پارت ۴۲رمان آغوشت آرامش جهانست🔱
پارت ۴۲رمان آغوشت آرامش جهانست🔱
ساحل و سمانه درو با ضربه بدی باز کردن
با تعجب نگاهشون کردم 😵 ،الهه و الهام بدو اومدن سمتم ،هی جیغ جیغ میکردن ،
آرام :وااااااای بابا آروم
ساحل :بدو سریع لباست عوض کن بیا تَه باغ زود زود
و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
رفتیم داخل اتاقم ،
یه لباس جشنی به رنگ آبی کاربنی ،نگاه به لباس کردم
الهه:ساحل سریع بپوش ،کلی برنامه داریم
آرام :میشه بگین چه خبر ؟
ساحل :خواهری سوپرایز ها ولی من میگم ،بابا بزرگ یه جشن بزرگ گرفت کلی مهمون هم دعوت کرد میخواد به کل فامیل معرفتیت کنه و.... بقیش دیگه جدی جدی سوپرایزه
گفتم به به آخ جون مهمونی ،پس سریع آماده بشیم
رفتم سریع حموم اومدم موهامو خشک کردم ،وقتی موهام خیس میشد فر ریز میشد ،سریع شونش کردم و خشکش کردم ،موهامو کامل جمع کردم ،جلوش هم کج ریختم و دوتا تیکه از موهامو لخت انداختم طرف سمت راست و سمت چپ صورتم
یه ریمل و خط چشم و یه برق لب
لباس رو پوشیدم لباس ،یقش قایقی بود بلند و دنبال کوچیک هم داشت ،
همه آماده شده پایین داخل حال منتظر بودن که من برم ،کفشم رو پوشیدم و
عطرم رو برداشتم و دور گردنم و مچ دستمو عطر زدم و رفتم از اتاق بیرون
از پله ها رفتم پایین ،صدای کفشم باعث شد عمو و پسرا برگردن ،
آخرین پل رو هم طی کردم
رو به عمو گفتم :سلاممممم عمو جون خودم ،پس کو دخترا
عمووووو....
عمو محمد طاها :هان وای هواسم نبود چه خوشگل شدی یادگار بردارم ،
دیدم همین جوری دارن نگام میکننن پوریا و سهیل و...
گفتم: چیه
با هم دیگه گفتن :هیچی
عمو دستمو گرفت باهم دیگه از در حال زدم بیرون ، گوشی عمو محمد طاها زنگ خورد رفت که جواب بده
ارسلان :خانم جشن داخل باغ لطف کنین از اون طرف برین
صدای اسلان از پشت سرم اومد ،یعنی اینقدر تعغییر کردم که نشناخت منو ،برگشتم سمش ،چشماش شد مثل چشمای جغد
آرام زیر لب گفت :آرام
آرام :رفتم کنار گفتم بفرماید ،من هواسم نبود سر راهتون ایستاده بودم
دیدم اخماش رفتم تو هم ،یه آخمی کرده بود که نزدیک بود از ترس زیاد از حال برم
ارسلان :آرام از کنار دخترا تکون نمیخوری ،
آرام :انوقت چرا ؟(با اینکه ازش ترسید بودم گفتم )مگه تو چیکاره منی که بهم میگی این کار رو کن اون کار نکن
(با حرس صدام زد)ارسلان :آرام یبار که شد مثل بچه ها رفتار نکن ،این جمعیتی که انجان همشون مثل گرگ هستن ،میدونم بخاطر حرف اون روز ازم ناراحتی ،ولی خب ...
آرام :ولی خب چی ؟
ارسلان :بیا دیگه باهم بحث نکنیم همین جا شمشرت رو بزار کنار
آرام :تو به من حرفی زدی که 😢 ....
نمی خوام باهات حرف بزنم
رد شدم رفتم جهت مخالف ،چشمام بازم مثل همشه گریون شد ،
دست یکی نشست رو شونم ، ساحل برو الان خودم میام
یه کم که حال و هوام عوض شد رفتم سمت ته باغ
عمو و بابا بزرگ دیدن منو اومدن سمتم
بابا بزرگ اومد جلو بدون حرف پیشونیمو بوسید
بابا بزرگ :سلام بر دختر گلم
به بابا بزرگ لبخندی زدم و گفتم :خوب چشم مامان جونم رو پایدی ،با دخترا میپری
عمو محمد طاها :خدا بگم چیکارت نکنه دختر
به پشت سر عمو نگاه کردم ،هر کسی که اومد بود مهمونی هر چند نفر دور یه میز نشسته بودن
همراه بابا بزرگ رفتم قدم هامو آروم و همراه با بابا بزرگ برمیداشتم ،بابا بزرگ میبردم سر هر میزی و معرفیم میکرد
چنان نگاهم میکردن که و دقیق میشدن بهم ،سرم پایین انداختم
میز بعدی میزی بود که سهیل و آرمان و چند نفر،دیگه نشسته بودن و داشتن حرف میزدن
صدای کفشم رو سنگ فرش ها باعث شد که سهیل و آرمان نگاهم کنن ،سهیل همین که نگاهش بهم افتاد ،بیچاره هنگ کرد
رفتیم جلو یه سلام کردیم و باز حرف های تکراری وخوش آمد گویی
رو به سهیل گفتم :ستاره خانم گل چخبرا ؟؟
نگاه چه تیپی زدی نامرد نمیگی خواهرای مجلس گناه میکنن
سهیل :دختر کمتر شیطون باش ،بعد اشاره کرد جلو دوستام
پوریا هم اومد
با متانت یه سلام و احوال پرسی گرم کردیم
بابا بزرگ صداش زدن رفت
پوریا :آرام عالی شدی
آرام :تو هم همین طور پوری
یه پسر کنار پوریا اومد و ایستاد سرمو بلند کردم
نهههههههه....
گفتم :دروغ تو اینجا چیکار میکنی ؟استاد بزرگ مهر شما ....
استاد بزرگ مهر : سلام
رو به پوریا گفتم این الان حرف زدا یعنی جدی جدی خود استاد بزرگ مهرِ
استاد بزرگ مهر :نمیخواد بگی استاد بزرگ مهر اسمم آبتین با اسم صدام کنین ،
گفتم: پوری
آبتین زد زیر خنده حالا نخند کی بخند
پوریا رو به من گفت: آرام جان اینجا جان من رعایت کن
پوریا با تعجب گفت: از کجا همو میشناسین ؟؟
آبتین :داداش اگر بهت بگم باید تا عمر داری بخندی
مامان بزرگ اشاره کرد برم پیشش
آرام :پوری من برم مامان بزرگ صدام میزنه
رفتم پیش مامان بزرگ به همه معرفیم کرد بعدش
رفتم طرف
ساحل و سمانه درو با ضربه بدی باز کردن
با تعجب نگاهشون کردم 😵 ،الهه و الهام بدو اومدن سمتم ،هی جیغ جیغ میکردن ،
آرام :وااااااای بابا آروم
ساحل :بدو سریع لباست عوض کن بیا تَه باغ زود زود
و دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
رفتیم داخل اتاقم ،
یه لباس جشنی به رنگ آبی کاربنی ،نگاه به لباس کردم
الهه:ساحل سریع بپوش ،کلی برنامه داریم
آرام :میشه بگین چه خبر ؟
ساحل :خواهری سوپرایز ها ولی من میگم ،بابا بزرگ یه جشن بزرگ گرفت کلی مهمون هم دعوت کرد میخواد به کل فامیل معرفتیت کنه و.... بقیش دیگه جدی جدی سوپرایزه
گفتم به به آخ جون مهمونی ،پس سریع آماده بشیم
رفتم سریع حموم اومدم موهامو خشک کردم ،وقتی موهام خیس میشد فر ریز میشد ،سریع شونش کردم و خشکش کردم ،موهامو کامل جمع کردم ،جلوش هم کج ریختم و دوتا تیکه از موهامو لخت انداختم طرف سمت راست و سمت چپ صورتم
یه ریمل و خط چشم و یه برق لب
لباس رو پوشیدم لباس ،یقش قایقی بود بلند و دنبال کوچیک هم داشت ،
همه آماده شده پایین داخل حال منتظر بودن که من برم ،کفشم رو پوشیدم و
عطرم رو برداشتم و دور گردنم و مچ دستمو عطر زدم و رفتم از اتاق بیرون
از پله ها رفتم پایین ،صدای کفشم باعث شد عمو و پسرا برگردن ،
آخرین پل رو هم طی کردم
رو به عمو گفتم :سلاممممم عمو جون خودم ،پس کو دخترا
عمووووو....
عمو محمد طاها :هان وای هواسم نبود چه خوشگل شدی یادگار بردارم ،
دیدم همین جوری دارن نگام میکننن پوریا و سهیل و...
گفتم: چیه
با هم دیگه گفتن :هیچی
عمو دستمو گرفت باهم دیگه از در حال زدم بیرون ، گوشی عمو محمد طاها زنگ خورد رفت که جواب بده
ارسلان :خانم جشن داخل باغ لطف کنین از اون طرف برین
صدای اسلان از پشت سرم اومد ،یعنی اینقدر تعغییر کردم که نشناخت منو ،برگشتم سمش ،چشماش شد مثل چشمای جغد
آرام زیر لب گفت :آرام
آرام :رفتم کنار گفتم بفرماید ،من هواسم نبود سر راهتون ایستاده بودم
دیدم اخماش رفتم تو هم ،یه آخمی کرده بود که نزدیک بود از ترس زیاد از حال برم
ارسلان :آرام از کنار دخترا تکون نمیخوری ،
آرام :انوقت چرا ؟(با اینکه ازش ترسید بودم گفتم )مگه تو چیکاره منی که بهم میگی این کار رو کن اون کار نکن
(با حرس صدام زد)ارسلان :آرام یبار که شد مثل بچه ها رفتار نکن ،این جمعیتی که انجان همشون مثل گرگ هستن ،میدونم بخاطر حرف اون روز ازم ناراحتی ،ولی خب ...
آرام :ولی خب چی ؟
ارسلان :بیا دیگه باهم بحث نکنیم همین جا شمشرت رو بزار کنار
آرام :تو به من حرفی زدی که 😢 ....
نمی خوام باهات حرف بزنم
رد شدم رفتم جهت مخالف ،چشمام بازم مثل همشه گریون شد ،
دست یکی نشست رو شونم ، ساحل برو الان خودم میام
یه کم که حال و هوام عوض شد رفتم سمت ته باغ
عمو و بابا بزرگ دیدن منو اومدن سمتم
بابا بزرگ اومد جلو بدون حرف پیشونیمو بوسید
بابا بزرگ :سلام بر دختر گلم
به بابا بزرگ لبخندی زدم و گفتم :خوب چشم مامان جونم رو پایدی ،با دخترا میپری
عمو محمد طاها :خدا بگم چیکارت نکنه دختر
به پشت سر عمو نگاه کردم ،هر کسی که اومد بود مهمونی هر چند نفر دور یه میز نشسته بودن
همراه بابا بزرگ رفتم قدم هامو آروم و همراه با بابا بزرگ برمیداشتم ،بابا بزرگ میبردم سر هر میزی و معرفیم میکرد
چنان نگاهم میکردن که و دقیق میشدن بهم ،سرم پایین انداختم
میز بعدی میزی بود که سهیل و آرمان و چند نفر،دیگه نشسته بودن و داشتن حرف میزدن
صدای کفشم رو سنگ فرش ها باعث شد که سهیل و آرمان نگاهم کنن ،سهیل همین که نگاهش بهم افتاد ،بیچاره هنگ کرد
رفتیم جلو یه سلام کردیم و باز حرف های تکراری وخوش آمد گویی
رو به سهیل گفتم :ستاره خانم گل چخبرا ؟؟
نگاه چه تیپی زدی نامرد نمیگی خواهرای مجلس گناه میکنن
سهیل :دختر کمتر شیطون باش ،بعد اشاره کرد جلو دوستام
پوریا هم اومد
با متانت یه سلام و احوال پرسی گرم کردیم
بابا بزرگ صداش زدن رفت
پوریا :آرام عالی شدی
آرام :تو هم همین طور پوری
یه پسر کنار پوریا اومد و ایستاد سرمو بلند کردم
نهههههههه....
گفتم :دروغ تو اینجا چیکار میکنی ؟استاد بزرگ مهر شما ....
استاد بزرگ مهر : سلام
رو به پوریا گفتم این الان حرف زدا یعنی جدی جدی خود استاد بزرگ مهرِ
استاد بزرگ مهر :نمیخواد بگی استاد بزرگ مهر اسمم آبتین با اسم صدام کنین ،
گفتم: پوری
آبتین زد زیر خنده حالا نخند کی بخند
پوریا رو به من گفت: آرام جان اینجا جان من رعایت کن
پوریا با تعجب گفت: از کجا همو میشناسین ؟؟
آبتین :داداش اگر بهت بگم باید تا عمر داری بخندی
مامان بزرگ اشاره کرد برم پیشش
آرام :پوری من برم مامان بزرگ صدام میزنه
رفتم پیش مامان بزرگ به همه معرفیم کرد بعدش
رفتم طرف
۱۲۴.۶k
۲۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.