چه تمیزو خوشگل...واوو..خب حقشه بیمارستان به اون بزرگی..بع
چه تمیزو خوشگل...واوو..خب حقشه بیمارستان به اون بزرگی..بعد..که دیگه....
کنجکاو شدم بدونم زندون پزشکه..ماله چی چیهههه...
دوتا صندلی اونجا بود منو آرتین نشستیم...خودشم نشست روی میزش...
انگار منتظر بود آرتین حرف بزنه...ولی خوده دکتره حرف زد
-آرتین...قضیه چیه؟....مگه این خانوم پرستار نیس..خانومه براتی
آخه یکی نیس به این بگه فضولی مگه...ولی آرتین حتما صلاح دیده..چون اینو میشناسه
آرتین با تعجب گفت
-بهت میگم فقط صبر کن...
یهو صدای در اومد...
دکتره گفت بیاد تو...
یه دختری که برعکسه پرستارا فرمه لباسش سیاهو سفید بود اومد تو...خوشگه..فک کنم منشیه ...
اومد پیش دکتره چنتا فرم داد بهش ..
تا چشمش افتاد به آرتینو من گفت
-عه آرتین تو اینجایی؟...
-سلام...
-عه ببخشید سلام...
-آره اینجام..دلیلی هم نمیبینم به تو توضیح بدم..
دختره سرشو انداخت پایینو گفت
-خبریه؟...
-چه خبری..؟
اشاره کرد به من ...
آرتین گفت
-چرا انقدر فضولی تو...برو سره کارت بچه پرو..
یهو صدا دکتره اومدو گفت
-مونا برو بیرون...
اونم زود رفت...
دکتره به آرتین گفت
-مگه این خانوم نباید الان سره کارش باشه...اصن از کی تاحالا تو داری با پرستارای بیمارستان رفتو آمد داری؟...
چقدر این آدم پرو بوددددد...
آرتین گفت
-این پرستار نیس...ببین ..این خانوم داداشش اینجا بستریه...حالشم وخیمه...میخواست بره ببیندش..ولی نمیزاشتن..منم بردمش توی اتاق پرو..این لباسو دادم بهش..که تو رسیدی بهشو...
تااینارو گفت سرمو انداختم پایینو بغض کردم..
-داداشش؟...
-آره...
-کجاس داداشش؟...
-مهدی براتی..اتاقه ۷
-اوووو...بله حالش خیلی وخیمه...
ناخداگاه یه قطه اشک ریخت رو دستم..
پسره با هول گفت
-ببخشید ببخشید نمیخواستم..ناراحتتون کنم...اگه میخواید ببینینش..خب به من بگید..من خودم میزارم شما ببینیدش..
گفتم
-ممنون...لطف میکنید..
دمتره به آرتین گفت
-خودت میدونی من چقدر کنجکاوم..خودتم اینجورییی...حالا این گل دختر کی هس؟...
بیشعوره عوضی چه زود پسر خاله شد..دوباره اون مهتابه ضد پسر داشت بر میگشت..
آرتین چشم غره ای به دکتره رفتو گفت
-ساممم!!!...بهت گفته بودم آجیم داره ازدواج میکنه...با داداشه ایشون ازدواج کرد
سام خیلی خوشحال شدو به من گفت
-به...مبارکه..
تو دلم غم بود..ولی الان دیگه
-ممنون
با شوق گفت
-اسمو فامیلتؤ بهم دروغ گفتی؟...
انقدر بدم میاد..اینم پسرخاله شد
-نخیر..اسمم مهتابه فامیلمم براتی..
آرتین دیتمو گرفتو روبه روم گفت
-بریم دیگه؟...
یهو دکتره پرید به آرتین
-بشین ببینم باهات حرف دارم..
به زور منو آرتینو نزاشت بریم و گفت
-منم سامم..دوسته آرتین ۲۷سالمه تهرانم زندگی میکنم دیگه...
سری تکون دادم..
سام به آرتین چشمک زدو ..جوری که فک کرد من نشنیدم..یامثلا فکر کرده آروم گفته به آرتین گفت
-تورش کن...بد نیسا
آرتینه قه قهه زدو گفت
-زن میخوام چیکار..بابا من همینجوریشم انگار زن دارم..واس چی خودمو اسیر کنم...
درگیره این حرفش شدم چرا این حرفو زد...وای خداااا...
سامم خندید..
سام به آرتین و من گفت
-بریم ناهار بخوریم...
-الان؟..باشه تو نخوردی؟
-نه کارا زیاد بود
داشتیم میرفتیم...آرتین دسته منو محکم گرفته بود..ینی چی اون حرفش که من انگار زن دارم..ینی با دخترا...بهشون دست میزنه ینی؟....
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..
رفتیم تویه رستوران...به آرتین گفتم
-آرتیم..مهیار کجاس؟
-زنگ زد گفت میره پیشه مادرش و میاد..
-آهان چرا به من نگفت
-آخی نگرانی؟...
سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم..
اصن حاله حرف زدن نداشتم..
نشستیم سره یه میز سه نفره...
من فقط سرم پایین بودو داشتم به انگتام ور میرفتم اوناهم نشغوله گپ زدن
خدایا...اگه داداشم چیزیش شه خودمو میکشم..اینا دروغ میگن ملول نمیشه..خدایا خودت کمکش کن...
وقتی به خودم اومدم دیدم چنتا قطره اشک روی دستامه...
آرتین متوجه اشکام شد..ولی من زود پاک کردم تا سام نبینه...
غذاهارو آوردن...
پیتزا زیاد بودو نمیتونستم همشو بخورم..زیادم اشتها نداشتم..
دوتا تیکه خوردم..دیگه نمیخواستم بخورم..
باناراحتی شونه آرتینو تکون دادمو بهش گفتم
-آرتین...
یهو چشمای سامو آرتین برگشت طرفه من
آرتین گفت
-هوم؟
-بابام..میخوام برم پیشش
-مهتاب اول غذاتو بخور..
-دیگه نمیخوام
-باید بخوری...بابات اینجوری ببینتت ...وحشت میکنه..زیره چشمات گود افتاده ..بخور زود..
با اخمو زور زوری گفتم
-گشنم نیس دیگه ..
-بخورررررر..
-نمیخواممممم
یه تیکه از پیتزارو سس زدو آورد سمته دهنم..
ولی دهنمو گج کردمو گفتم
-نمیخوام..
فکمو گرفتو گفت
-بخور...
لبام باز شدن..
اینم اینو کرد تو حلقومه من...
بعد دادنه دوتا تیکه دوباره زور زوری..
اومد دوباره بزاره تو دهنم که گفتم
-آرتین نمیخوام....حالت تهوع دارم ولم کن
سام تعجب به منو آرنین نگاه میکرد..
سام با تعجب بهم گفت
-حامله ای؟...
کنجکاو شدم بدونم زندون پزشکه..ماله چی چیهههه...
دوتا صندلی اونجا بود منو آرتین نشستیم...خودشم نشست روی میزش...
انگار منتظر بود آرتین حرف بزنه...ولی خوده دکتره حرف زد
-آرتین...قضیه چیه؟....مگه این خانوم پرستار نیس..خانومه براتی
آخه یکی نیس به این بگه فضولی مگه...ولی آرتین حتما صلاح دیده..چون اینو میشناسه
آرتین با تعجب گفت
-بهت میگم فقط صبر کن...
یهو صدای در اومد...
دکتره گفت بیاد تو...
یه دختری که برعکسه پرستارا فرمه لباسش سیاهو سفید بود اومد تو...خوشگه..فک کنم منشیه ...
اومد پیش دکتره چنتا فرم داد بهش ..
تا چشمش افتاد به آرتینو من گفت
-عه آرتین تو اینجایی؟...
-سلام...
-عه ببخشید سلام...
-آره اینجام..دلیلی هم نمیبینم به تو توضیح بدم..
دختره سرشو انداخت پایینو گفت
-خبریه؟...
-چه خبری..؟
اشاره کرد به من ...
آرتین گفت
-چرا انقدر فضولی تو...برو سره کارت بچه پرو..
یهو صدا دکتره اومدو گفت
-مونا برو بیرون...
اونم زود رفت...
دکتره به آرتین گفت
-مگه این خانوم نباید الان سره کارش باشه...اصن از کی تاحالا تو داری با پرستارای بیمارستان رفتو آمد داری؟...
چقدر این آدم پرو بوددددد...
آرتین گفت
-این پرستار نیس...ببین ..این خانوم داداشش اینجا بستریه...حالشم وخیمه...میخواست بره ببیندش..ولی نمیزاشتن..منم بردمش توی اتاق پرو..این لباسو دادم بهش..که تو رسیدی بهشو...
تااینارو گفت سرمو انداختم پایینو بغض کردم..
-داداشش؟...
-آره...
-کجاس داداشش؟...
-مهدی براتی..اتاقه ۷
-اوووو...بله حالش خیلی وخیمه...
ناخداگاه یه قطه اشک ریخت رو دستم..
پسره با هول گفت
-ببخشید ببخشید نمیخواستم..ناراحتتون کنم...اگه میخواید ببینینش..خب به من بگید..من خودم میزارم شما ببینیدش..
گفتم
-ممنون...لطف میکنید..
دمتره به آرتین گفت
-خودت میدونی من چقدر کنجکاوم..خودتم اینجورییی...حالا این گل دختر کی هس؟...
بیشعوره عوضی چه زود پسر خاله شد..دوباره اون مهتابه ضد پسر داشت بر میگشت..
آرتین چشم غره ای به دکتره رفتو گفت
-ساممم!!!...بهت گفته بودم آجیم داره ازدواج میکنه...با داداشه ایشون ازدواج کرد
سام خیلی خوشحال شدو به من گفت
-به...مبارکه..
تو دلم غم بود..ولی الان دیگه
-ممنون
با شوق گفت
-اسمو فامیلتؤ بهم دروغ گفتی؟...
انقدر بدم میاد..اینم پسرخاله شد
-نخیر..اسمم مهتابه فامیلمم براتی..
آرتین دیتمو گرفتو روبه روم گفت
-بریم دیگه؟...
یهو دکتره پرید به آرتین
-بشین ببینم باهات حرف دارم..
به زور منو آرتینو نزاشت بریم و گفت
-منم سامم..دوسته آرتین ۲۷سالمه تهرانم زندگی میکنم دیگه...
سری تکون دادم..
سام به آرتین چشمک زدو ..جوری که فک کرد من نشنیدم..یامثلا فکر کرده آروم گفته به آرتین گفت
-تورش کن...بد نیسا
آرتینه قه قهه زدو گفت
-زن میخوام چیکار..بابا من همینجوریشم انگار زن دارم..واس چی خودمو اسیر کنم...
درگیره این حرفش شدم چرا این حرفو زد...وای خداااا...
سامم خندید..
سام به آرتین و من گفت
-بریم ناهار بخوریم...
-الان؟..باشه تو نخوردی؟
-نه کارا زیاد بود
داشتیم میرفتیم...آرتین دسته منو محکم گرفته بود..ینی چی اون حرفش که من انگار زن دارم..ینی با دخترا...بهشون دست میزنه ینی؟....
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون..
رفتیم تویه رستوران...به آرتین گفتم
-آرتیم..مهیار کجاس؟
-زنگ زد گفت میره پیشه مادرش و میاد..
-آهان چرا به من نگفت
-آخی نگرانی؟...
سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم..
اصن حاله حرف زدن نداشتم..
نشستیم سره یه میز سه نفره...
من فقط سرم پایین بودو داشتم به انگتام ور میرفتم اوناهم نشغوله گپ زدن
خدایا...اگه داداشم چیزیش شه خودمو میکشم..اینا دروغ میگن ملول نمیشه..خدایا خودت کمکش کن...
وقتی به خودم اومدم دیدم چنتا قطره اشک روی دستامه...
آرتین متوجه اشکام شد..ولی من زود پاک کردم تا سام نبینه...
غذاهارو آوردن...
پیتزا زیاد بودو نمیتونستم همشو بخورم..زیادم اشتها نداشتم..
دوتا تیکه خوردم..دیگه نمیخواستم بخورم..
باناراحتی شونه آرتینو تکون دادمو بهش گفتم
-آرتین...
یهو چشمای سامو آرتین برگشت طرفه من
آرتین گفت
-هوم؟
-بابام..میخوام برم پیشش
-مهتاب اول غذاتو بخور..
-دیگه نمیخوام
-باید بخوری...بابات اینجوری ببینتت ...وحشت میکنه..زیره چشمات گود افتاده ..بخور زود..
با اخمو زور زوری گفتم
-گشنم نیس دیگه ..
-بخورررررر..
-نمیخواممممم
یه تیکه از پیتزارو سس زدو آورد سمته دهنم..
ولی دهنمو گج کردمو گفتم
-نمیخوام..
فکمو گرفتو گفت
-بخور...
لبام باز شدن..
اینم اینو کرد تو حلقومه من...
بعد دادنه دوتا تیکه دوباره زور زوری..
اومد دوباره بزاره تو دهنم که گفتم
-آرتین نمیخوام....حالت تهوع دارم ولم کن
سام تعجب به منو آرنین نگاه میکرد..
سام با تعجب بهم گفت
-حامله ای؟...
۹.۸k
۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.