خویشتن
مدتی غرق سکوتی تلخ، اما زنده ام
گرچه میمیرم به دست انفجار خویشتن
خسته ام از بی زبانی، ای خموشی تا کجا؟
رازها دارم درون کوله بار خویشتن
یخ زدم در بارش این برف و کولاک زمان
از زمستانی که دارم در بهار خویشتن
در درونم زهر میریزد، کسی باور نکرد
وای میسوزد تنم از نیش مار خویشتن
آن قَدَر جا میگذارم خویش را در ایستگاه
تا تو برگردانی ام سمت قطار خویشتن
۷۶۸
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.