با عصبانیتو تعجب گفتم
با عصبانیتو تعجب گفتم
-مننننن؟....
-آره دیگه..
آرتی غش غش خندیدو گفت
-سام باشه هم..به توچه آخه...
اخم کردم بهشون و گفتم
-خیلی.....
سام سرشو خواروندو گفت
-عه راستی توکه شوهر نداری...
آرتین گفت
-خب نداشته باشه..دلیل نمیشه که...
معنی حرفش فقط این بود که..میزاره پسرا بهش دست بزنن و بهش تجاوز کنن..دیگه صبرم تموم شده بود..
دیتمو کوبیدم رومیز..
دستمو مشت کردم اومدم پاشم..که
دستمو گرفت..
با غریدن گفتم
-ولم کن آرتین...
-بشین..ببخشید بابا معذرت...
تواون وضعیت..اون حرفش اصلا خوب نبود..واقعا دربارم اینجوری فکر میکرد؟...
آرتین دوباره با ناراحتی..انگار پشیمون شده بود گفت
-ببخشید بخدا منظوری نداشتم...آخه دخترای امروزی..شرف ندارن
-مگه پسرا دارن؟...پسرا بیشرف ترن..شاید دختر خام باشه...چرا پسرا نمیتونن خودشونو کنترل کننو..هیچی براشون مهم نیس..آخره سرم به نظرت کی بدبخت میشه؟؟...پسر بدبحت نمیشه که..دختر آبروش میره دختر تحقیر میشه..دختر محدود میشه...
-حق باتوعه..ولی من باتو حتی یه درصدم نبودم...به نظرت اصن اگه همچین دختری بودی باهات حرف میزدم؟
عصابم بدجوری خورد بود
سام گفت
-محاله مهتاب خانوم...معلومه دختره خیلی خوبی هستید..
یه نیشخنده تلخی زدم..
آرتین زود پاشد از سام خدافظی کرد..
بدون اینکه به من چیزی بگه از رستوران خارج شد..
واسه من حالا کلاس میزاری؟...نشونت میدم
منم با خدافظی از سام...
بابیخیالی از رستوران رفتم بیرون..باید کیفمو با وسایلامو از تو ماشینش برمیداشتم...
رفتم که کیفمو بردارم...
گوشیمو از تو کیف دراوردم..زنگ زدم به آژانس..که دادش دراومد
-مهتاب...به کی زنگ میزنی
-آژانس
-آژانس واسه چی بیا بشین سره جات...میخوام باهات حرف بزنم
-نمیخوام
-درباره ی مهدیه...
تااینو شنیدم...بدو شدم نشستم..
شروع کرد
-مهدی ۶۰درصد حسه بدنشو از دست داده..اون فلج شده...ولی دکترا میگن شاید بشه برگردوندش..بعد کلی درمان البته شاید
اینو که شنیدم...یه جیغه بلندی کشیدمو رفتم تو شوک...
فقط به یه جا خیره شده بودم...
آرتین خیلی ترسیده بود...
من خودمو میکشم..فقط خداحاله منو درک میکرد از بیرون بیخیال ولی از درون ذره ذره وجودم داشت میسوخت
زود منو برد خونمون...
آرتین:
چش شد یهو؟....خداروشکر ماتینا چیزیش نشد..ولی مهدی..مهدی
من باید کمکش کنم...اینجوری خانوادش و آجیم نابود میشن..
مامان دوباره غر زد
-بزارید برم پیشه دومادم..برم پیش بچم..بزارید برم بزارید برم...
مامان روحیش خوب نبود..اگه ماتیناو مهدی رو تو اون وضع میدید ..نمیتونست طاقت بیاره...پرستارا و دکتراهم نمیزاشتن کسی پیش مهدی و ماتینا باشه..
ماهان اومد تو اتاق...
-آرتین...
-ها؟
-میای زور سنجی...
-ینی چی؟
-بیا مچ بندازیم...
-باشه
اومد نشست..محکم دستشو گرفتم..قدرتمو اصلا نشون نمیدادم..ولی میدیدم ماهان داره..زور میزنه..
یهو پاشد رف..
با خنده گفتم
-چت شد؟...
اومد نشست کنارمو گفت
-تو نمیخوای واس ما یه زنداداش بیاری حال کنیم...
زدم پسه کلشو گفتم
-نع از این خبرا نیس...بعد زشته هیچکس با زنداداشش حال نمیکنه ماهان...
نمیدونم چرا این حرفش زیاد برام مهم نبود..
گفت
-باباازاون لحاظ نه که..آرتین از کی تاحالا انقدر منحرف شدی؟...بابا اذیتش کنم
زدم پسه کلشو گفتم
-عجب....نه خیلی ماتینارو کم اذیت میکنی...
-نه خدایی آرتین نمیخوای زن بگیری؟
-نه
-میگم...
-هاع؟
-مهتاب آجی کوچیکتر از خودش نداره دیگه؟
-چرا؟
-میخواسم باهاش ازدواج کنم...آخه مهتاب به این خوشگلی حتما آجیشم خوشگل میشد
هرهر خندیدمو گفتم
-پاشو برو درستو بخون بچه...نه نداره
آخرم با یه مشتو لگد رفت بیرون..
رفتم رکابیمو پوشیدمو..افتادم روی تخت...
رفتم توی فکر..
واقعا چه داداشی هسم؟..اینجا لم دادم بعد ماتینا...بیچاره مهتاب..
ولی ماتینا چیزیش نبود فقط دستش شکسته همین..نباید نگران شم...ولی حسابی برا مهدیو مهتاب نگرانم
گوشیمو روشن کردم دیدم چنتا پیام دارم...
باز کردم
سلین بود...پیام داده بود
-آرتین
-بخدا منظوری ندارم...
-لطفا برگرد..
-من...عاشقتم
-آرتین...
محل ندادم بهش فقط همینو کم داشتم...بعده اون بلایی که داشت سره مهتاب میوند فقط بخاطر منو سلین..دیگه حالم ازش بهم میخورد..
الان مهتاب چیشده ینی؟...داشتم میخوابیدم که..بابااومد تو اتاق..به احترامش پاشدم...بابااومد نشست کنارمو گفت
-آرتین پاشو برو خونه آقای براتی..مهتابو بردار بیارش اینجا...
-واسه چی آخه؟...
-پدرش سکته کرده...من دارم میرم بیمارستان..عموش از گوشیه پدرش زنگ زدو گفت که همشون دستشو به باباشو مهدی بنده..از ما خواستن مواظبه مهتاب باشیم..مهتابم که مث دختره ماس پاشو برو..پاشو پسرم
بدون هیچ معطل کنی رفتم تیشرتمو پوشیدم و زود ماشینو برداشتمو رفتم به سمته خونشون..
مهتاب:
بابام کوش پس چرا نیستش...
از خواب بیدار شدم که دیدم زنگه خونه خورد..
-مننننن؟....
-آره دیگه..
آرتی غش غش خندیدو گفت
-سام باشه هم..به توچه آخه...
اخم کردم بهشون و گفتم
-خیلی.....
سام سرشو خواروندو گفت
-عه راستی توکه شوهر نداری...
آرتین گفت
-خب نداشته باشه..دلیل نمیشه که...
معنی حرفش فقط این بود که..میزاره پسرا بهش دست بزنن و بهش تجاوز کنن..دیگه صبرم تموم شده بود..
دیتمو کوبیدم رومیز..
دستمو مشت کردم اومدم پاشم..که
دستمو گرفت..
با غریدن گفتم
-ولم کن آرتین...
-بشین..ببخشید بابا معذرت...
تواون وضعیت..اون حرفش اصلا خوب نبود..واقعا دربارم اینجوری فکر میکرد؟...
آرتین دوباره با ناراحتی..انگار پشیمون شده بود گفت
-ببخشید بخدا منظوری نداشتم...آخه دخترای امروزی..شرف ندارن
-مگه پسرا دارن؟...پسرا بیشرف ترن..شاید دختر خام باشه...چرا پسرا نمیتونن خودشونو کنترل کننو..هیچی براشون مهم نیس..آخره سرم به نظرت کی بدبخت میشه؟؟...پسر بدبحت نمیشه که..دختر آبروش میره دختر تحقیر میشه..دختر محدود میشه...
-حق باتوعه..ولی من باتو حتی یه درصدم نبودم...به نظرت اصن اگه همچین دختری بودی باهات حرف میزدم؟
عصابم بدجوری خورد بود
سام گفت
-محاله مهتاب خانوم...معلومه دختره خیلی خوبی هستید..
یه نیشخنده تلخی زدم..
آرتین زود پاشد از سام خدافظی کرد..
بدون اینکه به من چیزی بگه از رستوران خارج شد..
واسه من حالا کلاس میزاری؟...نشونت میدم
منم با خدافظی از سام...
بابیخیالی از رستوران رفتم بیرون..باید کیفمو با وسایلامو از تو ماشینش برمیداشتم...
رفتم که کیفمو بردارم...
گوشیمو از تو کیف دراوردم..زنگ زدم به آژانس..که دادش دراومد
-مهتاب...به کی زنگ میزنی
-آژانس
-آژانس واسه چی بیا بشین سره جات...میخوام باهات حرف بزنم
-نمیخوام
-درباره ی مهدیه...
تااینو شنیدم...بدو شدم نشستم..
شروع کرد
-مهدی ۶۰درصد حسه بدنشو از دست داده..اون فلج شده...ولی دکترا میگن شاید بشه برگردوندش..بعد کلی درمان البته شاید
اینو که شنیدم...یه جیغه بلندی کشیدمو رفتم تو شوک...
فقط به یه جا خیره شده بودم...
آرتین خیلی ترسیده بود...
من خودمو میکشم..فقط خداحاله منو درک میکرد از بیرون بیخیال ولی از درون ذره ذره وجودم داشت میسوخت
زود منو برد خونمون...
آرتین:
چش شد یهو؟....خداروشکر ماتینا چیزیش نشد..ولی مهدی..مهدی
من باید کمکش کنم...اینجوری خانوادش و آجیم نابود میشن..
مامان دوباره غر زد
-بزارید برم پیشه دومادم..برم پیش بچم..بزارید برم بزارید برم...
مامان روحیش خوب نبود..اگه ماتیناو مهدی رو تو اون وضع میدید ..نمیتونست طاقت بیاره...پرستارا و دکتراهم نمیزاشتن کسی پیش مهدی و ماتینا باشه..
ماهان اومد تو اتاق...
-آرتین...
-ها؟
-میای زور سنجی...
-ینی چی؟
-بیا مچ بندازیم...
-باشه
اومد نشست..محکم دستشو گرفتم..قدرتمو اصلا نشون نمیدادم..ولی میدیدم ماهان داره..زور میزنه..
یهو پاشد رف..
با خنده گفتم
-چت شد؟...
اومد نشست کنارمو گفت
-تو نمیخوای واس ما یه زنداداش بیاری حال کنیم...
زدم پسه کلشو گفتم
-نع از این خبرا نیس...بعد زشته هیچکس با زنداداشش حال نمیکنه ماهان...
نمیدونم چرا این حرفش زیاد برام مهم نبود..
گفت
-باباازاون لحاظ نه که..آرتین از کی تاحالا انقدر منحرف شدی؟...بابا اذیتش کنم
زدم پسه کلشو گفتم
-عجب....نه خیلی ماتینارو کم اذیت میکنی...
-نه خدایی آرتین نمیخوای زن بگیری؟
-نه
-میگم...
-هاع؟
-مهتاب آجی کوچیکتر از خودش نداره دیگه؟
-چرا؟
-میخواسم باهاش ازدواج کنم...آخه مهتاب به این خوشگلی حتما آجیشم خوشگل میشد
هرهر خندیدمو گفتم
-پاشو برو درستو بخون بچه...نه نداره
آخرم با یه مشتو لگد رفت بیرون..
رفتم رکابیمو پوشیدمو..افتادم روی تخت...
رفتم توی فکر..
واقعا چه داداشی هسم؟..اینجا لم دادم بعد ماتینا...بیچاره مهتاب..
ولی ماتینا چیزیش نبود فقط دستش شکسته همین..نباید نگران شم...ولی حسابی برا مهدیو مهتاب نگرانم
گوشیمو روشن کردم دیدم چنتا پیام دارم...
باز کردم
سلین بود...پیام داده بود
-آرتین
-بخدا منظوری ندارم...
-لطفا برگرد..
-من...عاشقتم
-آرتین...
محل ندادم بهش فقط همینو کم داشتم...بعده اون بلایی که داشت سره مهتاب میوند فقط بخاطر منو سلین..دیگه حالم ازش بهم میخورد..
الان مهتاب چیشده ینی؟...داشتم میخوابیدم که..بابااومد تو اتاق..به احترامش پاشدم...بابااومد نشست کنارمو گفت
-آرتین پاشو برو خونه آقای براتی..مهتابو بردار بیارش اینجا...
-واسه چی آخه؟...
-پدرش سکته کرده...من دارم میرم بیمارستان..عموش از گوشیه پدرش زنگ زدو گفت که همشون دستشو به باباشو مهدی بنده..از ما خواستن مواظبه مهتاب باشیم..مهتابم که مث دختره ماس پاشو برو..پاشو پسرم
بدون هیچ معطل کنی رفتم تیشرتمو پوشیدم و زود ماشینو برداشتمو رفتم به سمته خونشون..
مهتاب:
بابام کوش پس چرا نیستش...
از خواب بیدار شدم که دیدم زنگه خونه خورد..
۱۲.۱k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.