ادامه ی رمان
ادامه ی رمان
راه افتاد سرم تیر کشید دستامو کردم تو موهام که با آرامش گفت
-این آرتین خیره سرش روانشناسه ها...کجا ببرمت؟
-هرجا بجز خونه ی آرتینینا...
-چراا؟!
-حوصله ی آرتینو ندارم....
-چیکار کرده؟!!
-بیخیال!!
-هرجور راحتی...میخوای امشب بیای پیشه من..
یهو وجودمو ترس برداشت...نکنه سامی...سامیارم...نکنه...نکنه اون پسرم بد باشه ..نکنه من هنوز نشناختمش...نه مهتاب!!!سامیار پسره خوبیه ..وگرنه آرتین باهاش دوس نمیشد..اوووو یه جوری میگم انگار آرتین پسره خوبیه...
وااااای وجی خفه توووو ...تو نظر ندهههه
وجی:آرتین که پسره بدی نیسسس
:چرا بده !!
وجی:اونوقت چرا؟!!
:چون که لجه منو در میاره و منو اذیت میکنه
وجی:خاااک تو سرت کنم باشه؟
:باشه:grinning_face_with_smiling_eyes:
زدم تو سرم ...یهو یادم اومد سامیار چی میگفت ...خیلی آروم گفتم
-نه مرسی ...
-هرجور راحتی ...کجا ببرمت؟
تو دلم گفتم :قبرستوووون
-خونه خودمون ...
-آدرسش؟
آدرسو دادم ..خیلی زود رسیدیم ..قبل از رفتن پرسید
-راسی مهتاب داداشت بهتره؟
-بله ممنون حالش داره روز به روز بهتر میشه
-خوبه
-ممنون..
-خب من برم دیگه...مواظب خودت باشیاا..بزار زنگ بزنم به آرتین مهتاب
-نه نمیخواد دیگه..الان میرم خونمون
-آخه اینجوری...
-آخه و....نداره
-بزار ببرمت دیگه..بخدا به فکره خودتم
اون لحظه اعصابم خورد شد..زیادم حوصله نداشتم ...تاالانم تونستم چیزی بهش نپرونم هنر کردم..ولی خب بیچاره نگران بود!!منم که بی اعصاب....
-نع مواظب هستم...بازم ممنونم از لطفت..اگه تو نبودی الان...
-خواهش وظیفه بود دیوونه!وقتی بی فکر باشی همین میشه
-عه غر نزن دیگه ...من برم دیگه تو هم برو...خدافسسسس
-بسلامت ..خدافظ
بوقی زدو رفت ..
خودم میدونستم که نه کلیدی دارم نه چیزه دیگه ای فقط یه گوشی داشتم که اونم تو جیب شلوارم بود...حالا من چیکار کنم؟ـ..دیگه یه لحظه هم خونه ی اونا نمیمونم....انگار نه انگار اصن
همش تقصیره آرتینههه...مشکل اونه اصن
خودم میگم خودمم میشنوم..خو د لامصب اگه راس میگی یه کاری بکن...
همه جا تاریک بود ..من خیلی میترسیدم
دوباره تو کوچه ها سرگردون شدم ...
گوشیمو درآوردم ببینم که کسی اصن زنگ زده زنگ نزده چی به چیه کی به کیه...
وااای...گوشیم که خاموشه این چرا خاموشه عه.....
ینی زنگ زدن؟...هوف ارتین که نه ولی اگه رعناجون فهمیده باشه زنگ زده...
داشتم تو کوچه ها را میرفتم که ماشینی تند ویراژ میداد تو کوچه و معلوم نبود چش بود ...یهو ترسیدم بزنه بهم خودمو چسبوندم به دیوار که اون چن متر جلو تر وایساد یهو یه پسر با موهای ژولیده و تیشرت پوست پیازی اومد پایین موهای لختش توی هوا پخش شده بودن ..پسره قیافش خیلی آشنا بود نمیدونستم این پسررو کجا دیده بودم..داشت میومد سمتم فقط یک قدم باهام فاصله داشت که...یادم اومد..
این این سام بود ...سام!!!همونی که بهش گفتم پرستارم
دوسته آرتین همونی که تو بیمارستان بود.ــ
اینجا چیکار میکرد !
ینی منو شناخته؟...!
سرشو انداخت پایین همه موهاش ریخته شده بود رو صورتش !
با یه دستش موهاشو بالا نگه داشتو خیره شد به من
با صدایه خش داری حرف زد
-تویی؟مهتاب!آره مهتاب خانوم
من هم میترسیدم هم تعجبی تو سرم بود که این دکتر به این پولدارو خوبی اینجا نصفه شبی بااین موهای ژولیده پولیده چیکار میکنه؟...!
ادامه داد
-اینجا تنهایی چیکار میکنی؟
-م..من
-تو؟
-هیچی
-آرتین کجاس؟
-نمیدونم
-ینی چی نمیدونی؟میگم کجاس؟
-من خبر ندارم نزدیکه فکر کنم دوسه ساعتی میشه ندیدمش
-بیا سواره ماشین شو بریم
-نه!!!!!!
-چرا؟
-زحمت نمیدم برید شما
-نترس بیا بشین جای بدی نمیبرمت میبرمت پیش آرتین..
-نههههه!
-چرا باز ؟
-نمیخوام ببینمش
-چرا؟
-نمیخوام خب
-بیا بریم ببینم
-نمیخوام بیام لطفا
-بیا من باآرتین حرف میزنم ..حرفمو زمین ننداز مهتاب خانوم!
نمیدونستم چی بگم...
سرمو انداختم پایین
-چیزی نمیشه بخدا بیا بریم به من اعتماد کن
-باش
نمیخواستم فکر کنه آرتین با من خوب نیس البته فهمید دیگه
رفتم تو ماشین ...ماشینو روشن کردو گفت
-چیشده؟
-چی چیشده؟
-چرا نصفه شبی اینجایی..چرا داری از آرتین فرار میکنی ...آرتین بدجوووور داشت سراغتو میگرف
-داستان داره........ینی چی سراغمو میگیره؟هه جوک نگو
-مگه من باتو شوخی دارم آرتین تمامه بیمارستانا و....زیرورو کرده ک بتونه تورو پیدا کنه ..ولی نبودی به منم زنگ زد گفت ولی من حرفاشو کامل نفهمیدم چون تو حاله خودم نبودم
از حرفاش چیزی نمیفهمیدم!اونم آرتین؟!!مگه میشه مگه داریم ههه
ادامه داد
-آرتین الان بدجور اعصابش خورده بیا روانی ترش نکن برو پیشش
-اصن مگه مهمه واسش!برو بابا
-من نمیدونم بیا برو پیشش در به در داره دنبالت میگرده
هرچی ک میگذشت سرعته ماشین بیشتر میشد
-منو کجا میبری؟اگه میبری پیشه آرتین من نمیخوام بیام نمیااااام
-حرف نزن مهتاب
راه افتاد سرم تیر کشید دستامو کردم تو موهام که با آرامش گفت
-این آرتین خیره سرش روانشناسه ها...کجا ببرمت؟
-هرجا بجز خونه ی آرتینینا...
-چراا؟!
-حوصله ی آرتینو ندارم....
-چیکار کرده؟!!
-بیخیال!!
-هرجور راحتی...میخوای امشب بیای پیشه من..
یهو وجودمو ترس برداشت...نکنه سامی...سامیارم...نکنه...نکنه اون پسرم بد باشه ..نکنه من هنوز نشناختمش...نه مهتاب!!!سامیار پسره خوبیه ..وگرنه آرتین باهاش دوس نمیشد..اوووو یه جوری میگم انگار آرتین پسره خوبیه...
وااااای وجی خفه توووو ...تو نظر ندهههه
وجی:آرتین که پسره بدی نیسسس
:چرا بده !!
وجی:اونوقت چرا؟!!
:چون که لجه منو در میاره و منو اذیت میکنه
وجی:خاااک تو سرت کنم باشه؟
:باشه:grinning_face_with_smiling_eyes:
زدم تو سرم ...یهو یادم اومد سامیار چی میگفت ...خیلی آروم گفتم
-نه مرسی ...
-هرجور راحتی ...کجا ببرمت؟
تو دلم گفتم :قبرستوووون
-خونه خودمون ...
-آدرسش؟
آدرسو دادم ..خیلی زود رسیدیم ..قبل از رفتن پرسید
-راسی مهتاب داداشت بهتره؟
-بله ممنون حالش داره روز به روز بهتر میشه
-خوبه
-ممنون..
-خب من برم دیگه...مواظب خودت باشیاا..بزار زنگ بزنم به آرتین مهتاب
-نه نمیخواد دیگه..الان میرم خونمون
-آخه اینجوری...
-آخه و....نداره
-بزار ببرمت دیگه..بخدا به فکره خودتم
اون لحظه اعصابم خورد شد..زیادم حوصله نداشتم ...تاالانم تونستم چیزی بهش نپرونم هنر کردم..ولی خب بیچاره نگران بود!!منم که بی اعصاب....
-نع مواظب هستم...بازم ممنونم از لطفت..اگه تو نبودی الان...
-خواهش وظیفه بود دیوونه!وقتی بی فکر باشی همین میشه
-عه غر نزن دیگه ...من برم دیگه تو هم برو...خدافسسسس
-بسلامت ..خدافظ
بوقی زدو رفت ..
خودم میدونستم که نه کلیدی دارم نه چیزه دیگه ای فقط یه گوشی داشتم که اونم تو جیب شلوارم بود...حالا من چیکار کنم؟ـ..دیگه یه لحظه هم خونه ی اونا نمیمونم....انگار نه انگار اصن
همش تقصیره آرتینههه...مشکل اونه اصن
خودم میگم خودمم میشنوم..خو د لامصب اگه راس میگی یه کاری بکن...
همه جا تاریک بود ..من خیلی میترسیدم
دوباره تو کوچه ها سرگردون شدم ...
گوشیمو درآوردم ببینم که کسی اصن زنگ زده زنگ نزده چی به چیه کی به کیه...
وااای...گوشیم که خاموشه این چرا خاموشه عه.....
ینی زنگ زدن؟...هوف ارتین که نه ولی اگه رعناجون فهمیده باشه زنگ زده...
داشتم تو کوچه ها را میرفتم که ماشینی تند ویراژ میداد تو کوچه و معلوم نبود چش بود ...یهو ترسیدم بزنه بهم خودمو چسبوندم به دیوار که اون چن متر جلو تر وایساد یهو یه پسر با موهای ژولیده و تیشرت پوست پیازی اومد پایین موهای لختش توی هوا پخش شده بودن ..پسره قیافش خیلی آشنا بود نمیدونستم این پسررو کجا دیده بودم..داشت میومد سمتم فقط یک قدم باهام فاصله داشت که...یادم اومد..
این این سام بود ...سام!!!همونی که بهش گفتم پرستارم
دوسته آرتین همونی که تو بیمارستان بود.ــ
اینجا چیکار میکرد !
ینی منو شناخته؟...!
سرشو انداخت پایین همه موهاش ریخته شده بود رو صورتش !
با یه دستش موهاشو بالا نگه داشتو خیره شد به من
با صدایه خش داری حرف زد
-تویی؟مهتاب!آره مهتاب خانوم
من هم میترسیدم هم تعجبی تو سرم بود که این دکتر به این پولدارو خوبی اینجا نصفه شبی بااین موهای ژولیده پولیده چیکار میکنه؟...!
ادامه داد
-اینجا تنهایی چیکار میکنی؟
-م..من
-تو؟
-هیچی
-آرتین کجاس؟
-نمیدونم
-ینی چی نمیدونی؟میگم کجاس؟
-من خبر ندارم نزدیکه فکر کنم دوسه ساعتی میشه ندیدمش
-بیا سواره ماشین شو بریم
-نه!!!!!!
-چرا؟
-زحمت نمیدم برید شما
-نترس بیا بشین جای بدی نمیبرمت میبرمت پیش آرتین..
-نههههه!
-چرا باز ؟
-نمیخوام ببینمش
-چرا؟
-نمیخوام خب
-بیا بریم ببینم
-نمیخوام بیام لطفا
-بیا من باآرتین حرف میزنم ..حرفمو زمین ننداز مهتاب خانوم!
نمیدونستم چی بگم...
سرمو انداختم پایین
-چیزی نمیشه بخدا بیا بریم به من اعتماد کن
-باش
نمیخواستم فکر کنه آرتین با من خوب نیس البته فهمید دیگه
رفتم تو ماشین ...ماشینو روشن کردو گفت
-چیشده؟
-چی چیشده؟
-چرا نصفه شبی اینجایی..چرا داری از آرتین فرار میکنی ...آرتین بدجوووور داشت سراغتو میگرف
-داستان داره........ینی چی سراغمو میگیره؟هه جوک نگو
-مگه من باتو شوخی دارم آرتین تمامه بیمارستانا و....زیرورو کرده ک بتونه تورو پیدا کنه ..ولی نبودی به منم زنگ زد گفت ولی من حرفاشو کامل نفهمیدم چون تو حاله خودم نبودم
از حرفاش چیزی نمیفهمیدم!اونم آرتین؟!!مگه میشه مگه داریم ههه
ادامه داد
-آرتین الان بدجور اعصابش خورده بیا روانی ترش نکن برو پیشش
-اصن مگه مهمه واسش!برو بابا
-من نمیدونم بیا برو پیشش در به در داره دنبالت میگرده
هرچی ک میگذشت سرعته ماشین بیشتر میشد
-منو کجا میبری؟اگه میبری پیشه آرتین من نمیخوام بیام نمیااااام
-حرف نزن مهتاب
۲۱.۸k
۱۰ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.