در انزوایی که تو را عاشقانه در بر دارم ...
در انزوایی که تو را عاشقانه در بر دارم ...
و حرارت وجودت را چون شیره ی گیاهی جادویی می مکم ...
و همه ی پیکر بی مثالت را درمی نوردم ...
از پیشانی تا لبانت و از سینه تا نوک انگشتانت ...
و رشته رشته ی گیسوانت را چون طنابی در دست می گیرم ...
تا از آن به قله ی وجودت فایق آیم ...
و تو را در آغوش کشم چون جلبکی که سنگ را ...
و رودخانه ای که دره را و آبشاری که آسمان را ...
تا از آنجا دری به سویم گشوده شود ...
دری به بهشت که با تو رنگ می گیرد ...
و بی تو به جهنمی سوزان بدل می شود ...
با من باش ...
چون خورشید در امتداد روز و مهتاب در دل شب ...
و داروک در میانه ی برکه و پرنده بر فراز ابر ...
با من باش تا فتح شعر که عاشقانه ترین غنایمم را نثار تو کنم ...
و زیباترین آوازهایم را برای تو سر دهم ...
و مدهوش کننده ترین سازهایم را برای تو به صدا درآورم ...
و حرارت وجودت را چون شیره ی گیاهی جادویی می مکم ...
و همه ی پیکر بی مثالت را درمی نوردم ...
از پیشانی تا لبانت و از سینه تا نوک انگشتانت ...
و رشته رشته ی گیسوانت را چون طنابی در دست می گیرم ...
تا از آن به قله ی وجودت فایق آیم ...
و تو را در آغوش کشم چون جلبکی که سنگ را ...
و رودخانه ای که دره را و آبشاری که آسمان را ...
تا از آنجا دری به سویم گشوده شود ...
دری به بهشت که با تو رنگ می گیرد ...
و بی تو به جهنمی سوزان بدل می شود ...
با من باش ...
چون خورشید در امتداد روز و مهتاب در دل شب ...
و داروک در میانه ی برکه و پرنده بر فراز ابر ...
با من باش تا فتح شعر که عاشقانه ترین غنایمم را نثار تو کنم ...
و زیباترین آوازهایم را برای تو سر دهم ...
و مدهوش کننده ترین سازهایم را برای تو به صدا درآورم ...
۶۶۴
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.